تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

فحشم نیومد...

روزهای گندی دارم کلا... یعنی اعصاب خوردی که هی هم داره خراب تر میشه. و پست هایی که همینطور در فایل ورد میمانند و بالا نمیآیند که درد من را بگویند.. و البته فایل های ورد هم تشان دهنده ی مشکلم نیست.


در واقع نمیدونم مشکل چیه، ولی یه مشکلی هست که هر چی میگذره داره بدتر میشه 


نمیدونم از اخلاق گند خودمه یا از چی... ولی احساس می‌کنم هر چی زمان می‌گذره و همکاری‌هام با دوستام (نسبتا صمیمی) بیشتر میشه و اساسا هر چی با آدمها ساعت‌های بیشتری رو میگذرونم به جای اینکه مکالماتم باهاشون مکالمات بهتری باشه بدتر میشه. به جای اینکه زودتر حرف هم رو بفهمیم دیرتر میفهمیم. و اساسا خیلی وقت ها نمیفهمیم. ما آدمهایی هستیم که دو سه ساله هر روزمون داره با هم میگذره. و حتی شب هامون. ولی رابطه هامون هی داره بدتر میشه. نمیدونم...

شاید این به رک شدن و بی رودرواسی شدن بیشترمون برمیگرده.. یعنی مثلا باعث میشه اگه قبلا خیلی جاها در مقابل هم (چه نظرات چه رفتارها و ...) سکوت میکردیم و کله ای تکون میدادیم و میرفتیم و یا فقط میشنیدیم ، الان دیگه اون کارا رو نکنیم و موضع صریح تر (و شاید تند تری) در مقابل همدیگه بگیریم.

شاید هم هر چی میگذره داریم بزرگ تر میشیم و این بزرگ تر شدنه داره باعث میشه شخصیت هامون شکل بگیره و خودمون هم هر روز از وضعیت دودلی و میانه فاصله بگیریم و به موضع برسیم. اما سوال اینه که ما که این همه هر روزمون رو با هم گذروندیم چرا با گذشت زمان باید انقدر با هم متفاوت بشیم که حتی حرف هم رو نفهمیم...؟

اینکه تعداد عصبیانیت هامون بیشتر میشه به بیشتر شدن و نزدیک تر شدن روابطمون برمیگرده یا چی؟ یا اینکه بیشتر داریم با هم درگیر میشیم؟ یعنی من نمیدونم این الان چیز خوبیه یا بد؟ نشانه ی خوبیه؟ یعنی که مثلا من داره موضعم مشخص میشه و تو این بحث ها و عصبانیت ها میفهمم که چی نیستم. (اگه بفهمم) یا که نه هر روزی که بیشتر با دوستام هستم در واقع دارم ازشون فاصله میگیرم. سوال اینه که وقتی دارم ازشون فاصله میگیرم به یه چیزی باید نزدیک بشم بالاخره که.... خب اون چیه؟! اصن به چیزی نزدیک میشم یا قراره تو تنهایی خودم بمیرم؟

چرا؟!!


البته یه راه دیگه هم هست برای جواب. کلا روزگار گندیه هی هم داره گند تر میشه. جامعه و الخ... ما هم هی روابطمون داره گندتر میشه....


نمیدونم چیه... 

فقط میدونم بهترین ترمم داره میشه بدترینش... 

خراب خسته ی از پانشسته و ...

خسته ام. خسته. خستهههه. خستهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

یعنی دیگه واقعا به اینجام رسیده. اینجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

هیچ غلطی نکرده نمیکنم و نخواهم کرد!! و دقیقا جالب اینه که به خاطر همین که هیچ غلطی نکردم خستم ...

اصلا نمیفهمم خودمو. میخوام بشینم یه فص خودمو بزنم بیفتم بمیرم بعد هیشکی جمعم نکنه همینجوری وسط کتابخونههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

یعنی رسما وسط کتابخونه نشستم دارم به خودم و کارام فحش میدم. نمیدونم تاثیر این دورکیم لعنتیه که یکی پا میشه میره زلاندنو بعد متحول میشه احساس میکنه دورکیم مهمه بعد ما رم مجبور میکنه دورکیم بخونیم؟!!!

یعنی منرسما از دورکیم متنفرم و میدونید این یعنی چی؟!! خب آدم از دورکیم متنفر باشه از کی میخواد خوشش بیاد؟! وبر؟!! شاید اگه وبر یا یه چیزی بود که یه ربطی به کارم داشت شاید اینقدر...

{هه جالبه... یه کاغذی اومده تو کتابخونه دست به دست که با توجه به نزدیک بودن امتحانات دکتری دکتری تخصصی و ارشد خواهشمند است استفاده از سالن های مطالعه برای تمامی متقاضیان شبانه روزی باشد.. و من هم امضا میکنم!!! خیلی...اه اه حالم از خودم به هم خورد..}

 خب تا اونجایی که یادم میاد موقعی که برای حلقه ی دورکیم کاظمی میخوندم تقسیم کار رو انقدر که الان متنفرم متنفر نبودم، خب این ینی که احتمالا یه موقعی ج شناسی دوست داشتم. 

بعد آخه وقتی یهو برمیخورم به یه جملش که رسما آدمو میبره تو آسمون انقدر که باحاله و حس میکنی به یه چیز تاریخی ای ربط داره.. باز به خودم امیدواری میدم که نه پس دوست دارم جامعه شناسی.. ولی میبینید خب بازم اینو دوست دارم به خاطر ربطش به تاریخ.. نمیدونم شایدم خاصیت کار اجباری کلاسیه که آدمو متنفر میکنه از اون کاره.. واسه همینه که دانشجوی ترم دو و سه بیشتر از دانشجوی ترم هشتی ج شناسی دوست داره و از خودش راضی تره و امیدوار تر...

آخه چرا الان بعد سه سال.. بعد آدم به این نتیجه برسه که رشتشو دوست نداره؟ یعنی که چی؟!!

خب بعد من خیر سرم چشم بسته رشته انتخاب نکرده بودم از دبیرستان و حتی قبلش ولی بودم تو این دانشگاها و بعضا کلاس ها ، ینی که ج شناسیو «انتخاب» کردم.


هیچ دلیل منطقی ای برای این نفرتم نمیتونم ببینم غیر اینکه آقا من خود جامعه شناسی رو دوست ندارم خب... چرا زوووور میزنی دووووست نداری خب برو یه رشته ی دیگه برو یه چیزی که دوست داری. 

خب آدم وقتی یه چیزی رو دوست نداره ، یه چیزی رو باید دوست باشه. یعنی مثلا من قبلا فکر میکردم اجتمالا همشه عاشق تاریخ بودم و نرفتم تاریخ چون پرستیژ جامعه شناسی رو نداشته واینکه بین المللی نبوده مث جامعه شناسی. و واقعا یه مدت تاریخ برام اتوپیا بود... انقدر که خودمو کشتم دو رشته ای شم! (آخرشم به میمنت گم شدن پرونده مان و احتمالا پدیده موش خوردگی نشد!) رفتم دو واحد اختیاری تاریخ برداشتم برای رضای دل خودم! روش تحقیق در تاریخ!!

و همچین به گه خوردن افتادم که بعد از چند جلسه رسما اعلام حذف درس کردم!! یعنی کلاسه انقدر گند زد به همه ی تصوراتم که من همزمان با نمازهای یومیه خدای را شکر میگزاردم که پروندم گم شد...


من واقعا نمیفهمم چرا هر چی دارم از همون سال اول و  نهایت دوم تحصیلم تو دانشگاهه. 

یعنی حتی موضوع پایان نامه ام هم موضوعیه که ترم 3 میخواستم روش کار کنم و نشد. اصلا نمیفهمم چرا دیگه ذهنم مسئله ساز نیست. هیچی برام عجیب نیست. همه چی عادی و آرومه... یعنی فک کنم نه تنها آدما دیگه حوصله ی من رو ندارن، همونقدر هم ذهنم حوصله ی شک کردن و مسئله و دغدغه داشتن و فکر کردن حتی.. نداره... یعنی شدم این طلایه داران ایده ی بازگشت به دوران طلایی! انگار که بخوام دوباره ترم دو و سه یی بشم... :'(


گاهی اوقات هم احساس میکنم دقیقا از اواسط ترم 4 یعنی موقعی که جمشیدیها شروع کرد موش دواندن در زندگی من و ... به اعصاب من اینطوری شد... یعنی اینکه درگیر حواشی احمقانه ای که مشخصا برام مشکل ساز شد شدم و از کار اصلی خودم موندم و هنوز هم نتونستم برگردم. استدلال مسخره ایه. یعنی اصلا مسخره است که اجازه بدی یک چنین آأم کوچیکی انقدر موثر باشه تو زندگیت.. ولی به هر حال کاریش نمیتونم بکنم دیگه... هیچوقت یادم نمیره که کی مطمئن شدم که میخوام برم... وقتی از مالزی اومدم و خوشحال و خندون!! فرداش پاشدم رفتم دانشکده و حکم یک ترم محرومیت از تحصیلم رو گرفتم و واقعا واسه یه همچین چیز بی اهمیتی که تازه تعلیقی هم شد گریه کردم. و به خودم میگفتم که خب میموندم همونجا دیگه...

نمیدونم

نمیدونم دقیقا کدومشون تاثیر بیشتری داشتن تو رو به انحطاط(!!) بودن زندگیم!!


شاید هم برای این که دیگه دور و برم کسی نیست که هی بزنه تو سر علوم انسانی و جامعه شناسی و اینا یا حرفاشون دیگه انقدر برام کهنه و مسخره شده که انگیزه ندارم!... اصلا ها همین کم کم مهم  شدن جامعه شناسی بزرگترین ضربه به من بود!!


ازهمه عجیب تر و احمقانه تر اینکه حتی حوصله بحث کردن (بحث درست حسابی علمی) هم ندارم! اصلا یادم نمیاد آخرین بحث مفیدی که داشتم کی بود! واقعا مسخره است که حتی وقتی کوچکترین حرف جوادی که ذهنم رو قلقلک میده و میخوام باها مخالفت کنم هم نمیتونم یه بحث مفید شکل بدم. یعنی جمله ی اول به دوم خسته میشم و ترجیح میدم قانع شم همینطوری الکی... یعنی چی آخه این چه زندگی ایه...


واقعا به طرز عجیبی به ریحانه حسودیم میشه!! احساس میکنم جرات خیلی از کارا رو ندارم. صاف رفت انصراف داد دیگه راحت


ولی واقعا بدبختی و اوج نا امیدی  و افسردگی اه که آدم نه تنها از خودش و زندگی و همه چی دور و ورش متنفر باشه و ناراضی اونوقت هیچ جایگزین و وضیت بهتری هم تو ذهنش متصور نباشه. یعنی اصلا فکر کنم همینه که باعث میشه من انصراف ندم و ریحانه این کارو بکنه. خب یه بخشیش طبیعتا جراتیه که ندارم ولی واقعا اگه میدونستم چیکار کنم قطعا حالم بهتر میشه قطعا انصراف میدادم...

خب من غرهام تموم نشده ولی غرهای اطرافیانم که آرومتر تایپ کن شروع شده و من دیگه نمیتونم غر بزنم!! انگار اونام فهمیدن چقدر عبثه این کار من!!! 

قانون ممنوع- پس نوشت ها

راستش اولش میخواستم بیخیال خاله زنک بازی (متقابل) بشم و یک پست خیلی جدی بنویسم فقط به همین عنوانی که میبینید. بعد دیدم که یک مقدمات خاله زنکی لازم است برای فهم این مطالب جدی. میخواستم اینها را به عنوان پس نوشت بنویسم، اول پس نوشت ها را نوشتم دیدم خیلی زیاد شد گفتم فعلا همین را بگذارم تا برسم به آن پست جدی:


پ.ن اولیه1: 

اشکالی داره که وبلاگ آدم بشود جای خاله زنک بازی؟ مثلا آدم شب که خسته میاد خونه بره توش فحش بنویسه به در و دیوار و ملت و رئیس و مدیر و استاد و دوست و دشمن و ...؟ خب من خوشم نمیاد که وبلاکم اینطوری بشه ولی این خودش نشان از وضع و حال آدم دارد. بعد آدم به این نتیجه میرسد که روزمرگی  و کارهای عادی روزانه نمیگذارد آدم به موضوعات مورد علاقه اش بپردازد و وبلاگش هم میشود یک قسمتی از همه ی چیزهای روزمره (مثلا برای کسی که در زندگی روزانه اش فحش جایگاه ویژه ای دارد مواقع درگیری همه ی پست هایش میشود فحش به این و آن!)

با این که من خودم خوشم نمیاد این شکلی بشه ولی گاهی آدم دیگه اینجاشه.. اینجااااا! بعد وقتی میام اینجا مینویسم یه مقدار این درجه ی اینجاییت قضیه میاد پایین! 


پ.ن اولیه 2:

الان خیلی دوست دارم که به صورت خیلی خاله زنکی تمام برخوردهای خودم با حراست و جمشیدیها بنویسم به طور دقیق، راستش نصفش رو هم قبلا نوشتم ولی واقعا حوصلم نمیاد این قصه ی دارای سر دراز رو یک ساعت بشینم تایپ کنم. فقط در همین حد بدونید که دکتر جمشیدیها اصولا عادت دارند که چقلی من رو به حراستی ها بکنند(اعم از میرزایی و غیرمیرزاییش) و این باعث میشه که من خیلی اذیت و تهدید و اینا بشم و هر روز یک چیز جدیدی بشنوم! اولش که اسم دو نفر رو زدند روی برد که باید بروند پیش آقای میرزایی! که یکی از اون دو نفر من بودم به عنوان بدحجاب!(یک ترفند جدیدی هم دارند این دوستانمون؛ شایعه پراکنی میکنند به طرز خیلی توپی! یک بار اون یک نفر دیگرو به صورت اتفاقی دیدم. با گریه و اینا برگشت گفت که آره این خانومه دم در به من گفته تا چند وقت دیگه حکم اخراج یا محرومیت از امتحانشون میاد!!! یکیش منم یکیش تو و دو تا از دوستام!!!!! حالا بیا و به این ثابت کم که بابا مگه اخراج به همین کشکیه؟!!! از قضا وقتی دوستمون رفته بوده پیش نهاوندی و ازش در این مورد پرسیده بوده و بعدش این خانوما فهمیده بودند که این رفته پیش نهاوندی مجبر شدند بهش بگم که نه چیز خاصی نیست احتمالا یه تعهد میگیرن میذارن امتحان بدی!!)

دیروز که رفته بودم یه صحبتی با این خانوما داشته باشم، خانومه برگشت گفت که دوشنبه آقای دکتر به من گفتند که دیدی خانوم بزرگی رو؟ دیدی مانتوش چه شکلی بود؟ دیدی شالش رنگی بود و تا اینجاش؟!!  اونم برگشته گفته که بله دیدم. و خانومه در خلال حرفهاش داشت خودش رو به عنوان مدافع همیشگی من عنوان میکرد. گفت من همیشه میگم بهشون که این خانوم بزرگی که میگید نه آرایش داره نه موی آنچنانی بیرون میذاره{الان انتظار دارید اعتماد به نفس من در چه سطحی باشه؟!! :( } !!! یعنی فکر کنید که وضعیت چقدر باید فاجعه باشه که یک آدم بیرونی حراستی (برخورد میرزایی هم همینطوری بود تقریبا! تو مایه های تعجب و اینا بود و آخرش پرسید شما با دکتر جمشیدیها هم بحث کردید؟!!)  بیاد از من دفاع کنه اونوقت رئیس دانشکده انقدر مرام نداشته باشه که لااقل زیراب نزنه!

خلاصه اینکه دیروز احساس کردم یک جایی باید راه این خاله زنک بازی ها بسته بشه! اصلا شاید این حراستی ها برای مظلوم نمایی دارن همه چیز رو ربط میدن به جمشیدیها. برای همین دقیقا بعد از صحبتم با اون خانوما دوان دوان رفتم اتاق جمشیدیها دعوا... و 2 تا چیز مهم فهمیدم که دومی رو میخوام جاااار بزنم!!

1-      تمام این راپورت ها دقیقا کار خودشون بوده و خیلی هم خوشحالند از اینکه این کار رو کردند. (اعتراف هم کردن که وظیفه ی رئیس دانشکده راپورت دادن هم هست!) البته ایشون فقط به صورت کلی راپورت میدادند گویا. مثلا دوشنبه نگفتند که چرا شال من رنگی بود. فقط زنگ زدند به منشی شون و گفتند که این خانوم رو با این تیپ چرا راه دادید تو اصلا. در ادامه هم ایشون فرمودند که دوستان امثال من بعد امتحانا حکماشون میاد! (فک کن که بعد امتحانا!) این در مورد رئیس دانشکده ای که ادعا داره مشکل شخصی نداره و قیول نمیکنه حرف منو که میگم اساسا با زبان تهدید عمل میکنید مهمه برای فهم پست بعدیم! آهان یک نکته ی دیگه! 

2-      قراره دوره امتحانا این مسخره بازیا تموم شه! خانومه که گفت تذکر نمیدیم جمشیدیها هم گفت میرن بعدش دوباره میان!!!!!!!!! خلاصه که هر چی دلتون خواست بدون هیچ دغدغه ای بپوشید لطفا!! :D

 

 

پ.ن اولیه 3: از وقتی دارم با شخصیت این جمشدیها آشنا میشم دو تا سوال جدی برام پیش اومده. یکی این که آزاد هم وقتی رئیس دانشکده بوده همینطوری گیر میداده به دخترا؟ و دومیش اینکه جمشیدیها از اول که اومده تو دانشگاه از همون اول همش پست های مدیریتی و اجرایی داشته؟ و این کم کم باعث شده که این تبدیل به کار و دغدغه ی اصلی این آدم؟ یعنی که این آدم الان سرنوشت محتوم همه ی ماهایی اه که مجبور میشیم برای پول در اوردن بریم سمت این کارا؟  تازه اگه بتونیم...! یعنی مثلا جوادی بزرگ بشه همین شکلی میشه؟!!! یعنی جمشدیها هم از اول این شکلی نبوده؟


از چاله به چاه خنده

ای خداااااااااااااا، الان دستم داره میشکنه، از درد نمیتونم تایپ کنم! نه تورو خدا این رو نگاه کنید، این الان سوال امتحانه مثلا:  

 

*مهمترین مساله ی اجتماعی در خصوص "خانواده های ایرانی" که در کلاس به نظرتان آمد را در قالب طرح تحقیقی بنویسید. این طرح مشتمل بر موارد زیر باید باشد: 

مقدمه و بیان مساله 

چارچوب نظری 

نتیجه گیری

(تاکیدها از من است)   

 

یعنی رسما سر جلسه امتحان میخواستم پاشم فحش بدم ها! یا حداقل یه کم هوار بزنم!  هی سعی میکردم لبخند بزنم و با همون لبخند بهش فحش بدم! آخرش برگشته میگه "بچه ها جلسه امتحان، امتحان صبر هم هست دیگه" (!!!! الان منو فرض کنید که دارم سعی میکنم اداشو دربیارم!)

بعدشم آخه کی قبل از تحقیق نتیجه گیری میکنه که من بکنم!!! آخه ما رو چی فرض کردی؟!!  به گوسفند هم اینجوری روش تحقیق یاد نمیدن!!! تازه برگشته توضیحم میده میگه باید "عین" مقاله باشه! آخه من اگر میتونستم عین مقاله بنویسم که مینوشتم سر فرصت میدادم دستت آخه!!!!

حالا همه اینا یه طرف سوال دومش رو به قول خودش رسما "کار گل " داده اونم تکراری از اینایی که فقط دستت داغون میشه! از همین "توجیه" داده های "مشکل دار" آماری(نه این که داده ی آماری اساسا چیز مشکل داری باشه ها، این میاد چیزای مزخرف انتخاب میکنه!)  دقیقا همون جدولی رو هم داده که باید قبلا به عنوان کارنوشت تحلیل(بخوانید توجیه یا "کار گل") میکردیم!

تازه همه ی همه اینها یه طرف دیگه، میگم چه اشکال داره وقتش بیشتر شه، میگه "گشنمه" ای کارد بخوره وسط مغز من که با تو واحد برداشتم که با صادقی برندارم!!!  تازه سر امتحان هم دست از تیکه انداختن و رو اعصاب رفتن برنمیداره!!!!  

 (البته همه ی این غرها یه طرف مضاعف دیگه، نمیشه از لذت متن هایی که تو کلاسش مجبور شدم بخونم و همچنین از بحث به صورت کل کلیسم (البته با کمی تسامح) گذشت!!! خوش گذشت! کلی خندیدییییییییییییییییم!)   

از همون اولین جلسه ای که رفتم سر کلاسش میخواستم دربارش بنویسم، درباره ی اون نه ها، درباره ی حرف زدنش، درس دادنش و ... و اینکه با دیدن اون من از همون جلسات اول به این نتیجه رسیدم که در صورت مرگ هم نباید معلم بشوم! چون معلوم نیست بچه های مردم چی خواهند کشید از دستم! خیلی احساس شباهت میکردم خصوصا درباره ی نحوه ی صحبت کردن و تلاش های ناآگاهانه ی من در راستای اصلاح این وضعیتم!!! یه دلایل دیگه ای هم داشت این احساس شباهتم که یادم نیست! فقط یادمه اون موقع خیلی درگیر این مسئله ی "استاد مقتدر" بودم. (خصوصا در جلسه ی اول) به نظرم می اومد که شاید کلاس دانشجویان دکترا یا استادان تازه کار و یا... خیلی بازده بیشتری داشته باشه تا سایر کلاسها، اینکه مثلا وقتی سر کلاسی بپرسی "چرا؟" جوابت را با "چون ریتزر نوشته" ندهند و مجبور شومد با تو بحث کنند و یا اینکه استاد آنقدر مسلط به همه چیز نباشد که حتی تو هم نتوانی تصور کنی که او سر کلاس اشتباه هم می کند و .. همه اینها باعث پویایی حداقل ذهن ها می شود دیگر. یادمه این فرضیه ی نبوغ آمیزم دقیقا مال جلسه ی اولش بود که چند تا سوتی نافرم و وحشتناک و خنده دار داد! میخواستم یک مطلب بنویسم "در دفاع از استادان خنگ" دیدم هیشکی خنگ نیست که آخه! به هر حال انقدر عنوان مناسب پیدا نکردم و انقدر هیچی ننوشتم و ریختم توی خودم که شد این!!!! شما به بزرگی خودتون ببخشید!!!

به تعدادی خود شیرین جهت تشکیل کلاس نیازمندیم!

خیلی بد است که آدم خود شیرین نباشد اما حس خودشیرینی داشته باشد!!! وقتی که می روی و می نشینی سر کلاسی که جلسه ی آخرش است و کلاس به آن عظمت و عزمت خالی است! و خوشبختانه کسی نیست که بیاید و بپرسد که کلاس هست یا نه که آنوقت تو بشوی خودشیرین جماعت. ولی ترسش هست با نزدیک شدن صدای پایی که به طرف کلاس می آید ترس تو هم بیشتر می شود. و کسی خریت نمی کند قطعا! ‌جز من...

خب الان این چه فرقی می کند با موقعی که تنها نشسته بودم سر کلاس نبوده ی دکتر کاظمی؟! 

و چرا نباید باز بپرسم  شما استاد ما را ندیده اید؟! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*همه ی اینها را قبل از رسیدن نسیم که او هم به خاطر دل من آمده بود نوشتم... در عرض یک ربع!

آرزوی بزرگ من

کاش می شد روزی چشم هایم را باز کنم 

                                    و ببینم که دوباره متولد شده ام 

                                                        و این بار ایرانی نیستم... 

نمیییییییییییییییییییییییییییییییییره!

هر کاری کردم این رو تو فیس بوک بزنم نشد. حالا عقده ای شدم باید یک جا بنویسمش. ببخشید که کوتاه و تنک است. به آن امید که نظر و تحلیل های بعدی جبرانش کند...(نظر همه!) 

شماره 2 مهرنامه هم در آمد در کمال تعجب... به همراه صفحه ای چند در نقد خودش. نقد مقصود فراستخواه  در صفحه ی 4 را حتما بخوانید... گوشه نشینان سر در جیب فکرت فرو برده! و 4 تومنی که از جیبمان رفت اول صبحی...