تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

وقتی که آدم به اینجایش میرسد میشود این...

من نمیخوام بنویسم... اصلا من وقتی یک چیزی مینویسم که فکر میکنم خوبه و باید خونده بشه سعی میکنم یه مدتی پست اول نگهش دارم. اصلا من دلم نمیخواد اینجا غر بزنم. دلم نمیخواد وقتی یک جلسه ای می سود توی دانشکده به حای اینکه بیایم تحلیلش کنم و مثلا بیایم درباره ی سازگاری ایرانی طلبی حرفهای بسیجی هایی که پیشنهاد انقلاب کردن در برخورد با مشکلی مثل حجاب میدهند بنویسم و یا به این بهانه پستی را بنویسم که یک سال است میخواهم بنویسمش ولی نمیشود هی، چون درباره ی ریش و سبیل داشتن خانم هاست و قواعد نانوشته ای که مجبور میشوم برای احترام به آنهایی ماهی دو سه ساعتم را بگذارم لااقل، و چون که همراهش باید عکس زنان حرمسرای ناصرالدین شاه را هم بگذارم... یا این که بیایم حس حقارتی که در این دو روز مقنعه پوشی ام داشته ام را توصیف کنم و بپرسم که حجاب جقارت است یا سعادت؟ دوست ندارم به جای همه ی این کارهایی که میشود کرد بیایم و غر بزنم. آن هم دقیقا درباره ی یک نفر! حداقلش اینکه میتوانست غرم مربوط به یک نفر نباشد و مثلا به جمشیدیهایی که فکر میکند چقدر باهوش است که توانسته است بفهمد من کی ام هم مربوط بشود!!!دوست ندارم این کار را بکنم ولی دیگر اینجایم است.. اینجا...(خب اگر اینجایم نبود که امروز کلاسهایم را میرفتم و کنفرانسی را که باید میدادم را هم میدادم.) و هیچ کس هم نیست که بتوانم اینها را بهش بگویم که یا نمیفهمد و یا نمیتواند بفهمد و یا سوء تفاهم می شود.

من نمیفهمم این مشکل از کجاست؟ یعنی اساسا مشکل است یا تناقضی که همینطور هی وجود دارد در زندگی مدرن و من دارم به طرز فجیعی تجربه اش میکنم؟

نمیدانم این از حساست زیادی ام بر می آید که یکهو گیر میدهم به یک نفر، انگار که مثلا باید همه ی حرفهایش درسا و حسابی باشد و به مذاق من خوش بیاید...انگار که 

خب چه کار کنم یکهو یک حسی بهم دست میدهد که استادی که میتواند به راحتی آرایش کردن را به "برای اهدافی جز درس خواندن آمدن" ربط دهد و انگار کور است و نمیبیند بیستی را که خودش ترم پیش به یکی از همان آرایش کرده ها داده بود!!!... با چنین استادی حتی سلام و علیک هم نباید کرد چه برسد به این که بروی سر کلاسش!

به استادی که به راحتی میتواند با لباس رنگی سر کلاس آمدن را عنوان کند و البته خودش نتواند حرف خودش را ادامه دهد انقدر که چرت است...

استاد جامعه شناسی خارجه رفته ای که نمیتواند تفاوت را بپذیرد و خیلی هم برای آدم تعجب برانگیز است.

خب چه کار کنم که استادی که تا حد قبولش داشته ام حرفهای چرت و پرت زیاد میزند؟ چکار کنم که دقیقا مثالش (با لباس رنگی و متفاوت دیر آمدن سر کلاس) مصداق خودم است؟ خب آدم خود به خود این شبهه برایش ایجاد می شود  که اصلا همین استادها باعث و بانی این حقارت هایی است که الان دارد بر من روا میشود مثلا! خب اگر تا الان مرگی شان بود این استاد ها با لباس های ما چرا تا الان خفه شده بودند و چیزی به خودمان نمیگفتند؟ من که 600 بار به 600 شکل مختلف رفته بودم پیشش یعنی هی داشت چیزی اش میشد و دم نمیزد؟!!!!!


خب چه کار کنم که هر دفعه که حرفهایش یادم می آید، مثلا اینکه یک جور موافقت خودش با اصلاح کردن و مخالفتش با آرایش را نشان می دهد.. خب وقتی این یادم می آید ناخودآگاه میگویم تو غلط میکنی که برای من و امثال من قیافه تعیین میکنی؟!! اگر خیلی مومنی به تو چه که بیایی اصلاح کردن را تایید کنی. اثلا چزور میتوانی به خودت اجازه بدهی بیایی درباره ی لباس من نظر بدهی ؟ مگر درباره ی ریش و سیبیل ذاقارتت نظر میدم آخه؟!!! (+ کلی فحش) خب چه کار کنم. دلم است دیگر. یک سری آدم ها را باعث و بانی بزدلی (بخوانید مقنعه پوشی) خودم میبینم و بعضا دلم مخواهد سر به تنشان نباشد. چه کار کنم خب؟ حرص اصلی از خودم است. از منی که انقدر بدبختم که نفهمیددم چطور باید انتخاب کنم. نفهمیدم که این چیزها هم مهم است انگار. مهم است که آدم از دست استادی که کلاسش را می پسندد هی حرص نخورد.

برایم جالب است. گویا من زیادی سخت گرفته ام. میترا پایان نامه اش با صادقی است ولی وقتی یکی از بجه ها داشت درباره حرکت فجیع و خاله زنکی که کرده بود توضیح میداد، میترا هم میخندید و این اصلا برایش مسئله نبود که این حرکات احمقانه از استاد "او" سر زده است. و به نظر هم نمی آمد که ناراحت باشد خیلی از این وضعیت! (البته شاید بروز نمیداده خب!)

حالا نمیخواهم بگویم که مثلا میترا بی غیرت است ولی میخواهم بگویم که انگار من یک چیزهایی از دنیای مدرن را نمیفهمم. نمیفهمم که خب اون استاد است شریک عمر که نیست که هی بشینی غضه اش را بخوری. استفاده ی خودت را ازش ببر و بعد بندارش دور. به جهنم که چیکاره است یارو. اصلا به تو چه! تو کارت را بکن. به تو چه که نظرش درباره ی فلان چیز چیست! اصلا غلط میکنی به این فکر میکنی که این دارد ویژگی های زنش را تسری میدهد به همه ی دخترهایی که میبیند و انتظار دارد که همه اینجوری باشند یا نه! به نظرات سیاسی اش چکار داری فضول! تاریخت را بچسب. آن هم در حد همان یکی دو کتابی که بگیری ازش!

نمیتونم به استاد از اون جنبه اش که باید نگاه کنم. انگار که امام زمان است مثلا.

در ضمن احتمالش خیلی هست که من این پست را خیلی زود حذف کنم. البته نیاز به اثبات ندارد که بزدلم ولی ربطی به بزدلی ندارد. قضیه توهین و... مطرح است. شاید آرام تر که شدم برش دارم...ولی واقعا نیاز داشتم به این مقدار فحش و توهین به کسی که به نظرم امروز بدترین توهین ها را کرد منتها به شیوه ی کلاه شرعی و محافظه کارانه و یزدی اش...

تظلم نامه ی یک رنگی پوش

جناب آقای دکتر جمشیدیها، استاد محترم دانشکده علوم احتماعی، متخصص محترم حوزه جامعه شناسی تاریخی، مدیریت محترم گروه جامعه شناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، مدیریت محترم گروه جامعه شناسی دانشگاه تربیت مدرس، ریاست محترم دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران،


شما دیگر چرا؟ شمایی که حوزه ی اصلی کارتان جامعه شناسی تاریخی است. شمایی که سالهاست تاریخ ایران را کاویده اید و مسائل تاریخی اش را می دانید، شما دیگر چرا؟ شمایی که سالهاست دیده اید کسانی را که صف کشیده اند تا در آزار دانشجویان (بالاخص دانشجویان علوم انسانی) از یکدیگر پیشی بگیرند  به حکم استبقو الخیرات!!!


نمیگویم به حکم رئیس دانشکده ایتان، که رئیس را می شود از خیابان پیدا کرد و گذاشت سر کار، اما شمای استاد، خودتان در شان یک استاد میبینید که زیراب دانشجو را بزند؟ که مثلا برای اینکه حال دانشجو را بگیرد به مسئول حراست دانشگاه گزارش بدهد که فلانی با فلان مشخصات حجابش خوب نیست و "رنگی پنگی" می پوشد، برو حالش را بگیر! آن هم فقط به حکم این که دو سه ماه قبل از شروع این حساسیت ها، آن دانشجو در مقابل اتهام بی قانونی و تهدید به دردسر درست کردن شما به عنوان رئیس دانشکده، از شما خواست قانون دقیق را به او بگویید. فقط چون شما را "استاد" حساب کرد و با شما وارد بحث شد و دلیل خواست، به جای اینکه مثل دیگران، برای فرار از گفتگوی با شما، سری تکان دهد و احیانا "چشم" ای بگوید و بگذرد. (و البته در عین این پذیرش ظاهری همان کار قبلی را تکرار کند...)


اصلا از این بحث استادی هم که بگذریم... مگر شما جامعه شناسی تاریخی کار نمیکنید؟ مگر با معضل تاریخی ما ایرانیها آشنا نیستید؟ مگر نمیدانید که مشکل ما قبل از اینکه مفاد قانون باشد، بی معنایی لفظ قانون بوده است؟ مگر نمیدانید تلاش هایی که سالهای در راستای همین "قانون" صورت گرفت؟  این را ببینید، بخشی از نامه ی جمعی از روشنفکران است به ناصرالدین شاه:


"رعایا ودایع الهیه و سپرده بملوک هستند و بر رعایا اطاعت اوامر شاهانه لازم است لکن بدیهی است معلوم و معین نبودن اوامر و نواهی شاهانه جز سرگردانی مطیعان را سبب نتواند بود زیرا نمیتواند بداند با کدام حرکت و سکون محبوب و با کدامین مغبوض خواهند شد و اعلیحضرت هم مادامیکه تکالیف را معین نفرموده ممکن نیست مطیع و عاصی و خادم و خائن را بشناسد."

"خدا آگاه است کار بجان و کارد باستخوان رسیده- گر تو صبور باشی طاقت نمانده ما را- امید امر بوضع یک قانون ولو هر قدر سخت باشد داریم که از روی آن با رعایای مطیع رفتار شود نه بمیل اشخاص-تا چه کند همت شاهانه ات؟!"*

 

 می بینید که مسئله ی آن روز و امروز ما یکی است. عدم وجود قانون. البته احتمالا هنوز متوجه نشده اید که این بی "قانون" ی کجاست. من هم میدانم که متوجه نیستید که اگر بودید دو نفر را نمیگذاشتید آنجا که در مورد قد و رنگ و نوع لباس من نظر بدهند و مجوز ورودم را صادر کنند... این یعنی که هنوز نمیدانید که قانون فرد نمیشناسد، سلیقه نمیشناسد،  نمیدانید که قانون آنی است که نوشته شده نه چیزی که مامور اجرای قانون بگوید. و قانون برای همه است نه این که مامور اجرای قانون به یکی بگوید مقنعه و به دیگری بگوید شال هم میتوانی بپوشی. قانون آنی نیست که یک مامور اجرا و آن دیگری به انواع متفاوتی آن را اجرا کنند. مگر میشود که مامورهای مختلف برداشت های متفاوتی از کار خود داشته باشند و برداشتی متفاوت با قانون. یعنی که در قانون نوشته شده حجاب اسلامی، اما مامور فکر میکند که باید پوشش دانشگاهی (با همه ی آن تعاریفی که در ذهنش از این عبارت دارد، و فکر میکند که این کلمه فرق دارد با حجاب اسلامی، چرا که دامن هم حجاب اسلامی است مثلا ولی دانشگاهی نیست). قانون آنی نیست که یک چا اجرا شود و یک جا نه. قانون همه گیر است و همه جایی، یعنی که اگر قرار است من با مقنعه به دانشکده علوم اجتماعی بیایم با همان هم باید به دانشکده ی هنر بروم!


جناب استاد،من به قانون پایبندم، به قانون دانشگاه تهران، به قانونی که هنگام ورود به دانشگاه امضایش کرده ام، ولی نمیدانم این چه قانونی است که مجری قانون خودش از آن خبر ندارد و  خواستنش هم موجبات بیرون آوردن پرونده و فراخوانده شدن به حراست را فراهم می آورد. شما باشید به این قانون مخفی که خودش نیست اما وکلا و مجریانش دم از اجرای آن میزنند و به بهانه ی آن هر کاری میخواهند میکنند از تذکر و کارت گرفتن گرفته تا برخورد فیزیکی و کمیته انضباطی و ...چه می گویید؟ جناب متخصص حامعه شناسی تاریخی، شما به این میگویید عمل به قانون یا استبداد آن هم از نوع ایرانی اش؟


این است که درد دارد. مگر می شود قانون را بدون قانون اجرا کرد یا چیزی فرای آن را اجرا کرد؟

اگر قانون باشد که دو نفر دم در دانشکده باید مامور زدن پتک به کله ی دانشجویان هنگام ورود باشند، به خدا دردش کمتر از تذکری است که الان دم در داده می شود. حداقلش این است که میدانی پتک خوردن در سر قانونی است و هنگام ورود به دانشگاه هم قانونش را خوانده ای امضا کرده ای و تعهد داری به آن پایبند باشی. اما این تذکر به هیچ وجه قابل پیش بینی نیست چون اساسا بر مبنای چیز مکتوبی نیست. امروز تذکر به مقنعه است فردا به تار موی بیرون، پس فردا به رنگ لباس، بعد به رنگ کفش و ...همه چیز به ابن بستگی دارد که مامور اجرای قانون شب قبل را چطور سپری کرده باشد با دیدن قیافه ی تو چه حسی به او دست دهد!


البته میدانم که شما قانون گزار نیستید و ادعای اجرای قانون را دارید، ولی ای شمای مجری قانون، لطفا شب قبل از تصمیم گیری درباره اجرا و قدرت دادن به حراست و امثالهم نگاهی به قانون بیندازید وببینید چقدر دقیق است و لطفا همانقدر را اجرا کنید!


جناب استاد مدیرگروه متخصص رئیس، این که میگویم تحذیر و تذکر از نوع شمایی اش نیست. اما به نظر من کاری که کردید به نوعی زیر سوال بردن خودتان هم بود. اثبات این نکته بود که رئیس و مدیر گروه دانشکده ای نمیتواند دانشجو را از طریق برد آموزش فرابخواند اما رئیس حراست میتواند. و بدانید که شمایید که با کارها و عدم مقاومت هایتان خودتان را زیر سوال میبرید و به کسانی که قدرت ندارند قدرتی یشتر از خودتان میدهید. پیش بینی من اینست که روز به روز بیشتر برای دانشجویان بی اهمیت می شوید و دیگر هم کسی نخواهد بود که اشتباه کند و بخواهد شما را "استاد" حساب کند و با شما وارد بحث شود. چون نمیخواهد استرس برخورد با حراست را به جان بخرد. و مطمئن باشید که روزی هم خواهد بود که دم در دانشکده شما را به دلیل مدل مو و رنگ و کوتاهی کتتان راه ندهند و شما مجبور باشید از مسئول حراست خواهش کنید که این یک بار را ازتان بگذرد!

___________________________________________________________________________

* به نقل از : سیاح،حمید (1359)، خاطرات حاج سیاح یا دوره خوف و وحشت، به تصحیح سیف الله گلکار، تهران:انتشارات امیرکبیر، ص 333 تا 335 مضمون مکتوب به شاه

 

اتقاق

امروز کتاب خاطرات حاج سیاح را پس دادم به کتابخانه بعد از 9 ماه! فک کنم یکی زاییدم در این مدت. یعنی اصلا به این خاطر پسش دادم که بالاخره رفتم در عید خریدمش برای خودم به قیمت 7 تومن! و تا الان پسش نداده بودم که محتویات (حاشیه های با مداد خودم) آن یکی را به اینیکی منتقل کنم. و آخرش خسته شدم و فقط با 100 صفحه اش این کار را کردم و پررو پررو لای کتاب یک کارت گذاشتم و پشتش نوشتم: "لطفا پاک نشود. دوباره میگیرمش! :)

پستی که نمینویسمش...

با عجله چلوکباب سلف را خوردم و دویدم طرف اتاق شورا، جلسه با جمشیدیها درباره ی حجاب و این تذکر هایی که شروع کرده اند به دادنش.

از آنجایی که قبلا تجربه ی بحث کردن با این آدم در این مورد را داشتم خیلی اشتیاقی به رفتن نداشتم فقط رفتم که حضور داشته باشم! (و البته خیلیییییی حس خوبی داشت وقتی که  موقع ورودم به اتاق جمشیدیها چپ چپ نگاهم میکرد تو این مایه ها که کی تو رو راه داده!!! واقعا می ارزید به رفتنش! کلی حال داد!)


فقط آخرهای جلسه و ضد نظام شدن بچه های انجمن اسلامی را دیدم!! کار مستقیمی ندارم با این جلسه و این عدم تحمل دو طرف و این دختران بسیجی ای که آمده بودند جواب ما بی حجاب ها را بدهند و لج من را در آورده بودند که آخر شما چه کار به لباس من دارید؟ مگر من به چادر و چفیه ی شما کار دارم که شما به شال من کار دارید؟ مگر شما را منفعتی هست از این رئیس دانشکده که می آیید از این مظلوووم(!) دفاع کنید؟


اصلا  کاری به این حرفها و بحثهایش ندارم. فقط یاد یک پستی افتادم که خیلی وقت پیش میخواستم بنویسم با عنوان "استبداد نو ایرانی" درباره ی قانون و نقش آن در زندگی روزمره امروز ما و این که بیشتر نظم دهنده است یا با اینکه وجود دارد اما باز خودش عامل استبداد (دقیق به معنی استبداد و نه مثلا دیکتاتوری) می شود.


و داشتم فکر میکردم که به این بهانه بیایم این پستی که ایده اش در ذهنم هست را کامل کنم و بنویسم درباره ی این حجابی که صبح از خواب بلند میشوی و میبینی قانون است در صورتی که قبلش نبوده انگار...

بعد دیدم اگر بخواهم به این بهانه ی مبتذل پستی درباره ی چنین موضوع  مهمی بنویسم آنوقت ممکن است به نظر برسد که چقدر این فاطی کماندوها و امثال جمشیدیهای مدافع آنها مهم و جدی اند چون من جدی شان گرفته ام! و دیدم که این تناقض دارد با شیوه ای که پیش گرفتم و به همه پیشنهاد داده و میدهم  در مقابل این تازه وارد ها(بلانسبت خودمان البته!) تا به حال که قسمتم نشده با این دوستان برخورد داشته باشم ولی پیشنهادم این است در درجه ی اول با بی اعتنایی کامل بگذریم! بعدش به طرف بگوییم تو کی هستی اصلا؟ کارتت کو و ...؟ بعدش بگوییم که شما طبق کدام قانون میتوانید اینجا بایستید و ظاهر من را چک کنید. و بعد این که طبق کدام قانون می گویید که ظاهر من مطابق قانون نیست. (مهم است که بدانیم در آیین نامه انضباطی دانشگاه تهران فقط نوشته شده "حجاب اسلامی" و نه چگونه حجاب داشتن! مهم این است که حجاب اسلامی بهیچوجه در قانون تعریف نشده است)


من اسم کل این فرآیند را میگذارم بی اعتنایی. و اعتنا کردن یعنی حتی همان دستی به طرف سر بردن و تظاهر به اینکه داری موهایت را میکنی تو!

 

من فقط آمده بودم اینجا بنویسم که به شخصه اهمیتی قائل نمیشوم برای این اتفاقاتی که دارد می افتد. آمده بودم بنویسم که بابا انقدر هی سر هر چیزی این جمشیدیهای بیکار را نیاورید اینور و اونور. این آدم فقط در نقش یک مترسکه منتها مترسک آرامش دهنده. کسی که همه جا میرود فقط برای این که توهم را برای بچه ها ایجاد کند که حرفهایشان دارد شنیده می شود. آمده بودم بنویسم که نمینویسم که فکر نکنید مهمید! اما خب چه کار کنم. من پست کوتاه هایم می شود انقدر! به هر حال مهم اینست که به نسبت این وبلاگ کم نوشته ام و حرفهایم را کامل توضیح نداده ام! شما به بزرگی خودتان کوتاه ببینید! 

یک بوس کوچولوی نوروزی

معذوریت بوسی

یک حس خیلی بدی دارد وقتی عید باشد و دید و وبازدید و به تبع آن ماچ و بوسه و تو این وسط سرما خورده باشی! از چند جهت عمده خیلی بد است. یکی اینکه هی وسط روبوسی دم دری باید برای همه توضیح بدهی که سرما خورده ای و توصیف مصادف می شود با زمانی که طرف تا نصف راه را آمده جلو و یهو بدجور میخورد توی ذوقش! و با یک واکنش های جالبی روبرو میشوی! یکی میگوید چیز دیگری نبود بخوری؟ (و چون تویش فعل خوردن دارد اگر آخر مهمانی باشد نیست آدم هی توی جو خوردن و تعارفات مربوط به آن است کلی طول میکشد تا دو هزاریت بیفتد که این الان تیکه بود نه از آن دست تعارفات!!!  یکی دیگر میگوید عیب نداره منم سرما خوردم و ...

یک قسمت بدتر از همه ی قسمت هاست! آنحایی که خودت هم داری زجر میکشی ازین ناتوانی! اول اینکه افراد خانواده ی نزدیک خودت را دقیقا سالی یک بار می بوسی! یعنی مثلا من حتی با برادرم یا مامانم دست هم نمیدهم! بر خلاف اینکه فامیل و اقوام -چه بسا دور- را هر دفعه که میبینی در آمد و رفت روبوسی میکنی باهاشان (عددش هم معمولا 3 است بدون هماهنگی قبلی! :)این نزدیک ها را عید به عید قابل روبوسی حسابشان میکنی در واقع! و وقتی آن یک موقع سال را هم مریض باشی... خیلی حس بدی دارد! خصوصا وقتی داری عیدی میگیری!

بدترین لحظه اش موقعی است که رفته باشی خانه ی کسی که به صورت خیلی یهویی دوست داری بپری بغلش معذوریت شرعی هم ندارد خوشبختانه ولی همین سرماخوردگی لعنتی از یک روبوسی ساده هم منعت می کند! :(  و تو میدانی که احتمالا یک مدت یک ساله ای آن آدم را نخواهی دید! یعنی یک همچین موقعی است که آدم به اهمیت یک همچین حرکت لوسی پی می برد! یعنی این حرکت لوس خیلی برایت مهم می شود بیخودی!

اصلا هر وقت آدم یک چیزی را ندارد یا فکر میکند که نمیتواند داشته باشدش فکر میکند که آن چیز چی چی است مثلا! هیچ وقت فکر نمیکردم که اینفدر برایم مهم بشود این چیزها! حداقل درباره ی محرم ها!! :دی

 

 

عیدی و فرآیند بزرگ شدن

 به نظرتان عیدی برای کی هاست؟! محدودیت سنی ندارد؟ فامیلی و... چی؟ منظورم اینکه مثلا آدم از مامان باباش عیدی بگیره نیست ها! منظورم به تعداد آدم هایی که ازشان عیدی میگیری و میزان آن است!

 

امسال این برای من جدا مسئله ای شده است! اینکه چرا من با این ابعاد و طول و عرض  دارم عیدی میگیرم هنوز؟ قواعد نانوشته ی خاصی دارد این عیدی دادن و گرفتن ها؟ محدودیت سنی خاصی؟ ویژگی های عیدی دهنده و گیرنده؟!

 هی هر سال برای خودم ناراحت میشوم و فکر میکنم که امسال دیگر عیدی نمیگیرم و بزرگ شده ام و اینها! حداقل از این دورتر ها نباید عیدی اصطلاحا تپل بگیرم! آنوقت وقتی میگیرم هی به خودم شک میکنم که یعنی الان بزرگ نشده ام هنوز؟! یا اینکه نسبتا کوچکترین بچه ی موجود(!) فامیل و  خانواده ام؟  اینها کسی را پیدا نمیکنند بهش عیدی بدهند می دهند به من! بعد دیدم نه انگار! اتفاقا وقتی با چند تا بجه تر از خودم (در حد 5-6 سال) میروم وضعیت فجیع تر می شود! به هوای آنها به من هم همانقدر و بعضا بیشتر(که نشان دهنده ی سن بیشتر هم باشد مثلا! –حالا جدا اونی که بزرگتره باید عیدی بیشتری بگیره یا کمتر؟!! ) حالا من نمیدونم این فرآیند عیدی گرفتن من تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟!! تا موقعی که خودم عیدی بدهم مثلا؟ (یک موقع هایی امیرحسین بود فکر کنم (از بین همه ی پسر دایی هام پررو ترین  و البته با سیاست ترینشان همین یکی است آخر!!!) می آمد می گفت هووو عیدی بده! و این یک جرقه ای می شود در ذهن آدم که گویا حالا باید خودت بپیوندی به جرگه ی این بزرگتر ها!) البته برای عیدی دادن هم  گویا قواعدی هست! یادمه که انگار سعی کردم به یکی عیدی بدهم  با یک واکنش نسبتا بدی مواجه شدم توی این مایه ها که برو کار می کن اول بعد بیا عیدی بده!!! با این حساب خب من الان باید یک اندکی عیدی بدهم شاید! و آنوقت سوالی که پیش میاد اینه که باید برای همه توضیح بدهی چون یک کمی داری کار میکنی پس یک کمی میتوانی عیدی بدهی؟ یعنی هر چقدر که بیشتر کار کنی باید بیشتر عیدی بدهی؟! اگر کوچولوتر از خودت پیدا نکنی چه؟

 

ام پی تری ویزیتینگ!

یاد وش افتادم. روستایی از توابع شهرستان نظنر کمی قبل تر از ابیانه! با یک وضعیت نسبتا مشابه  ابیانه با این تفاوت که هنوز کشف نشده! برق و گاز هم ندارند. 7 خانوار ساکنند در آن و یک راه نسبتا صعب العبور با حداقل یک ساعت و نیم کوهنوردی. به هدف تحقیق میدانی درس فرهنگ عامه رفته بودم آنجا و یک قسمتی از کار این بود که آداب و رسومشان را دقیق دربیاوریم! درباره ی نوروز ازشان پرسیدیم. گفتند در هر خانه یک سینی بزرگ روی کرسی می گذاشتند و در آن . یک دسته نان ، یک کاسه ماست  و اگر کسی توانایی اش را داشت یک کاسه شیره و چند قالب پنیر. مهمان که می آمد به او می گفتند بفرمایید نمک تازه کنید. این رسم خاص کننده را که بگذاریم کنار در این روستا و به نظرم بیشتر روستاها، دید و بازدید به صورت خیلی طبیعی و خودجوش(!) اتفاق می افتاده. همین الانش هم همینطوری اند. تا ما از یک خانه ای میرفتیم بیرون صاحبخانه اگر بیکار بود سریع میرفت خانه ی یکی دیگر!  خب  اگر فقط این جنبه ی دید و بازدید را در نظر بگیریم؛ در یک همچین جایی عید چقدر با روزهای دیگر سال میتواند فرق داشته باشد؟ شاید برای همین یک همچین جور رسم و رسوماتی لازم است که فرق بدهد این روزها را! یا شاید عیدشان معنای دیگری دارد که بر مدار دید و بازدید نمیچرخد.

 

داشتم فکر میکردم  درباره ی گذشته و آینده ی این نوروز.  به خاطر همین تمایز روزهای عید و روزهای دیگر به نظرم اتفاقا برای ماها این عید معنی دار تر است. چون معمولا به همین سالی یک بار محدود می شود دیدارهایمان. یعنی هر چه گرفتار تر میشویم و برای همدیگر وقت کمتری داریم، هر چه زمان هایمان محدود تر می شود یک همچین فرصتی برایمان معنی دار می شود و اهمیت اش هم بیشتر! چرا که این مدت فرصتی است برای دید و بازدید فوق فشرده! 

 

(به شخصه احساس خفگی میکنم از این همه دید و بازدید! منطقی بخواهیم به قضیه نگاه کنیم خیلی مسخره به نظر میرسد این وضعیت عیدی ما! فاصله ی بین دید و بازدید خیلی حالب است! گاهی اوقات حتی کمتر از یک ساعت می شود! فقط در همین حد که به صاحبخانه که تا چند دقیقه ی پیش مهمان بود اجازه میدهیم برسد خانه!!! خالا من هر چی داد میزنم که بابا لااقل بذارید یک روز بگذره یک کمی دلمون تنگ بشه بعد! کسی گوش به خرفم نمیدهد و با حواب حالبی روبرو می شوم: نه باااااازدید! اگه الان نریم دیگه وقت نمیشه!)

 

به نطرم این رسم و رسومات حداقل بیس اولیه اش باید از یک جای شهری شروع شده باشد. چون در شهر است که زمان اهمیت پیدا می کند و این نیاز به وجود می آید که زمان خاصی برای انجام کارهای خاص گذاشته شود. البته اگر مهمترین کارکرد عید را همین دید و بازدیدش بدانیم!  

 

 

 

 

ما پارانویدی ها

نام خانوادگی و نام : 

ساغر

 شماره ترم : 

3891

 شرح ترم : 

نیمسال اول سال تحصیلی 90-89

 وضع ترم : 

مشغول به تحصیل

 نوع ترم : 

عادی

 وضع مشروطی : 

عادی

 قانون مشمول : 

3111-3111-00-00-31-1-10

 

کارنامه ترمی 3891

ردیف

شماره و گروه درس

نام درس

واحد

نمره

نتیجه نمره

وضع نمره

وضع درس

نوع درس

نوع
ثبت نام

کل

عملی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

1

03

046

02

31

روان شناسی اجتماعی

2

0

15

قبول

اعلام شده

عادی

اختصاصی

عادی

محدوده زمانی برای اعتراض پیش بینی نشده است

2

02

092

02

31

جامعه شناسی سازمانها

3

0

*

نامشخص

اعلام نشده

عادی

اختصاصی

عادی

محدوده زمانی برای اعتراض پیش بینی نشده است

3

02

093

02

31

جامعه شناسی سیاسی

2

0

15.5

قبول

اعلام شده

عادی

اختصاصی

عادی

 

4

02

105

02

31

جامعه شناسی کاروشغل

3

0

18

قبول

اعلام شده

عادی

اختصاصی

عادی

محدوده زمانی برای اعتراض پیش بینی نشده است

5

01

717

02

31

جامعه شناسی خانواده

2

0

14.5

قبول

اعلام شده

عادی

اختصاصی

عادی

محدوده زمانی برای اعتراض پیش بینی نشده است

6

02

075

03

31

فرهنگ عامه

2

0

16

قبول

اعلام شده

عادی

اختصاصی

عادی

محدوده زمانی برای اعتراض پیش بینی نشده است

7

03

085

20

31

مبانی تاریخ اجتماعی

2

0

15

قبول

اعلام شده

عادی

اصلی

عادی

محدوده زمانی برای اعتراض پیش بینی نشده است

8

03

091

20

31

متون اسلامی

2

0

17

قبول

اعلام شده

عادی

عمومی

عادی

محدوده زمانی برای اعتراض پیش بینی نشده است

*این درس رو حداکثر 12.85  میشم! چون از 14 شدم 6.85

 

 

خب من چه کار کنم که درسهایی که پایین ترین نمره را ازشان گرفته ام یا سر کلاس خیلی خیلی زیاد با استاد مربوطه بحث و دعوا کرده بودم (و جالب تر اینکه می بینی پایین ترین نمره های درس مربوطه مربوط به کسانی بوده که یک وضعیت مشابهی داشته اند. یعنی یک کمی بحث و مخالفت(و نه فقط مشارکت)و ... می کرده اند در کلاس!)* یا بیرون کلاس یا بعد امتحان!


جالب تر اینکه این پایین ترین نمره ها دقیقا همان درسهایی بودند که استادش از بچه ها خواست نظرشان را درباره ی کلاس بنویسند (و در هیچ کلاس دیگر چنین نوشته ای خواسته نشد!) و من هم که دل خوشی از آن درسها نداشتم طبعا...نوشتم آنچه نوشتم! و با اسم و امضا :D

خب چرا دقیقا باید همان درسها پایین ترین نمره هایت که هیچ، پایین ترین نمره ی کلاس باشی تقریبا و دقیقا(یکی اش تقریبا یکی اش دقیقا!)

 

البته غیر از آن درسهای با نمره ی نسبتا پایینی که میدانم چون تحقیقشان را خیلی دیر دادم یا ندادم نمره ام اینجوری شد. (فرهنگ عامه و سیاسی). و غیر از درسی که به نسبت مزخرف نمره دادن استادش خیلی هم خوب شده ام(روانشناسی اجتماعی)!

 

خب من چه کار کنم که درسی را که میگفتم 10-12 میشم را شدم 18!

 

شما بودید معتقد نمی شدید که نمره دادنی است و نه گرفتنی؟ معتقد نمی شدید که اگر دعوا کنی نمره نمیگیری و اگر دعوا نکنی و تمام طول ترم فقط بنشینی سر کلاس و هندزفری بگذاری توی گوشت و کتابت را بخوانی و کاری به کار کلاس نداشته باشی نمره ات نسبتا (نسبت به نمره ی بقیه و نوع نمره دادن استاد) خوب می شود؟ (البته به این شرط که بیرون کلاس با استاد دعوایت نشود!) هیچ ربطی هم به  این ندارد که برگه ات را چطور نوشته باشی.

 

خب هر چقدر هم که نسبت به استاد درس مربوطه احساس خویی داشته باشی و فکر کنی که چنین کاری ازش بعید است، با دیدن نمره این صحنه های دعوا می آید جلوی چشمت! و یادت می آید حرفهای قدیمی هایی که از الکی نمره نگرفتشان برایت می گویند (و این احتمال که تو هم تجربه خواهی کرد بالاخره). یادت می آید حرفهای آدمهایی که هشدار هزینه دادن می دادند بهت. خب آدم شک می کند که نکند این همان تجربه و هزینه و ... باشد؟!

در یک چنین وضعیتی، الان من حق ندارم  هر درسی که نمره ام کم می شود را بگویم استادش لج کرد و تقصیر اون بود، نه من؟!

                                                         ***

خب اون محمدرضا شاه بنده خدا هم حق داشت که احساس کند انگلیسی ها بیرونش انداختند. و یادش بیاید که یک وقت یک مصدقی بود و داشت سعی میکرد با انگلیسی ها مبارزه کند و نفتی را ملی کند و .. و بعد به یاد آوردن این صحنه ها بگوید که انگلیسی از این حرکت به دل گرفته بودند و الان تلافی اش را درآورده اند و کله پایش کرده اند. به هر حال او هم دیده بود کودتایی و  شنیده بود چیزهایی... 

خب حق داشت آن خانم سلطنت طلب فیلم ملکه و من (آپارات هفته ی پیش پخش کرد) که به نجوا  می گفت مردم ایران انقلاب نکردند این انگلیسی ها خمینی رو تو آب نمک خوابوندند و اوردنش سر کار! 

حق داشت این خانمی که دیروز توی ماشین به عالم و آدم از جمله همین شاه و ملکه اش  فحش می داد و بعد می گفت: "چطور شاه رو مثل کلینکس اینجوری انداختن بیرون" !!!!!!!!!!!!!!!! (حالا من موندم این کلینکسه واسه چی باید یه سال مردمو علاف می کرد! یعنی ملت 1سال خودشونو کشتن کلینکس بندازن بیرون!!!! همین کلینکسه 2781 نفر** کشته داد از آبان 56 تا بهمن 57؟ فک کن.. احتمالا موقعی که داشتن سعی میکردن کلینکسه رو بگیرن پاره شده لبد! :)

 

اینطور پارانویدی بودن و توهم توطئه داشتن گویا روشی است برای بر عهده نگرفتن مسئولیت اشتباهات خود. "نظریه توطئه رویکرد غالب در جوامع ضعیف ، گرفتار مشکلات و عاجز از حل آنها است. این رویکرد به حاکمان این گونه جوامع و حتی مردم آنها امکان می دهد تا شکست ها، عقب ماندگی ها و مشکلات درونی شان را با فرافکنی به جوامع بیرونی و عوامل خارج از مرزهای ملی خودشان نسبت دهند."***


و گویا من هم اینطوری شده ام! و هی روش های خودآگاه به کار میبرم که با این وضعیتم مبارزه کنم! و وقتی کسی ازم می پرسد که اینجوری فکر میکنی؟ قویا فریاد میزنم نه!  ولی نشد و نمیشود خب! به هر حال همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید. من هم جزوی از همین جامعه ام! اگر توهم توطئه ی انگلیس نداشته باشم یک توهم دیگری جایگزینش باید بکنم که!  این الان خودش فرافکنی نیست که اصلا :]


___________________________________________________________________________

*البته یک تحلیل غیر پارانویدی هم می شود ارائه داد اینجا. آن هم اینکه وقتی سر کلاس به این شدت با استاد مربوطه دعوایت می شود انقدر که فکر میکنی چرت و پرت می گوید و آخرش هم به هیچ جایی نمرسید و تو حرف خودت را میزنی و او هم حرف خودش را یعنی اینکه دیالوگ نمیتوانی برقرار کنی با طرف. و طبعا وقتی سر کلاس انقدر به وضوح و هیجان نمیتوانی حرفت را بفهمانی خب در برگه که قطعا نمیتوانی!


**باقی، آمار کشته شدگان انقلاب، امروز، 9 مرداد 1382، به نقل از آبراهامیان، تاریخ ایران مدرن، نشر نی: 1389: ص 285


***محمدی، نظریه توطئه، نگاه نو، آذر 1370، ص7 ، به نقل از فتاحی(گردآوری و ترجمه)، جستارهایی درباره تئوری توطئه در ایران، نشر نی: 1388: ص 25


****کلا همه اش فکر میکردم که نمره مهم نیست و نباید به اون فکر کنی وقتی داری درس میخونی. شاید فقط دو هقته ی امتحانات حق داشته باشی بهش فکر کنی در همین حد که معدل کلت زیر 17 نیاید به دلایل خاص اقتصادی مثلا... اما جدیدا کشف کرده ام که یک چیزهایی هست به نام اعتماد به نفس و قدرت کمتر فحش خوردن و ... که این نمره به آدم می دهد نمیدانم چرا!

...

این وبلاگ تا اطلاع ثانوی شرمسار است...


*به تقلید از اینجا!


به مغزت احترام بگذار!

نشسته ام کتاب تفسیر موضوعی قرآن کریم می خوانم برای امتحان متونی که دوشنبه ی هفته ی بعد دارمش! چرا؟!  چون زورم می آمد برای یک همچین کتابی پول خرج کنم، یا اینکه آن 80 صفحه ی منبع امتحان را کپی بگیرم بخوانم، یا اینکه حتی 4 تا اسمس خرج کنم از ملت بپرسم کتاب را دارند یا نه! امتحان متون هم ساعت 1 است و من نمیتوانم صبحش بیایم کتاب را بگیرم بخوانم چرا که ساعت 10.5 سر جلسه ی امتحان تاریخ کذایی ام(ان شا ال له) ! خب این کتابی که الان دست من است کتاب یک بنده خدایی است که داده است به میترا و من کتاب را تا شنبه از میترا قرض گرفته ام!  

 

داشتم فکر میکردم که ماها انقدر برای پول و وقتمان اهمیت قائلیم که حاضر نیستیم یک همچین کتابی را بخریم یا کپی کنیم یا...، آنوقت همان یک ذره را برای مغزمان اهمیت قائل نمی شویم که هر چیییییییییزی* را نریزییییییییییم تویش! عین آن جانور مظلوم دو پا، نشسته ایم میخوانیم که نکند نمره مان از 20 بیاید پایین و معدلمان را نکشد بالا!  

 

هی....روزگار! کم کم دارم به معنای بهداشت مغزی کنت پی می برم...

 

_______________________________________________________________________________ 

*اول نوشته بودم "این اراجیف" را، گفتم شاید فقط برای من اراجیف باشد! فقط من!

از چاله به چاه خنده

ای خداااااااااااااا، الان دستم داره میشکنه، از درد نمیتونم تایپ کنم! نه تورو خدا این رو نگاه کنید، این الان سوال امتحانه مثلا:  

 

*مهمترین مساله ی اجتماعی در خصوص "خانواده های ایرانی" که در کلاس به نظرتان آمد را در قالب طرح تحقیقی بنویسید. این طرح مشتمل بر موارد زیر باید باشد: 

مقدمه و بیان مساله 

چارچوب نظری 

نتیجه گیری

(تاکیدها از من است)   

 

یعنی رسما سر جلسه امتحان میخواستم پاشم فحش بدم ها! یا حداقل یه کم هوار بزنم!  هی سعی میکردم لبخند بزنم و با همون لبخند بهش فحش بدم! آخرش برگشته میگه "بچه ها جلسه امتحان، امتحان صبر هم هست دیگه" (!!!! الان منو فرض کنید که دارم سعی میکنم اداشو دربیارم!)

بعدشم آخه کی قبل از تحقیق نتیجه گیری میکنه که من بکنم!!! آخه ما رو چی فرض کردی؟!!  به گوسفند هم اینجوری روش تحقیق یاد نمیدن!!! تازه برگشته توضیحم میده میگه باید "عین" مقاله باشه! آخه من اگر میتونستم عین مقاله بنویسم که مینوشتم سر فرصت میدادم دستت آخه!!!!

حالا همه اینا یه طرف سوال دومش رو به قول خودش رسما "کار گل " داده اونم تکراری از اینایی که فقط دستت داغون میشه! از همین "توجیه" داده های "مشکل دار" آماری(نه این که داده ی آماری اساسا چیز مشکل داری باشه ها، این میاد چیزای مزخرف انتخاب میکنه!)  دقیقا همون جدولی رو هم داده که باید قبلا به عنوان کارنوشت تحلیل(بخوانید توجیه یا "کار گل") میکردیم!

تازه همه ی همه اینها یه طرف دیگه، میگم چه اشکال داره وقتش بیشتر شه، میگه "گشنمه" ای کارد بخوره وسط مغز من که با تو واحد برداشتم که با صادقی برندارم!!!  تازه سر امتحان هم دست از تیکه انداختن و رو اعصاب رفتن برنمیداره!!!!  

 (البته همه ی این غرها یه طرف مضاعف دیگه، نمیشه از لذت متن هایی که تو کلاسش مجبور شدم بخونم و همچنین از بحث به صورت کل کلیسم (البته با کمی تسامح) گذشت!!! خوش گذشت! کلی خندیدییییییییییییییییم!)   

از همون اولین جلسه ای که رفتم سر کلاسش میخواستم دربارش بنویسم، درباره ی اون نه ها، درباره ی حرف زدنش، درس دادنش و ... و اینکه با دیدن اون من از همون جلسات اول به این نتیجه رسیدم که در صورت مرگ هم نباید معلم بشوم! چون معلوم نیست بچه های مردم چی خواهند کشید از دستم! خیلی احساس شباهت میکردم خصوصا درباره ی نحوه ی صحبت کردن و تلاش های ناآگاهانه ی من در راستای اصلاح این وضعیتم!!! یه دلایل دیگه ای هم داشت این احساس شباهتم که یادم نیست! فقط یادمه اون موقع خیلی درگیر این مسئله ی "استاد مقتدر" بودم. (خصوصا در جلسه ی اول) به نظرم می اومد که شاید کلاس دانشجویان دکترا یا استادان تازه کار و یا... خیلی بازده بیشتری داشته باشه تا سایر کلاسها، اینکه مثلا وقتی سر کلاسی بپرسی "چرا؟" جوابت را با "چون ریتزر نوشته" ندهند و مجبور شومد با تو بحث کنند و یا اینکه استاد آنقدر مسلط به همه چیز نباشد که حتی تو هم نتوانی تصور کنی که او سر کلاس اشتباه هم می کند و .. همه اینها باعث پویایی حداقل ذهن ها می شود دیگر. یادمه این فرضیه ی نبوغ آمیزم دقیقا مال جلسه ی اولش بود که چند تا سوتی نافرم و وحشتناک و خنده دار داد! میخواستم یک مطلب بنویسم "در دفاع از استادان خنگ" دیدم هیشکی خنگ نیست که آخه! به هر حال انقدر عنوان مناسب پیدا نکردم و انقدر هیچی ننوشتم و ریختم توی خودم که شد این!!!! شما به بزرگی خودتون ببخشید!!!

اتفاقی ها و استبداد ایرانی

-"سلام، یه سوالی داشتم..

-بفرماید

-شما قراره همینطور هر ترم کلاس مبانی تون رو سه شنبه ساعت 2 ارائه بدید؟

- چطور مگه؟  اشکالی داره؟

- آخه من همون ساعت یه کلاسی دارم، میخواستم بدونم ممکنه بعدها یه ساعت دیگه ای بشه مثلا؟ امیدی هست؟

-من دارم به این ساعت عادت میکنم.

-یعنی همیشه همین یک کلاسه؟ آخه ترم پیش دو تا بود.

-من همین جور دارم سعی میکنم کلاس هام رو کم کنم، دیگه کمتر از این نمیشه (با لبخند در حال نگاه به مانیتور)

-همینجور کلاسهای 40 نفره؟

- آقای زائری هم چهارشنبه ارائه میدن میتونید بردارید.

-میدونم...، یعنی همینجور تا ابدالدهر همین ساعت ارائه میدید کلاس رو دیگه؟

- تا ابدالدهر نه، تا وقتی که من هستم، تا وقتی که زنده ام...(خودتون حدس بزنید در جه حالتی!)

-ممنون، خدافظ

-خواهش میکنم"   

*برنامه ی این ترم آموزش: مبانی تاریخ اجتماعی ایران: یکشنبه ۱۰- ۱۲ 

 

داشتم فکر میکردم که انتظار یا ادعای نظم در چنین محیطی اساسا بیخود است و شنونده و گوینده هر دو باید در این مورد هماهنگ باشند وقتی که اساسا معلوم نیست که استبداد از کجا اعمال می شود که تو بروی خرش را بگیری که نکن!  که این هماهنگی را گویا فرآیند جامعه پذیری به آدم می دهد که گویا من هنوز نشده ام!

 

و اینکه داشتم فکر میکردم اگر طرف برمیگشت مثلا برای دل خوش من هم که شده میگفت که شاید ترم دیگر یک ساعت دیگری ارائه بشود مثلا ... چه می شد؟ در اصل ماجرا تغییری ایجاد می شد یا نه؟ و اینکه مکالمه  در سه لاین تمام می شد؟! 

و یا شاید این نبود جواب دلخوشنک(!) تقدیری آسمانی بود که من دچار ۶ کیلو اضافه وزن در سه ماه بشوم مثلا؟!!!!  

 

و اینکه خیلی خیلی زیاد داشتم فکر می کردم که این یعنی الان استاد مربوطه مرده است دیگر؟!!!

به تعدادی خود شیرین جهت تشکیل کلاس نیازمندیم!

خیلی بد است که آدم خود شیرین نباشد اما حس خودشیرینی داشته باشد!!! وقتی که می روی و می نشینی سر کلاسی که جلسه ی آخرش است و کلاس به آن عظمت و عزمت خالی است! و خوشبختانه کسی نیست که بیاید و بپرسد که کلاس هست یا نه که آنوقت تو بشوی خودشیرین جماعت. ولی ترسش هست با نزدیک شدن صدای پایی که به طرف کلاس می آید ترس تو هم بیشتر می شود. و کسی خریت نمی کند قطعا! ‌جز من...

خب الان این چه فرقی می کند با موقعی که تنها نشسته بودم سر کلاس نبوده ی دکتر کاظمی؟! 

و چرا نباید باز بپرسم  شما استاد ما را ندیده اید؟! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*همه ی اینها را قبل از رسیدن نسیم که او هم به خاطر دل من آمده بود نوشتم... در عرض یک ربع!

دانشکده به فکرمونه خب !

۱

ساعت 8.30 شب در حال بیرون رفتن از دانشکده: 

یک نگهبان نشسته در نگهبانی پنجره را باز می کند و  

- خانم ببخشید

- بله

-یه لحظه

- (حرکت به سمت نگهبانی) بله

-دانشکده بودید الان؟

-بله!!

-کلاس داشتید؟

-نه

- با کی بودید؟

-بله؟!!!

-پیش استاد بودید؟

-نه!

-کجا بودید پس؟

-تو انجمن علمی.

-انجمن علمی؟

-بله

-انجمن درش باز میمونه ها! پنجرش هم باز میمونه، اونطرف هم خوابگاهه میان تو!!

(مکالمه درباره این که چجوری یک نفر از خوابگاه میتونه بیاد توی انجمن علمی و بعد چیکار میکنه مثلا؟!)

-نه از موقعی که ما اومدیم که خودم درش رو قفل کردم رفتم!

-از کی یعنی؟

-یک هفته تقریبا

-نه تو این هفته هم باز مونده بوده

-فکر نمیکنم!

و...

 

 

ادامه مطلب ...

مختاری که من میبینم...!

من هم مختارنامه دیدم بالاخره!‌ قسمت دهمش بود به گمانم. بعد از اتمام فیلم هی نوشتم و نمیدانم چقدر شد. البته قبلش کلی با خودم کلنجار رفتم که آیا من (به عنوان فردی غیرمذهبی یا کسی که رابطه اش با دین مشخص نیست) اصلا میتوانم در این مورد چیزی بنویسم؟ و بعد گذاشتم که بنویسم شده برای دل خودم... نوشتم:

اگر آدم معتقدی بودم شاید چیز خوبی می نوشتم ولی عجالتا چیزهایی که دیدن یک قسمت از این سریال به ذهن من آورد را مینویسم.

ادامه مطلب ...