تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

دور باطل

«حقیقت مطلقی که شاسایی پذیر باشد وجود ندارد، چه، سرشت هر کس در داوری هایش تاثیر می گذارد. این سخن معنای گفته ی مشهور اوست [پروتاگوراس] که " انسان معیار همه ی چیزهاست".» 

                                                       تاریخ فلسفه غرب - هالینگ دیل - ص 105 

 

 

انگار همه چیز یه تکرار احمقانست!

من بالاخره آمدم...

 

بیست و دو خرداد 70 بود‏‏ ساعت 1 بامداد

خدا داشت فکر میکرد به چیزی که در دست داشت

داشت فکر میکرد به 18 سال بعد در چنین روزی و 19 سال بعد در چنین روزی و ...


ادامه مطلب ...

فاتح شدیم... تبریک تشکیل کلاسهای دکتر اباذری

فاتح شدیم


خود را به ثبت رساندیم

خود را به عددی در لیست یک کلاس مزین کردیم 

و هستی کلاسمان به یک شماره مشخص شد

پس زنده باد 23، صادره از ورودی های 88، ساکن دانشکده ی علوم اجتماعی

ادامه مطلب ...

در رثای محمدرضا جوادی یگانه

به این مکالمه ی ساده توجه کنید:

-"سلام، یه سوالی داشتم..

-بفرماید

-شما قراره همینطور هر ترم کلاس مبانی تون رو سه شنبه ساعت 2 ارائه بدید؟

- چطور مگه؟  اشکالی داره؟

- آخه من همون ساعت یه کلاسی دارم، میخواستم بدونم ممکنه بعدها یه ساعت دیگه ای بشه مثلا؟ امیدی هست؟

-من دارم به این ساعت عادت میکنم.

-یعنی همیشه همین یک کلاسه؟ آخه ترم پیش دو تا بود.

-من همین جور دارم سعی میکنم کلاس هام رو کم کنم، دیگه کمتر از این نمیشه (با لبخند در حال نگاه به مانیتور)

-همینجور کلاسهای 40 نفره؟

- آقای زائری هم چهارشنبه ارائه میدن میتونید بردارید.

-میدونم...، یعنی همینجور تا ابدالدهر همین ساعت ارائه میدید کلاس رو دیگه؟

- تا ابدالدهر نه، تا وقتی که من هستم، تا وقتی که زنده ام...(خودتون حدس بزنید در جه حالتی!)

-ممنون، خدافظ

-خواهش میکنم"

 

در این مکالمه نکته ی غم انگیزی هست؟ نه ظاهرا، حداقل برای من که نداشت، زمانی که از معاونت پژوهشی می آمدم بیرون، خوشحال و شاد و خندان بودم که تکلیفم  مشخص شده است و حالا میدانم که بالاخره باید یک ترم علم را بر ورزش ترجیح دهم و بیخیال کلاسهای سه شنبه خودم شوم، پس چه بهتر که همین ترم بیاشد تا این ولع تاریخی من هم همین ترم به ثمر نشیند!

اما کمی که میگذرد و ذهنت از این محاسیبات تعداد واحد و پیش نیاز و ساعات و روزها بیرون می آید ، تازه میفهمی که چه کلاه گشادی خورده ای و خودت هم نفهمیده ای که "مار فیل بلعیده" بود نه کلاه!

من این را عمیقا حس کردم، و جملات آغازین مکالمه را که نادیده اش گرفته بود در ذهنم چرخ میزد و میزد و میزد و برمیگشت سر جای اولش."دیگه کمتر از این نمیشه"  آنوقت بود که میخواستم خودم را به در و دیوار بکوبم اما به اشکهایم بسنده کردم.

 

همه چیز این مکالمه منطقی است، خب معلوم است که استادان، سرو کله زدن با دانشجو های تنبل و نغ نغو و بی ذوق و علاقه به رشته شان و در مقابل پول های ناچیز را به کار و اجرایی و نشستن در جلسات میوه خواری دسته جمعی* و در مقابل پول های هنگفت  ترجیح نمیدهد! این هم شک کردن دارد؟

 اما یک جمله ی دیگر هم همزمان در ذهنم می چرخید و راحتم نمیگذاشت.

حتما شما هم این جمله را شنیده اید و درک کرده اید و چند ساعتی آن را زیسته اید که : "استادانی که کار اجرایی میکنند، از بی سوادترین استادان اند"

هر چه می آیی جامعه شناس باشی و تصورات قالبی را کنار بگذاری، باز آنها هستند که می آیند به سراغت و همیشه با تو اند، در یک صدای همیشگی. نه میتوانی ردش کنی و نه اثباتش.

اما امروز این مکالمه و مکالمات و مکالمات و مکالمات چیز دیگری را به من گفت:


" استادانی که کار اجرایی می کنند بیسواد نیستند،بیسواد می شوند"

 

* به تعبیر بسیار زیبای حامد حاجی حیدری- موقعی که سر کلاس این را می گفت حرفش را نمیفهمیدم، تا امروز که به سر خودم آمد!

** دوباره که به نوشته ام نگاه میکنم، میبینم که این تصویر، در ایده آل ترین حالت تصویری است از آینده ی خودم، و میبینم که باید رثای خودم را بنویسم انگار، از همین حالا...