تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

خراب خسته ی از پانشسته و ...

خسته ام. خسته. خستهههه. خستهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

یعنی دیگه واقعا به اینجام رسیده. اینجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

هیچ غلطی نکرده نمیکنم و نخواهم کرد!! و دقیقا جالب اینه که به خاطر همین که هیچ غلطی نکردم خستم ...

اصلا نمیفهمم خودمو. میخوام بشینم یه فص خودمو بزنم بیفتم بمیرم بعد هیشکی جمعم نکنه همینجوری وسط کتابخونههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

یعنی رسما وسط کتابخونه نشستم دارم به خودم و کارام فحش میدم. نمیدونم تاثیر این دورکیم لعنتیه که یکی پا میشه میره زلاندنو بعد متحول میشه احساس میکنه دورکیم مهمه بعد ما رم مجبور میکنه دورکیم بخونیم؟!!!

یعنی منرسما از دورکیم متنفرم و میدونید این یعنی چی؟!! خب آدم از دورکیم متنفر باشه از کی میخواد خوشش بیاد؟! وبر؟!! شاید اگه وبر یا یه چیزی بود که یه ربطی به کارم داشت شاید اینقدر...

{هه جالبه... یه کاغذی اومده تو کتابخونه دست به دست که با توجه به نزدیک بودن امتحانات دکتری دکتری تخصصی و ارشد خواهشمند است استفاده از سالن های مطالعه برای تمامی متقاضیان شبانه روزی باشد.. و من هم امضا میکنم!!! خیلی...اه اه حالم از خودم به هم خورد..}

 خب تا اونجایی که یادم میاد موقعی که برای حلقه ی دورکیم کاظمی میخوندم تقسیم کار رو انقدر که الان متنفرم متنفر نبودم، خب این ینی که احتمالا یه موقعی ج شناسی دوست داشتم. 

بعد آخه وقتی یهو برمیخورم به یه جملش که رسما آدمو میبره تو آسمون انقدر که باحاله و حس میکنی به یه چیز تاریخی ای ربط داره.. باز به خودم امیدواری میدم که نه پس دوست دارم جامعه شناسی.. ولی میبینید خب بازم اینو دوست دارم به خاطر ربطش به تاریخ.. نمیدونم شایدم خاصیت کار اجباری کلاسیه که آدمو متنفر میکنه از اون کاره.. واسه همینه که دانشجوی ترم دو و سه بیشتر از دانشجوی ترم هشتی ج شناسی دوست داره و از خودش راضی تره و امیدوار تر...

آخه چرا الان بعد سه سال.. بعد آدم به این نتیجه برسه که رشتشو دوست نداره؟ یعنی که چی؟!!

خب بعد من خیر سرم چشم بسته رشته انتخاب نکرده بودم از دبیرستان و حتی قبلش ولی بودم تو این دانشگاها و بعضا کلاس ها ، ینی که ج شناسیو «انتخاب» کردم.


هیچ دلیل منطقی ای برای این نفرتم نمیتونم ببینم غیر اینکه آقا من خود جامعه شناسی رو دوست ندارم خب... چرا زوووور میزنی دووووست نداری خب برو یه رشته ی دیگه برو یه چیزی که دوست داری. 

خب آدم وقتی یه چیزی رو دوست نداره ، یه چیزی رو باید دوست باشه. یعنی مثلا من قبلا فکر میکردم اجتمالا همشه عاشق تاریخ بودم و نرفتم تاریخ چون پرستیژ جامعه شناسی رو نداشته واینکه بین المللی نبوده مث جامعه شناسی. و واقعا یه مدت تاریخ برام اتوپیا بود... انقدر که خودمو کشتم دو رشته ای شم! (آخرشم به میمنت گم شدن پرونده مان و احتمالا پدیده موش خوردگی نشد!) رفتم دو واحد اختیاری تاریخ برداشتم برای رضای دل خودم! روش تحقیق در تاریخ!!

و همچین به گه خوردن افتادم که بعد از چند جلسه رسما اعلام حذف درس کردم!! یعنی کلاسه انقدر گند زد به همه ی تصوراتم که من همزمان با نمازهای یومیه خدای را شکر میگزاردم که پروندم گم شد...


من واقعا نمیفهمم چرا هر چی دارم از همون سال اول و  نهایت دوم تحصیلم تو دانشگاهه. 

یعنی حتی موضوع پایان نامه ام هم موضوعیه که ترم 3 میخواستم روش کار کنم و نشد. اصلا نمیفهمم چرا دیگه ذهنم مسئله ساز نیست. هیچی برام عجیب نیست. همه چی عادی و آرومه... یعنی فک کنم نه تنها آدما دیگه حوصله ی من رو ندارن، همونقدر هم ذهنم حوصله ی شک کردن و مسئله و دغدغه داشتن و فکر کردن حتی.. نداره... یعنی شدم این طلایه داران ایده ی بازگشت به دوران طلایی! انگار که بخوام دوباره ترم دو و سه یی بشم... :'(


گاهی اوقات هم احساس میکنم دقیقا از اواسط ترم 4 یعنی موقعی که جمشیدیها شروع کرد موش دواندن در زندگی من و ... به اعصاب من اینطوری شد... یعنی اینکه درگیر حواشی احمقانه ای که مشخصا برام مشکل ساز شد شدم و از کار اصلی خودم موندم و هنوز هم نتونستم برگردم. استدلال مسخره ایه. یعنی اصلا مسخره است که اجازه بدی یک چنین آأم کوچیکی انقدر موثر باشه تو زندگیت.. ولی به هر حال کاریش نمیتونم بکنم دیگه... هیچوقت یادم نمیره که کی مطمئن شدم که میخوام برم... وقتی از مالزی اومدم و خوشحال و خندون!! فرداش پاشدم رفتم دانشکده و حکم یک ترم محرومیت از تحصیلم رو گرفتم و واقعا واسه یه همچین چیز بی اهمیتی که تازه تعلیقی هم شد گریه کردم. و به خودم میگفتم که خب میموندم همونجا دیگه...

نمیدونم

نمیدونم دقیقا کدومشون تاثیر بیشتری داشتن تو رو به انحطاط(!!) بودن زندگیم!!


شاید هم برای این که دیگه دور و برم کسی نیست که هی بزنه تو سر علوم انسانی و جامعه شناسی و اینا یا حرفاشون دیگه انقدر برام کهنه و مسخره شده که انگیزه ندارم!... اصلا ها همین کم کم مهم  شدن جامعه شناسی بزرگترین ضربه به من بود!!


ازهمه عجیب تر و احمقانه تر اینکه حتی حوصله بحث کردن (بحث درست حسابی علمی) هم ندارم! اصلا یادم نمیاد آخرین بحث مفیدی که داشتم کی بود! واقعا مسخره است که حتی وقتی کوچکترین حرف جوادی که ذهنم رو قلقلک میده و میخوام باها مخالفت کنم هم نمیتونم یه بحث مفید شکل بدم. یعنی جمله ی اول به دوم خسته میشم و ترجیح میدم قانع شم همینطوری الکی... یعنی چی آخه این چه زندگی ایه...


واقعا به طرز عجیبی به ریحانه حسودیم میشه!! احساس میکنم جرات خیلی از کارا رو ندارم. صاف رفت انصراف داد دیگه راحت


ولی واقعا بدبختی و اوج نا امیدی  و افسردگی اه که آدم نه تنها از خودش و زندگی و همه چی دور و ورش متنفر باشه و ناراضی اونوقت هیچ جایگزین و وضیت بهتری هم تو ذهنش متصور نباشه. یعنی اصلا فکر کنم همینه که باعث میشه من انصراف ندم و ریحانه این کارو بکنه. خب یه بخشیش طبیعتا جراتیه که ندارم ولی واقعا اگه میدونستم چیکار کنم قطعا حالم بهتر میشه قطعا انصراف میدادم...

خب من غرهام تموم نشده ولی غرهای اطرافیانم که آرومتر تایپ کن شروع شده و من دیگه نمیتونم غر بزنم!! انگار اونام فهمیدن چقدر عبثه این کار من!!! 

نظرات 6 + ارسال نظر
ملیکا پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:53 ب.ظ

ساغر یادته آقای جوادی چی می گفت؟ رنج و زحمت درس نخوندن خیلی بیشتر از درس خوندنه.
راست می گفت این روزا خیلی به این حرفش رسیدم
البته تو یادت نیست کلاس سوم اینو می گفت
این کامنت در جواب چند خط اول پستته!

:))))))))))))))

توحید جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:49 ب.ظ

سلام

بابا چقدر ما رو تحویل گرفتید

به نظر من هم تحمل جو چهاردیواری دانشگاه سخته . همه چی خط کشی شده و مرزبندی و اسمش فقط دانشگاهه .
حال آدم از این همه تکرار و نوشخوار مطالب قدیمی و وسطایی دورکیم و امثالهم بهم می خوره .

نه تولید فکری نه تولید اندیشه ای ُ فقط باید یکسری واحد رو پاس کنی . اسمش دانشگاه و محل تحقیقه ولی واقعا جای تحقیق آزادانه و بدون هیچ حد و مرزی نیست .

فکر می کنیم محل تحقیق و پژوهش هست و از دیکتاتوری عقیده خبری نیست ولی خوب که می ری تو نخ همین استادهای سر دمدار روشنفکری و باورمندان آزادی بیان می بینی خودشون آخر جمود فکری و تعصب هستند . هر چند فکر می کنی هیچ خط و مرزی نیست ولی وقتی واقعا دانشجو باشی و اهل چون و چرا کردن و به چالش کشیدن می بینی چرا بابا اینجا هم خط قرمزهایی هست و خیلی هم پررنگ تر از محیط جامعه ولی فقط یکم وسیع تر و دورتره این خط قرمز که هیچ وقت دانشجوهای کوته بین این حد و مرز رو نمی بینند !!!

خیلی از افراد بزرگ هم بعد از انصراف از دانشگاه کاره ای شدند .

یا خیلی هاشون اصلا دانشگاه نرفتند !!!

مثل همین آقای پورپیرار که من استاد خطابش می کنیم و چنان با تزهای تاریخیش اساتید بزرگ دانشگاهی رو آسی و آشفته کرده که جز فحش و فحاشی در سر کلاس درس و محافل جمعیشون چیزی برای گفتن ندارند .

شما برید کتاب « مکر این پنج روزه » ایشون رو مطالعه کنید تا بفهمید تحقیق و پژوهش یعنی چی .

کتابی که اساتید دانشگاه جز فحاشی و وعده سنگسار ایشان پاسخی برای ایشون نداشتند .


موفق باشید.

این هم سایت فیلتر شده ایشان که البته با ترفند اینترنتی قابل دسترسی هست :

w3.naria.ir

tohid.zaher@yahoo.co.uk

jhvh جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:54 ب.ظ

ساغر شاید بهتر باشه که نظر ندم چون حال منم یه جورایی بهتر از تو که نه شایدم بدتر باشه یه موقهایی باید مثه بچه پروای سرتق ( نمیدونم دیکتش درسته یا نه ) که اصن هیچی حریفشون نمیشه باشه ادم ششاید باید مثلا هی به خودت بگی که هنوز زنده ای یعنی باید زنده باشی همینه که هست پس یه کاری بکن که حال خودتو بهتر کنه یه کاری که باهاش حال کنی

حکمت یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 06:57 ب.ظ

سلام خوبی ساغر خانم فکر نمی کنی اون کاری رو که باید اخر کنی همین حالا انجامش بدی وبی جهت خودتو خسته نکنی وفسفر نسوزونی.منظور ازدواج وبچه داری وشوهر داری اشپزی وشستن ومانند این هاست که دیر یازود باید خودتو اماده کنی واسه این عرصه پرازدغدغه وافتخارحال انکه تجربه زیسته نشون داد این زحمت هایی که تو دانشگاه ورشته جامعه شناسی انجام میدی هیچ کمکی نمی تونه بهت بکنه در این عرصههههههههههه درست نی گمممممممممممممممم؟

میمی سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:21 ب.ظ

مشکل از یونیه یوتی ِ علوم اجتماعی با ادمای یکی در میون مصنوعیش منم اونجا بودم چارسال حالم از خیلی چیزاش بهم میخره البته منم حسابی ریدمو درسمو خیلی بد تموم کردم اما بهرحال الان رفتم دنبال چیزی که میخوام عکاسی اونم بیرون و نه توی دانشگا اره اینطوری بهتره رد شدن از سر در زشت و بیقواره ی بغل بیمارستان و جمشیدی ها و دهقان و عبداللهیانو واییییییییییییییییییی تنم لرزید نه نمیخوام بهشون حتی بفکرم

فریدون پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ب.ظ

خیلی خوب بود... دوست داشتم بین دوستانم دوستی با شخصیتی مثل شخصیت شما داشتم.... خیلی میگردم.. خیلی جاها پیغام میگذارم ولی تا حالا نتیجه نگرفتم... fereydon ahmadi.

ممنون که وجود دارید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد