تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

ارتش مرد

خب طبیعتا وقتی مسئول بخش مالی یک سفر تقریبا دولتی ای یک ارتشی بازنشسته باشد همین می شود که همه دادشان بلند میشود که چقدر صرفه جویی!!!

 از همان اول همه ی صحبت های تعارفی و کم و کاست ها را ببخشید و فلان را به بقیه واگذار کرده بود( رئیس اداره ی میزبان که اساسا وظیفه اش جز این نبود!!!) و خودش «کارها» را به عهده میگرفت و از مکافات هایی که سر میزبانی ما سرشان آمده میگفت به جایش. اتاق های مهمانسرای بنیاد شهید را که احتمالا به وساطت او به ما سپرده بودند. و او مثلا به جای اینکه مثل بقیه از کمبود امکانات مهمانپذیر و تعارفات در این راستا بگوید از بدبختی جا گیر آوردن در این فصل میگفت. غیر از بقیه «مهمان نواز» ان بود و مثلا اگر یک دلستر دست کسی میداد و او آن یکی دلستر طعم دیگر که آن دستش بود را طلب میکرد پاسخش این بود که «چاق و لاغر نکن بخور دیگه!!» خودش را بالاتر از آن میدید که بعد از این همه رهبری دیکتاتوری سربازان جنگی بیاید و نی نی به لالای ما جوجه فکلی های تازه از تخم در آمده بگذارد! 

از همه هم گند اخلاق تر بود. اصلا حرفش را نمیتوانست آرام بزند و حرف عادی اش دادی بود که ما آفتاب مهتاب ندیده ها (!!!!!) موقع دعوا میشنویم. با دختر ها سرسنگین بود و «دختر خانم» صداشان میکرد و آخرش دیگر «دخترم».  و با همه ی گند اخلاقی اش البته تا بود همه ی برنامه ریزی ها و چه کنیم چه نکنیم ها با این بود و بقیه ی مسئولان اردو صدایشان در نمی آمد و فقط وقتی نبود اختلاف نظر ها و «دموکراسی» ها بالا میگرفت!!!

همین بود که روز اول وقتی بعد از کلی وقت تلف کردن در این مثلا طبیعت شهرشان نزدیک شب رسیدیم به طاق بستانی که از دور باید میدیدیمش و طبیعتا چیز زیادی دیده نمیشد و این ارتشی بعد نیم ساعت داد میزد که بفرماید برویم، داد من هم سر او رفت هوا که الان چه وقت آمدن اینجاست و چطور میشود سه چهار ساعت برای ناهار وقت تلف کرد آنوقت اینجا را که فقط کرمانشاه دارد نمیتوان دمی ماند و آسائید؟؟ و طبیعتا من همه ی کم تاریخی های اردو را از چشم او میدیدم (و هنوز هم میبینم) و برای همین نگاهم بهش خیلی منفی بود. و صد البته با کلا روز دوم نیامدنش که برنامه کلا تاریخی بود نگاهم تایید شد!

 

روز آخر در موزه(!!!) ی آثار جنگ با این که قرار بود سرهنگ دیگری بیاید و ازجنگ بگوید، خودش در هر غرفه موضوع را میگرفت و بی آن که کاری به عکس های در و دیوار داشته باشد داستان را از زبان خودش میگفت و درلابلایش خاطرات جنگی خودش را که بیشتر در کردستان بوده . از بمباران میگفت که در آن پدر و مادری را دید که خودشان جایی پناه جستند و بچه شان در ماشین میزد به شیشه از ترس ولی پدر و مادر بیشتر از آن میترسیدند که بروند بچه را بیاورند. و اینجا بوده که فهمیده جان خود انسان از هر چیز مهم تر است و این که میگویند پدر و مادر فداکار و فلان هم حرفی بیش نیست...

و تقریبا ناله ای که از ته دل میزد که هیچ چیزی مهم تر از امنیت نیست و ما انتقاد از دولت (بخوانید نظام) خیلی داریم ولی در برقراری امنیت وضعمان خیلی خوب است. عراقی ها را ببینید که دعا به جان صدام حسین میکنند که کاش بود و با اینکه نمیذاشت نفس بکشیم اما امن بود اینجا. و همینجا بود که سرهنگ امنیت را به آزادی صد البته ترجیح داد و گفت که «کاری نکنیم که امنیت کشورمون به خطر بیفته»!! و منی که اینجا میفهمم که نخیر.. ته تهش جنبشی هم اگر باشد سرنوشتش از کودتای 32 ی توده گریز بهتر نمیتواند باشد اساسا...

و ما و این بحث هایی که جنگ میتوانست بعد فتح خرمشهر تمام شود و نظر شما و دیگر جنگندگان جبهه چه بود و اویی که با «هر کس نظر خودش را دارد» میخواست از پاسخ فرار کند از ما اصرار و از او این پاسخ که «تو دوست داری در اضطراب دائمی زیر توپ و تانک زندگی کنی؟» و این اشاره که «تا یک بمب تهران میزدند آقای ولایتی میرفت رایزنی ولی از بمباران اینجاها..»

و منی که البته هنوز نمیفهمم چطور می شود که هم کربلا رفت و هم بازدید مناطق جنگی... و اساسا چطور میشود مثل این ارتشی کرد جنگ کرده ی دل پر، هر ماه کاروان به عراق برد...یک وقت داشتم فکر میکردم که این ارتشی ها چطور زندگی میکنند؟ دلم خواست بدانم مثلا اگر دختر یک ارتش دیده بودم چطور دختری میشدم؟ (و یک لحظه دلم خواست که میبودم واقعا!!!!) بعد داشتم فکر میکردم که اینها بازنشسته میشوند نمیمیرند واقعا؟ کتاب میتوانند بخوانند؟ میشود بعد از دو پرس گلوگه یک پرس کتاب زد؟  وقتشان را چطور میگذرانند وقتی از آن محیط استبدادی آن نهم در جنگ که یک لحظه خارج شدن از این سیستم مدیریتی مساوی مرگ است، به محیط بیرون می آیند که در آن دیگران را هم باید «خوب» در نظر بگیرند چطور میتوانند زندگی کنند؟  راستی شازده احتجاب که ارتشی نبود هان؟ فقط شازده بود؟!

خلاصه که یک لحظه دلم خواست سربازی ای میرفتم و مدتی زیر دست اینجور «ارتشی» ها می بودم... :\