تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

اتقاق

امروز کتاب خاطرات حاج سیاح را پس دادم به کتابخانه بعد از 9 ماه! فک کنم یکی زاییدم در این مدت. یعنی اصلا به این خاطر پسش دادم که بالاخره رفتم در عید خریدمش برای خودم به قیمت 7 تومن! و تا الان پسش نداده بودم که محتویات (حاشیه های با مداد خودم) آن یکی را به اینیکی منتقل کنم. و آخرش خسته شدم و فقط با 100 صفحه اش این کار را کردم و پررو پررو لای کتاب یک کارت گذاشتم و پشتش نوشتم: "لطفا پاک نشود. دوباره میگیرمش! :)

پستی که نمینویسمش...

با عجله چلوکباب سلف را خوردم و دویدم طرف اتاق شورا، جلسه با جمشیدیها درباره ی حجاب و این تذکر هایی که شروع کرده اند به دادنش.

از آنجایی که قبلا تجربه ی بحث کردن با این آدم در این مورد را داشتم خیلی اشتیاقی به رفتن نداشتم فقط رفتم که حضور داشته باشم! (و البته خیلیییییی حس خوبی داشت وقتی که  موقع ورودم به اتاق جمشیدیها چپ چپ نگاهم میکرد تو این مایه ها که کی تو رو راه داده!!! واقعا می ارزید به رفتنش! کلی حال داد!)


فقط آخرهای جلسه و ضد نظام شدن بچه های انجمن اسلامی را دیدم!! کار مستقیمی ندارم با این جلسه و این عدم تحمل دو طرف و این دختران بسیجی ای که آمده بودند جواب ما بی حجاب ها را بدهند و لج من را در آورده بودند که آخر شما چه کار به لباس من دارید؟ مگر من به چادر و چفیه ی شما کار دارم که شما به شال من کار دارید؟ مگر شما را منفعتی هست از این رئیس دانشکده که می آیید از این مظلوووم(!) دفاع کنید؟


اصلا  کاری به این حرفها و بحثهایش ندارم. فقط یاد یک پستی افتادم که خیلی وقت پیش میخواستم بنویسم با عنوان "استبداد نو ایرانی" درباره ی قانون و نقش آن در زندگی روزمره امروز ما و این که بیشتر نظم دهنده است یا با اینکه وجود دارد اما باز خودش عامل استبداد (دقیق به معنی استبداد و نه مثلا دیکتاتوری) می شود.


و داشتم فکر میکردم که به این بهانه بیایم این پستی که ایده اش در ذهنم هست را کامل کنم و بنویسم درباره ی این حجابی که صبح از خواب بلند میشوی و میبینی قانون است در صورتی که قبلش نبوده انگار...

بعد دیدم اگر بخواهم به این بهانه ی مبتذل پستی درباره ی چنین موضوع  مهمی بنویسم آنوقت ممکن است به نظر برسد که چقدر این فاطی کماندوها و امثال جمشیدیهای مدافع آنها مهم و جدی اند چون من جدی شان گرفته ام! و دیدم که این تناقض دارد با شیوه ای که پیش گرفتم و به همه پیشنهاد داده و میدهم  در مقابل این تازه وارد ها(بلانسبت خودمان البته!) تا به حال که قسمتم نشده با این دوستان برخورد داشته باشم ولی پیشنهادم این است در درجه ی اول با بی اعتنایی کامل بگذریم! بعدش به طرف بگوییم تو کی هستی اصلا؟ کارتت کو و ...؟ بعدش بگوییم که شما طبق کدام قانون میتوانید اینجا بایستید و ظاهر من را چک کنید. و بعد این که طبق کدام قانون می گویید که ظاهر من مطابق قانون نیست. (مهم است که بدانیم در آیین نامه انضباطی دانشگاه تهران فقط نوشته شده "حجاب اسلامی" و نه چگونه حجاب داشتن! مهم این است که حجاب اسلامی بهیچوجه در قانون تعریف نشده است)


من اسم کل این فرآیند را میگذارم بی اعتنایی. و اعتنا کردن یعنی حتی همان دستی به طرف سر بردن و تظاهر به اینکه داری موهایت را میکنی تو!

 

من فقط آمده بودم اینجا بنویسم که به شخصه اهمیتی قائل نمیشوم برای این اتفاقاتی که دارد می افتد. آمده بودم بنویسم که بابا انقدر هی سر هر چیزی این جمشیدیهای بیکار را نیاورید اینور و اونور. این آدم فقط در نقش یک مترسکه منتها مترسک آرامش دهنده. کسی که همه جا میرود فقط برای این که توهم را برای بچه ها ایجاد کند که حرفهایشان دارد شنیده می شود. آمده بودم بنویسم که نمینویسم که فکر نکنید مهمید! اما خب چه کار کنم. من پست کوتاه هایم می شود انقدر! به هر حال مهم اینست که به نسبت این وبلاگ کم نوشته ام و حرفهایم را کامل توضیح نداده ام! شما به بزرگی خودتان کوتاه ببینید! 

یک بوس کوچولوی نوروزی

معذوریت بوسی

یک حس خیلی بدی دارد وقتی عید باشد و دید و وبازدید و به تبع آن ماچ و بوسه و تو این وسط سرما خورده باشی! از چند جهت عمده خیلی بد است. یکی اینکه هی وسط روبوسی دم دری باید برای همه توضیح بدهی که سرما خورده ای و توصیف مصادف می شود با زمانی که طرف تا نصف راه را آمده جلو و یهو بدجور میخورد توی ذوقش! و با یک واکنش های جالبی روبرو میشوی! یکی میگوید چیز دیگری نبود بخوری؟ (و چون تویش فعل خوردن دارد اگر آخر مهمانی باشد نیست آدم هی توی جو خوردن و تعارفات مربوط به آن است کلی طول میکشد تا دو هزاریت بیفتد که این الان تیکه بود نه از آن دست تعارفات!!!  یکی دیگر میگوید عیب نداره منم سرما خوردم و ...

یک قسمت بدتر از همه ی قسمت هاست! آنحایی که خودت هم داری زجر میکشی ازین ناتوانی! اول اینکه افراد خانواده ی نزدیک خودت را دقیقا سالی یک بار می بوسی! یعنی مثلا من حتی با برادرم یا مامانم دست هم نمیدهم! بر خلاف اینکه فامیل و اقوام -چه بسا دور- را هر دفعه که میبینی در آمد و رفت روبوسی میکنی باهاشان (عددش هم معمولا 3 است بدون هماهنگی قبلی! :)این نزدیک ها را عید به عید قابل روبوسی حسابشان میکنی در واقع! و وقتی آن یک موقع سال را هم مریض باشی... خیلی حس بدی دارد! خصوصا وقتی داری عیدی میگیری!

بدترین لحظه اش موقعی است که رفته باشی خانه ی کسی که به صورت خیلی یهویی دوست داری بپری بغلش معذوریت شرعی هم ندارد خوشبختانه ولی همین سرماخوردگی لعنتی از یک روبوسی ساده هم منعت می کند! :(  و تو میدانی که احتمالا یک مدت یک ساله ای آن آدم را نخواهی دید! یعنی یک همچین موقعی است که آدم به اهمیت یک همچین حرکت لوسی پی می برد! یعنی این حرکت لوس خیلی برایت مهم می شود بیخودی!

اصلا هر وقت آدم یک چیزی را ندارد یا فکر میکند که نمیتواند داشته باشدش فکر میکند که آن چیز چی چی است مثلا! هیچ وقت فکر نمیکردم که اینفدر برایم مهم بشود این چیزها! حداقل درباره ی محرم ها!! :دی

 

 

عیدی و فرآیند بزرگ شدن

 به نظرتان عیدی برای کی هاست؟! محدودیت سنی ندارد؟ فامیلی و... چی؟ منظورم اینکه مثلا آدم از مامان باباش عیدی بگیره نیست ها! منظورم به تعداد آدم هایی که ازشان عیدی میگیری و میزان آن است!

 

امسال این برای من جدا مسئله ای شده است! اینکه چرا من با این ابعاد و طول و عرض  دارم عیدی میگیرم هنوز؟ قواعد نانوشته ی خاصی دارد این عیدی دادن و گرفتن ها؟ محدودیت سنی خاصی؟ ویژگی های عیدی دهنده و گیرنده؟!

 هی هر سال برای خودم ناراحت میشوم و فکر میکنم که امسال دیگر عیدی نمیگیرم و بزرگ شده ام و اینها! حداقل از این دورتر ها نباید عیدی اصطلاحا تپل بگیرم! آنوقت وقتی میگیرم هی به خودم شک میکنم که یعنی الان بزرگ نشده ام هنوز؟! یا اینکه نسبتا کوچکترین بچه ی موجود(!) فامیل و  خانواده ام؟  اینها کسی را پیدا نمیکنند بهش عیدی بدهند می دهند به من! بعد دیدم نه انگار! اتفاقا وقتی با چند تا بجه تر از خودم (در حد 5-6 سال) میروم وضعیت فجیع تر می شود! به هوای آنها به من هم همانقدر و بعضا بیشتر(که نشان دهنده ی سن بیشتر هم باشد مثلا! –حالا جدا اونی که بزرگتره باید عیدی بیشتری بگیره یا کمتر؟!! ) حالا من نمیدونم این فرآیند عیدی گرفتن من تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟!! تا موقعی که خودم عیدی بدهم مثلا؟ (یک موقع هایی امیرحسین بود فکر کنم (از بین همه ی پسر دایی هام پررو ترین  و البته با سیاست ترینشان همین یکی است آخر!!!) می آمد می گفت هووو عیدی بده! و این یک جرقه ای می شود در ذهن آدم که گویا حالا باید خودت بپیوندی به جرگه ی این بزرگتر ها!) البته برای عیدی دادن هم  گویا قواعدی هست! یادمه که انگار سعی کردم به یکی عیدی بدهم  با یک واکنش نسبتا بدی مواجه شدم توی این مایه ها که برو کار می کن اول بعد بیا عیدی بده!!! با این حساب خب من الان باید یک اندکی عیدی بدهم شاید! و آنوقت سوالی که پیش میاد اینه که باید برای همه توضیح بدهی چون یک کمی داری کار میکنی پس یک کمی میتوانی عیدی بدهی؟ یعنی هر چقدر که بیشتر کار کنی باید بیشتر عیدی بدهی؟! اگر کوچولوتر از خودت پیدا نکنی چه؟

 

ام پی تری ویزیتینگ!

یاد وش افتادم. روستایی از توابع شهرستان نظنر کمی قبل تر از ابیانه! با یک وضعیت نسبتا مشابه  ابیانه با این تفاوت که هنوز کشف نشده! برق و گاز هم ندارند. 7 خانوار ساکنند در آن و یک راه نسبتا صعب العبور با حداقل یک ساعت و نیم کوهنوردی. به هدف تحقیق میدانی درس فرهنگ عامه رفته بودم آنجا و یک قسمتی از کار این بود که آداب و رسومشان را دقیق دربیاوریم! درباره ی نوروز ازشان پرسیدیم. گفتند در هر خانه یک سینی بزرگ روی کرسی می گذاشتند و در آن . یک دسته نان ، یک کاسه ماست  و اگر کسی توانایی اش را داشت یک کاسه شیره و چند قالب پنیر. مهمان که می آمد به او می گفتند بفرمایید نمک تازه کنید. این رسم خاص کننده را که بگذاریم کنار در این روستا و به نظرم بیشتر روستاها، دید و بازدید به صورت خیلی طبیعی و خودجوش(!) اتفاق می افتاده. همین الانش هم همینطوری اند. تا ما از یک خانه ای میرفتیم بیرون صاحبخانه اگر بیکار بود سریع میرفت خانه ی یکی دیگر!  خب  اگر فقط این جنبه ی دید و بازدید را در نظر بگیریم؛ در یک همچین جایی عید چقدر با روزهای دیگر سال میتواند فرق داشته باشد؟ شاید برای همین یک همچین جور رسم و رسوماتی لازم است که فرق بدهد این روزها را! یا شاید عیدشان معنای دیگری دارد که بر مدار دید و بازدید نمیچرخد.

 

داشتم فکر میکردم  درباره ی گذشته و آینده ی این نوروز.  به خاطر همین تمایز روزهای عید و روزهای دیگر به نظرم اتفاقا برای ماها این عید معنی دار تر است. چون معمولا به همین سالی یک بار محدود می شود دیدارهایمان. یعنی هر چه گرفتار تر میشویم و برای همدیگر وقت کمتری داریم، هر چه زمان هایمان محدود تر می شود یک همچین فرصتی برایمان معنی دار می شود و اهمیت اش هم بیشتر! چرا که این مدت فرصتی است برای دید و بازدید فوق فشرده! 

 

(به شخصه احساس خفگی میکنم از این همه دید و بازدید! منطقی بخواهیم به قضیه نگاه کنیم خیلی مسخره به نظر میرسد این وضعیت عیدی ما! فاصله ی بین دید و بازدید خیلی حالب است! گاهی اوقات حتی کمتر از یک ساعت می شود! فقط در همین حد که به صاحبخانه که تا چند دقیقه ی پیش مهمان بود اجازه میدهیم برسد خانه!!! خالا من هر چی داد میزنم که بابا لااقل بذارید یک روز بگذره یک کمی دلمون تنگ بشه بعد! کسی گوش به خرفم نمیدهد و با حواب حالبی روبرو می شوم: نه باااااازدید! اگه الان نریم دیگه وقت نمیشه!)

 

به نطرم این رسم و رسومات حداقل بیس اولیه اش باید از یک جای شهری شروع شده باشد. چون در شهر است که زمان اهمیت پیدا می کند و این نیاز به وجود می آید که زمان خاصی برای انجام کارهای خاص گذاشته شود. البته اگر مهمترین کارکرد عید را همین دید و بازدیدش بدانیم!