تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

حکایت شاه‌عباس و کبابی به سیخ کشیده‌شده و زورگیر اعدامی و ...

یکباره متوجه می‌شوم که تلویزیون دوباره «روشن‌تر از خاموشی» پخش می‌کند. فیلمی به ظاهر درباره‌ی زندگی ملاصدرا که برای من نقش فیلم شاه عباس داشت! می‌نشینم به تماشای جنگ ایران و پرتغال و پیروزی ایران و نوستالوژی های کودکی را مرور میکنم و جیغغغغ میزنم که وای!! شاه عباس، چقدرررررررر پیر شده!! قبلا جوانتر بود و یاد لقب شاه عباس دوران راهنمایی‌ام می‌افتم و شروع عشق به تاریخ ام. این وسط برادرم یکهو-مثل همان کودکی که همیشه لج من را در می‌آورد- می‌گوید که بله، گویا شاه عباس کلی جنایت هم کرده است. من تایید می‌کنم و می‌گویم که آری، نانوایی را در تنور انداخت که نان خوب بپزد (احتکار نکند؟؟)، مرد کبابی را به سیخ کشید که از گوشت کم نگذارد و کم فروشی نکند و ... مادرم می‌گوید که نه اینها که جنایت حساب نمی‌شد. یک دوره هی می‌کشتند «امنیت» ایجاد می‌شد. و از من تایید... و دست آخر میرویم جای دیگری دنبال «جنایت» های شاه‌عباس بگردیم...


خب بله... در نظامی که شاخصه‌اش «استبداد ایرانی» و بی‌قانونی است گویا اینطور «امنیت» برقرار می‌کرده‌اند. می‌کشته‌اند و یک مدتی راحت بودند. امنیت برقرار کردن رضاشاه هم همینطور بود. آنقدر کشت و بست و برد که کسی را جرات ایستادن نبود. (و البته همراه کارهای دیگری که کوتاه مدتی کشتارهای قبلی را جبران می‌کرد و راه‌های درازمدت تری هم می‌اندیشید) با اینکه از این موقع‌ها کم کم «قانون» عملا معنا پیدا کرد، اما استبداد ایرانی از آن به بعد خود را در همان قانون بازتولید کرد. همان قانونی که بعضی ها در برابرش مساوی‌تر بودند. همان قانونی که از همان بدو نوشته شدنش به جای همه‌ی مردم با هم برابرند در آن نوشته شد که همه در برابر قانون برابرند! نتیجه این شد که نه تنها هر روز یک قانون تصویب و اجرا می‌شد و حتی خیلی قانون‌ها نیاز به تصویب نداشت و فقط اجرا می‌شد تا همه «قانونی» تحت فرمان باشند، بلکه قانون یک روز اجرا می‌شد و یک روز نه. قانونی که برای بعضی ها تبصره‌هایش پررنگ تر بود و همین قانونِ بی قانونی شد قانون. که بر اساس آن باید عمل می‌شد. اما گویا همان قانونِ بی قانونی برای برقراری «امنیت» کافی بود. و هنوز هم اگر از مردم بپرسید که راه حل مشکلات چیست، می‌گویند که یکی مثل رضاشاه باید بیاید و یا بدون نام بردن از او کارهای این شکلی و کشتن و خفه کردن و ... را توصیف می‌کنند.


در چنین وضعیتی عجیب نیست که حکومت هم برای بازگرداندن مشروعیت از دست رفته‌اش، برای ضربه نخوردن از همان پاشنه‌ی آشیل حکومت‌های پیشین که امنیت باشد، به همان روش‌های شبه شاه‌عباسی و شبه رضاشاهی روی آورد که قبلا جواب داده است. وقتی ساختار کلی نظام تغییر نکرده است و حتی نظامِ بر پایه‌ی قانونش هم بر همان پاشنه‌ی استبداد ایرانی و عمل بر معنای رعب و وحشت می‌گردد (نه فقط در زمینه ی برقراری امنیت جانی از جانب زورگیران بلکه در هر نوع برقراری امنتیتی از نگاه حکومت!) طبیعی است که اعدامِ ِ دقیقا «قانونی» (و نه مشروع!) منطقی ترین راه پیشِ رو باشد. قانونی که امروز به اقتضای شرایط رخ می‌نماید و یا «مصلحت» شرایط (و نظام؟) آن را به اجرا می‌گذارد...


و همین می‌شود که ما «متجدد» ها با خودمان درگیریم که آیا این اعدام (ها) را باید «جنایت» رژیم حساب کنیم یا نه؟ که هی فکر میکنیم (میکنم!) که حسم دقیقا چه باید باشد. آیا باید برای زورگیر (ها و ...ها) دل بسوزانم و یا به سان روشنفکران دور و بر رضاشاه بر طبل حمایت از جنایت بکویم و به امید درست شدن اوضاع باشم؟


و طبیعی است که جامعه‌شناسان در خدمت (اهدافِ؟) حکومت‌اش هم ناراضی اند که چرا از تمامی فرصت‌های مادی و معنوی جهت تکه‌تکه کردن روح و جسم متهمان و خانواده‌شان استفاده نشده و «فقط» به اعدام آنان اکتفا شده است و منجر به پیامد ناخواسته شده است. غافل از این که آن راه‌ها برای جایگزینی راه‌های پیشین‌اند در جامعه‌ای که بناشده بر همبستگی مکانیکی نیست، نه استفاده‌ی حداکثری از هر آنچه راه ممکن و متصور برای ترمیم وجدان جمعی و تقویت همبستگی مکانیکی که همچنان فرجامی جز پیامد ناخواسته نخواهد داشت. خوب است که حاکمان به جامعه‌شناسانشان اعتماد نمی‌کنند که هم باز اشتباه‌های فجیع‌تر کنند و هم اشتباهشان را به گردن جامعه‌شناسی بیندازند...