«حقیقت مطلقی که شاسایی پذیر باشد وجود ندارد، چه، سرشت هر کس در داوری هایش تاثیر می گذارد. این سخن معنای گفته ی مشهور اوست [پروتاگوراس] که " انسان معیار همه ی چیزهاست".»
تاریخ فلسفه غرب - هالینگ دیل - ص 105
انگار همه چیز یه تکرار احمقانست!
بیست و دو خرداد 70 بود ساعت 1 بامداد
خدا داشت فکر میکرد به چیزی که در دست داشت
داشت فکر میکرد به 18 سال بعد در چنین روزی و 19 سال بعد در چنین روزی و ...
فاتح شدیم
خود را به ثبت رساندیم
خود را به عددی در لیست یک کلاس مزین کردیم
و هستی کلاسمان به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد 23، صادره از ورودی های 88، ساکن دانشکده ی علوم اجتماعی
ادامه مطلب ...به این مکالمه ی ساده توجه کنید:
-"سلام، یه سوالی داشتم..
-بفرماید
-شما قراره همینطور هر ترم کلاس مبانی تون رو سه شنبه ساعت 2 ارائه بدید؟
- چطور مگه؟ اشکالی داره؟
- آخه من همون ساعت یه کلاسی دارم، میخواستم بدونم ممکنه بعدها یه ساعت دیگه ای بشه مثلا؟ امیدی هست؟
-من دارم به این ساعت عادت میکنم.
-یعنی همیشه همین یک کلاسه؟ آخه ترم پیش دو تا بود.
-من همین جور دارم سعی میکنم کلاس هام رو کم کنم، دیگه کمتر از این نمیشه (با لبخند در حال نگاه به مانیتور)
-همینجور کلاسهای 40 نفره؟
- آقای زائری هم چهارشنبه ارائه میدن میتونید بردارید.
-میدونم...، یعنی همینجور تا ابدالدهر همین ساعت ارائه میدید کلاس رو دیگه؟
- تا ابدالدهر نه، تا وقتی که من هستم، تا وقتی که زنده ام...(خودتون حدس بزنید در جه حالتی!)
-ممنون، خدافظ
-خواهش میکنم"
در این مکالمه نکته ی غم انگیزی هست؟ نه ظاهرا، حداقل برای من که نداشت، زمانی که از معاونت پژوهشی می آمدم بیرون، خوشحال و شاد و خندان بودم که تکلیفم مشخص شده است و حالا میدانم که بالاخره باید یک ترم علم را بر ورزش ترجیح دهم و بیخیال کلاسهای سه شنبه خودم شوم، پس چه بهتر که همین ترم بیاشد تا این ولع تاریخی من هم همین ترم به ثمر نشیند!
اما کمی که میگذرد و ذهنت از این محاسیبات تعداد واحد و پیش نیاز و ساعات و روزها بیرون می آید ، تازه میفهمی که چه کلاه گشادی خورده ای و خودت هم نفهمیده ای که "مار فیل بلعیده" بود نه کلاه!
من این را عمیقا حس کردم، و جملات آغازین مکالمه را که نادیده اش گرفته بود در ذهنم چرخ میزد و میزد و میزد و برمیگشت سر جای اولش."دیگه کمتر از این نمیشه" آنوقت بود که میخواستم خودم را به در و دیوار بکوبم اما به اشکهایم بسنده کردم.
همه چیز این مکالمه منطقی است، خب معلوم است که استادان، سرو کله زدن با دانشجو های تنبل و نغ نغو و بی ذوق و علاقه به رشته شان و در مقابل پول های ناچیز را به کار و اجرایی و نشستن در جلسات میوه خواری دسته جمعی* و در مقابل پول های هنگفت ترجیح نمیدهد! این هم شک کردن دارد؟
اما یک جمله ی دیگر هم همزمان در ذهنم می چرخید و راحتم نمیگذاشت.
حتما شما هم این جمله را شنیده اید و درک کرده اید و چند ساعتی آن را زیسته اید که : "استادانی که کار اجرایی میکنند، از بی سوادترین استادان اند"
هر چه می آیی جامعه شناس باشی و تصورات قالبی را کنار بگذاری، باز آنها هستند که می آیند به سراغت و همیشه با تو اند، در یک صدای همیشگی. نه میتوانی ردش کنی و نه اثباتش.
اما امروز این مکالمه و مکالمات و مکالمات و مکالمات چیز دیگری را به من گفت:
" استادانی که کار اجرایی می کنند بیسواد نیستند،بیسواد می شوند"
* به تعبیر بسیار زیبای حامد حاجی حیدری- موقعی که سر کلاس این را می گفت حرفش را نمیفهمیدم، تا امروز که به سر خودم آمد!
** دوباره که به نوشته ام نگاه میکنم، میبینم که این تصویر، در ایده آل ترین حالت تصویری است از آینده ی خودم، و میبینم که باید رثای خودم را بنویسم انگار، از همین حالا...