تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

داستان تحقیق

خب واقعا اگر سوال حاوی جواب نبود از اول، که نمیگفتند پیدا کردن سوال خوب خودش نصف راه است. واقعا که هم سوال از علم خیزد هم جواب. اصلا سوال قابل پژوهش یعنی سوالی که از همان اول جوابش را میدانی فقط میخواهی یک جوری بکنی اش تو پاچه ی بقیه. 

حس بدی بهم دست داده. احساس میکنم سوال به محض اینکه قابل پژوهش (به تصور ما) میشود بدیهی هم میشود. یعنی انگار که تو اساسا وقتی شروع میکنی به یک پژوهش که برایش یک پاسخ های احتمالی ای داشته باشی. و راه رسیدن به اون پاسخ ها تو ذهنت روشن باشه. این یعنی اینکه اگر واقعا یک دغدغه ای داشته باشی که از قبل جوابش را ندانی و نسبت به موضوع حداقل احساس بی طرفی داشته باشی ؛ نمیتوانی پیش بروی. ناخودآگاه میروی سمت اینکه یک طرف را بگیری . ادامه بدهی. حتی اگر شده به احمقانه ترین شکل ممکن. بعد وقتی میبینی که نتیجه ی تحقیقت میخواهد بشود یک طرف را گرفتن، یک جوریت میشود. چون احساس میکنی که این کاریست که همه میکنند! توی (جوجه) جامعه شناس چه کاره ای این وسط؟ بعد باز ویر بی طرفی ات میگیرد میخواهی باز همان بی طرف باشی و بعد جلوی نتیجه ی هر کدام از طرفین یک چرا میگذاری. چرای جامعه دار که سوالت را بکند جامعه شناسانه! غافل از اینکه باز هم باید بروی یک طرف ماجرا بایستی اول.. (و اول باید جواب یک طرف برود توی پاچه ات!)  کار استاد راهنما (صفت عام) هم کلا میشود این که نه تنها جواب یک طرف را در پاچه ات کند بلکه اگر چیزی برایت واقعا سوال است و برایش سعی میکنی از همان اول  جواب نتراشی، او برایت بتراشد و تو را ببرد به این سمت که به جواب دلخواه خودش برسی. 

واقعیت این است که ما هیچوقت دنبال پاسخ پرسش هایی که واقعا برایمان "سوال" است نمیرویم. نمود تنبلی ایرانی در پژوهش! 

 

پ.ن: کلا در زندگی کمتر دچار یاس پسا تحقیقی شده ام. کلا کمتر کسی پیدا میشد که بتواند رسما زیراب همه ی آن کاری که دارم میکنم را بزند اما تاثیراتش بسیار عمیق بود. یک موردش که رسما داشت به خودکشی منجر میشد! که مربوط میشد به تابستان بین سوم راهنمایی و اول دبیرستانم که خیلی خوشحال چند روز پشت هم هی میرفتم بقعه ی شیخ صفی اردبیلی و هی عکس و سوال و ... راهنمای موزه (احتمالا به جهت دفع شر!) هی گیر داده بود که چرا انقدر می آیی اینجا (منزل پدریشان بوده احتمالا) و گفتم که تحقیقم هست و اینها. بعد یادم نیست چطور و به چه کلماتی اما به طرز وحشتناک تحقیر آمیزی گفت که هه! دانشجوهای دکترایش می آیند اینجا که مثلا روی یک دیوارنوشته ی یک خطی سر در فلان سرا کار میکنند آنوقت تو میخواهی همه چیز اینجا را بدانی؟  و منی که متاسفانه با یک حرف حق یک آدم ناحق مواجه شده بودم رسما کل وقت و سرمایه ای که در دوسال و اندی پیش گذاشته بودم سر این تحقیق "عصر صفویه" به باد فنا دیدم. خب امروز هم زیراب کارم زده شد، اما دقیقا به همان شیوه ای که آقای موزه دار زیراب صفویه را زده بود! ایراد کار باز هم ناظر بر بزرگ بودن بیش از اندازه ی سوال بود. این یعنی این که من بعد از 7 سال هنوز  در همان بقعه ی شیخ صفی ام. یعنی که نه تنها پس از ورود به دانشگاه، بلکه کلا از 7 سال پیش تا به الان هیچ پیشرفتی نکرده ام...

نظرات 3 + ارسال نظر
نیلوفر جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ق.ظ

!!!

نیلوفر چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:33 ب.ظ

ساغر حدس بزن پاک کنم مید این (made in) کجاست؟!

نیلوفر چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:34 ب.ظ

راهنمایی : پاک کنم خیلی محشر پاک می کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد