تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

مجنون!

به دیوارهای کتابخانه مجلس که رسیدم تبلیغ نمایشگاه درباره مدرس در صحن علنی مجلس رو دیدم و در حسرت کلا یک بار دیدن موزه مجلس به خودم گفتم که امروز میخوام درس بخونم! حالا بعدا به موقعی میام!

و توفیق اجباری این شد که پس از جاگذاشتن کارت ملی و دعوای شدید با دربانان کتابخانه و اعصاب خوردی راهی موزه شدم! 

و اصلا بگذریم از صحن آرام و نوستالوژیکِ (!!!! یادته؟؟ چقد داد میزدیم با هم به مصدق فوش میدادیم؟؟ :) مجلس مشروطه که میچسبید یک ساعت بی حرکت تویش بنشینی و فقط نگاه کنی در ذهنت...

یک سند اهدایی موسسه مطالعات تاریخ معاصر (یه همچین چیزی) به مجلس هم بود که اسمش را گذاشته بودند ویژگی های اخلاقی و گرایش سیاسی نمایندگان مجلس ششم جهت انتخاب نمایندگان مجلس هفتم برای ارائه به دیکتاتور.. (یه همچین چیز دیگری!) 


یک جدولی بود متشکل از لیست نماینده های مجلس شش و جلویش سه ستون دیگر داشت که اولی گویا گرایش سیاسی طرف بود (با گویه های مخالف.موافق/وسط/ مسافر D: ) و ستون دومی و سومی که نمیدانم فرقشان چه بود صفات اخلاقی بود. در ستون دوم برای آدم ها این ها را نوشته بودند:

عاقل، ملی، بدبخت، خودخواه، بامزه، خطرناک، خوب، وسط، ملی، موافق (این سه تای آخریو مطمئن نیستم!)

و در ستون سوم این چیزها:

احمق، موزی، فایده‌خواه، منتظر وعده، لجوج، سیاسی، بل، جوان، دیوانه، مجسمه (D:)، جاسوس، بد.


و اما سه صفت مصدق اینها بودند به ترتیب: مخالف، مجنون، ملی!


و کلمه ی مجنون برای هیچ کس دیگری نبود! دارم فکر میکنم که چرا مصدق حتی دیوانه هم نبود و از همان موقعش مجنون بود!!


خلاصه که نویسنده آدمِ آدم‌شناسی بوده!


اما در مورد سردار اسعد بختیاری خودش را راحت کرده بوده و جلوی اسمش به جای سه صفت نوشته بود: «تا چه فرمایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنــد»! همین شکلی!

غربت نشین صغرایی من!

غربت نشینی هم چیز جالبیست که الان من موقتش را تجربه می‌کنم.. هی میروم توی این سایت آموزش.. کد درس نظریه رو وارد میکنم به امید اینکه یک چیز دیگری هم باشد غیر از این جناب آقای دکتر جمشیدیها. که بالاخره حرف ما را گوش نمیکنند خودشان شعورشان رسیده که کلاس 50 نفری را که نمیشود گفت کلااس دانشگاه تهران آن هم همچین درسی و ...
و امروز روز آخر حذف و اضافه است و من باز دارم به این تلاش واهی ادامه میدم!!! هی
 دوباره شماره دانشجویی و پسورد را وارد میکنم و هیچ غلط دیگری هم نمی‌توانم کنم... جیمیل هم که فیلتر است و دردش را ما غربت(!!) نشینان هم داریم!! که تنها را ارتباطی غر زدن من به بچه ها هم بسته شده... و رسما دیگر هیییییییییییییییییییییییییییییییچ غلطی نمی‌توانم بکنم... گرچه اگر خودم بودم هم اتفاقی نمی‌افتاد با این تفاوت که الان بعد مسافت را برای دل خودم بهانه میکنم که به من چه! من که نبودم!!! من که کاری نمی‌توانستم کنم از دوووووور. بقیه اگر میخواستند کاری میکردند. 
و البته خودم بهتر از هر کس دیگری می‌دانم که اگر بودم فقط کار را خراب تر میکردم و وضعیت خودم را اسف ناک تر! چون بهترین کاری که میتوانستم کنم دعوا بود اگر که لحظه‌ای بر محافظه‌کاری ام پای می‌گذاشتم که می‌دانم نمی‌گذاشتم... که دوام یک سال باقی تحصیل را به کلاس خوب داشتن ترجیح میدادم... و همین است راز بقا...
داشتم فکر میکردم که بعدها اگر توفیق(!) نصیب شود و خارج نشین ابدی شویم چه می‌شود. خب بله سرعت اینرنت که خوووووووووووب و هی میروی توی این سایت ها.. غر میزنی، فحش میدهی و هیچ غلطی هم نمیتوانی بکنی باز. و گر چه در دل میدانی که اگر بودی هم هیچ غلطی نمیکردی اما باز اینطور خودت را آرام میکنی که من که نبودم... من که دسترسی نداشتم من که... من که... خودشان اگر میخواستند..... و اینطور تبرئه می‌شوم من!

ارتش مرد

خب طبیعتا وقتی مسئول بخش مالی یک سفر تقریبا دولتی ای یک ارتشی بازنشسته باشد همین می شود که همه دادشان بلند میشود که چقدر صرفه جویی!!!

 از همان اول همه ی صحبت های تعارفی و کم و کاست ها را ببخشید و فلان را به بقیه واگذار کرده بود( رئیس اداره ی میزبان که اساسا وظیفه اش جز این نبود!!!) و خودش «کارها» را به عهده میگرفت و از مکافات هایی که سر میزبانی ما سرشان آمده میگفت به جایش. اتاق های مهمانسرای بنیاد شهید را که احتمالا به وساطت او به ما سپرده بودند. و او مثلا به جای اینکه مثل بقیه از کمبود امکانات مهمانپذیر و تعارفات در این راستا بگوید از بدبختی جا گیر آوردن در این فصل میگفت. غیر از بقیه «مهمان نواز» ان بود و مثلا اگر یک دلستر دست کسی میداد و او آن یکی دلستر طعم دیگر که آن دستش بود را طلب میکرد پاسخش این بود که «چاق و لاغر نکن بخور دیگه!!» خودش را بالاتر از آن میدید که بعد از این همه رهبری دیکتاتوری سربازان جنگی بیاید و نی نی به لالای ما جوجه فکلی های تازه از تخم در آمده بگذارد! 

از همه هم گند اخلاق تر بود. اصلا حرفش را نمیتوانست آرام بزند و حرف عادی اش دادی بود که ما آفتاب مهتاب ندیده ها (!!!!!) موقع دعوا میشنویم. با دختر ها سرسنگین بود و «دختر خانم» صداشان میکرد و آخرش دیگر «دخترم».  و با همه ی گند اخلاقی اش البته تا بود همه ی برنامه ریزی ها و چه کنیم چه نکنیم ها با این بود و بقیه ی مسئولان اردو صدایشان در نمی آمد و فقط وقتی نبود اختلاف نظر ها و «دموکراسی» ها بالا میگرفت!!!

همین بود که روز اول وقتی بعد از کلی وقت تلف کردن در این مثلا طبیعت شهرشان نزدیک شب رسیدیم به طاق بستانی که از دور باید میدیدیمش و طبیعتا چیز زیادی دیده نمیشد و این ارتشی بعد نیم ساعت داد میزد که بفرماید برویم، داد من هم سر او رفت هوا که الان چه وقت آمدن اینجاست و چطور میشود سه چهار ساعت برای ناهار وقت تلف کرد آنوقت اینجا را که فقط کرمانشاه دارد نمیتوان دمی ماند و آسائید؟؟ و طبیعتا من همه ی کم تاریخی های اردو را از چشم او میدیدم (و هنوز هم میبینم) و برای همین نگاهم بهش خیلی منفی بود. و صد البته با کلا روز دوم نیامدنش که برنامه کلا تاریخی بود نگاهم تایید شد!

 

روز آخر در موزه(!!!) ی آثار جنگ با این که قرار بود سرهنگ دیگری بیاید و ازجنگ بگوید، خودش در هر غرفه موضوع را میگرفت و بی آن که کاری به عکس های در و دیوار داشته باشد داستان را از زبان خودش میگفت و درلابلایش خاطرات جنگی خودش را که بیشتر در کردستان بوده . از بمباران میگفت که در آن پدر و مادری را دید که خودشان جایی پناه جستند و بچه شان در ماشین میزد به شیشه از ترس ولی پدر و مادر بیشتر از آن میترسیدند که بروند بچه را بیاورند. و اینجا بوده که فهمیده جان خود انسان از هر چیز مهم تر است و این که میگویند پدر و مادر فداکار و فلان هم حرفی بیش نیست...

و تقریبا ناله ای که از ته دل میزد که هیچ چیزی مهم تر از امنیت نیست و ما انتقاد از دولت (بخوانید نظام) خیلی داریم ولی در برقراری امنیت وضعمان خیلی خوب است. عراقی ها را ببینید که دعا به جان صدام حسین میکنند که کاش بود و با اینکه نمیذاشت نفس بکشیم اما امن بود اینجا. و همینجا بود که سرهنگ امنیت را به آزادی صد البته ترجیح داد و گفت که «کاری نکنیم که امنیت کشورمون به خطر بیفته»!! و منی که اینجا میفهمم که نخیر.. ته تهش جنبشی هم اگر باشد سرنوشتش از کودتای 32 ی توده گریز بهتر نمیتواند باشد اساسا...

و ما و این بحث هایی که جنگ میتوانست بعد فتح خرمشهر تمام شود و نظر شما و دیگر جنگندگان جبهه چه بود و اویی که با «هر کس نظر خودش را دارد» میخواست از پاسخ فرار کند از ما اصرار و از او این پاسخ که «تو دوست داری در اضطراب دائمی زیر توپ و تانک زندگی کنی؟» و این اشاره که «تا یک بمب تهران میزدند آقای ولایتی میرفت رایزنی ولی از بمباران اینجاها..»

و منی که البته هنوز نمیفهمم چطور می شود که هم کربلا رفت و هم بازدید مناطق جنگی... و اساسا چطور میشود مثل این ارتشی کرد جنگ کرده ی دل پر، هر ماه کاروان به عراق برد...یک وقت داشتم فکر میکردم که این ارتشی ها چطور زندگی میکنند؟ دلم خواست بدانم مثلا اگر دختر یک ارتش دیده بودم چطور دختری میشدم؟ (و یک لحظه دلم خواست که میبودم واقعا!!!!) بعد داشتم فکر میکردم که اینها بازنشسته میشوند نمیمیرند واقعا؟ کتاب میتوانند بخوانند؟ میشود بعد از دو پرس گلوگه یک پرس کتاب زد؟  وقتشان را چطور میگذرانند وقتی از آن محیط استبدادی آن نهم در جنگ که یک لحظه خارج شدن از این سیستم مدیریتی مساوی مرگ است، به محیط بیرون می آیند که در آن دیگران را هم باید «خوب» در نظر بگیرند چطور میتوانند زندگی کنند؟  راستی شازده احتجاب که ارتشی نبود هان؟ فقط شازده بود؟!

خلاصه که یک لحظه دلم خواست سربازی ای میرفتم و مدتی زیر دست اینجور «ارتشی» ها می بودم... :\

این منِ پرده‌نشین!

سوار یک قطار بورژایی کوپه‌ای تبریز بودم در کوپه‌ی مخصوص خانم‌ها. خانواده‌ای که همراه من بودند ( و البته از یک عضوشان که در کوپه‌ی آقایان بود دور افتاده بود و من به نوعی غاصب جای او محسوب می‌شدم!! ) مال سه نسل بودند. به تصور من چیزی در مایه‌های من و مادرم و مادربزرگم که با هم می‌رویم سفر. یک دختر جوان هم سن و سال خودم با  اندکی آرایش و روسری معمولی و مانتوی نسبتا کوتاه، یک مادر شالدار مانتو بلند و یک مادربزرگ چادری.

از بین همه‌ی این خانم ها فقط من روسری ام را درآورده بودم و اندکی پرده‌ی پشت سرم را کشیده بودم و گیرش داده بودم به دستگیره که مثلا پیدا نباشم!! مادربزرگ البته برای حفظ حجاب من وارد عمل شد و پرده را کشید! مادر مخالفت کرد که خیلی دلگیر می‌شود و در جواب مادربزرگ که اشاره به پیدا بودن(!!) من می‌کرد گفت که پیدا نیست که!

نزدیک شب که شد یکی در زد و غذا را که برای من (که همراه بلیط غذا خریده بودم) آورده بود از لای پرده آورد تو و گفت کی بود پذیرایی بود؟ (بدون اینکه به درون کوپه دید داشته باشد) و من غذا را گرفتم و او گفت نوش جان!

غذا نوشابه نداشت در حالی که جزو تجهیزات غذا نی بود! (گذشته از آن 5550 تومنی که برای غذا داده بودم!!!) داشتم فکر میکردم که چرا موقع گرفتن غذا نگفتم نوشابه اش کو و اینکه موقع پس دادن ظرف این رو بهش میگم.

غذایم که تمام شد روسری ام را سر کردم به این هوا که الان می‌آید و ظرف را میدهم. نیومد، گرمم شد، دراوردم باز! بعد از چند دقیقه یکی در زد. مادربزرگ ازش پرسید: چی میخوای و بعد گفت: ظرفو میخوای؟ مادربزرگ رو به من گفت بده من بدم بهش. ولی من باز از لای پرده ظرف را دادم دستش و او باز گفت نوش جان! و من تشکر هم کردم این بار!  یک لحظه حس زنان «پرده‌نشین» تصورات تاریخی‌مان از قدیم بهم دست داد!! داشتم فکر میکردم اگر هم کوپه‌ای هایم نوشابه نداشتند و  به من تعارف نمی‌کردند، من باید با اون آقا از همان پشت پرده سر نوشابه نداشتن دعوا هم میکردم و دیگر نور علا نور می‌شد!

_____________________________

به جای پ. ن: (خب در همین لحظه به این گفته‌ی خودم شک کردم. یکی دوباره در زد که چایی میخورید خانم ها؟ هم کوپه ای ها از همان پست پرده گفتند نه آقا نه! بعد من همون موقع من گفتم که یکی میخورم و به امید یک چای آماده یکی از دکمه های پرده را باز کردم. آقاهه پرده رو زد کنار و نگاهی به کوپه انداخت و گفت 4تایی بیارم؟!!! و من و هم کوپه ای ها گفتیم نه!!! و رفت! برای همین در این لحظه هم بنده با روسری نشسته ام  حین گرما تایپ میکنم در آرزوی چای! انگار که (اگر پرده شکنی قبلی را به حساب چیز دیگری نگذاریم!!) دوره‌ی ارتباط بدون چهره گذشته باشد! (K ) )

 

پاسپورت

تنها راه ممکن گویا همین است. و احتمالا تنها چیزی که آدم میتواند به امیدش یک سال دیگر هم تحمل کند. بعد آن یک سال هم اتفاق خاصی نمی‌افتد. فقط خوبیش این است که میتوانی که امید داشته باشی که بروی.. یک جایی مثل مالزی. یعنی جایی که به آن ربطی نداری. که بعد فقط از آن دور اگر یک وقتی هوس کردی و رفتی فیس بوک و 4 تا عکس دیدی که فلانی فلان د و فلان رفت زندان و فلان آمد بیرون و فلان شلاق خورد و فلان اخراج. دفعات اول ممکن است یک صبح  تا ظهر اعصابت خورد باشد، اما همینطور که بگذرد شنیدن هایت هم برایت عادی می‌شود. همینطور که اخبار بی بی سی اینجا الان برایت عادی شده. اما خوبیش این است که حداقل دیگر از نزدیک جیزی را نمیبینی. و کم کم سیب زمینی میشوی... سیب زمینی تر. نهایتش یک کامنت میگذاری که صحر نزدیک است و فیلان و به امید آزادی وطن... و توهم میزنی که چقدر هم انقلابی ای..


اما حداقلش این است که  در این جای جدیدت اگر دیگرانی که در کنار تو زندگی می‌کنند هم چنین مسائلی داشته باشند ، تو نمیفهمی شان. یا اگر هم بفهمی شان، برایت مهم نخواهد بود. خعلی خوب و از بیرون میتوانی بهشان نگاه کنی و اساسا کاری به کارشان نداشته باشی و یک ذره هم ذهنت را مشغول نکنند.


میتوانی فقط بروی یک جایی که ذهنت مال خودت باشد و بتوانی غرق خیالات و تاریخت شوی و احساس کنی که داری به مملکت خودت فکر میکنی... خعلی هم خوب... خعلی هم جامعه شناس.. تنها راه ممکن همین است...

پست هایی که باااااید بنویسم!!

اصولا راههای زیادی هست برای اینکه آدم یک چیزی را که دلش میخواهد بنویسد ولی ... اش می آید را هی به خودش یادآروی کند که بنویس. اما کار از کار برای من خیلییی گذشته! طبیعتا این اختصاص یک فایل برای مطالب وبلاگ و یا روی دسکتپ که فایده نداشت! این چرکنویس ولاگ هم که پر میشود و هیچ اتفاقی نمیافتد. گفتم شاید در قالب یک پست جواب دهد.


- یک پست درباره ی این که از چه چیز روابطمون کلا متنفرم. درباره این پنهان کاری ذاتی و روابطی که مزر دارند اما مرزشون موقعی مشخص میشن که حریمشون شکسته بشه و کار از کار بگذره و هیچ چیزی هم نمیتونه انباشت بشه این وسط! چی باعث میشه که روابط جدی زود منتهی به 


- چرا محافظه کار میشویم و اساسا چی میشه اینقدر حال به هم زن مجبوریم حواسمون به هزار جون حاشیه باشه غیر از اصل ماجرا. و اساسا چرا باید محافظه کار بود و چرا بقا اینجا بیشتر اهمیت داره؟ حد مناسب محافظه کاری کجاست؟ اصلا محافظه کاری برای من یک چیز منفی اه یا مثبت؟


-از سه شنبه که این برادران بسیج گند زدن به مغز و کلا جو دانشکده مون، هی دارم یه چیزایی مینویسم که مرتب نشد که بذارم بعد الان این تریپی بودم که دیگه خوابید و اینا --- بعد الان هی یه خبرایی میرسه که هی مطلب برای پر کردن اون فایل ورده رو بیشتر میکنه...

اضطرار همیشگی برای بی‌قانونی...

بالاخره برای ما هم یک مشکلی پیش آمد اینجا...

من برای یکی که کارتش کار نمی‌کرد کارت زدم و البته این کار رو جلوی مسئول تالار عمومی انجام دادم و او بر خلاف همه‌ی دیگر مسئولان، بی اعتنایی نکرد و کارت من رو گرفت و نوشت و ...

اما اعصابم اونقدر که از این دعواها باید خورد بشه، خورد نشد... یعنی احساس میکنم یک حقیقت غم انگیزی که همیشه هم باهاش درگیرم رو کشف(!!) کردم...


نمیدانم به خاطر محترم بودن (یا پیش فرض غلط من مبنی بر محترم بودن) طرف مقابل که رئیس تالار عمومی بود (پورعبادی) یا چیز دیگر، ولی من به شدت با کسی که داشت برای من دردسر درست می‌کرد احساس همدردی میکردم و فکر میکردم که اگر جای اون بودم هم همین کار رو میکردم. با این حال طبیعتا به خودم هم حق میدادم. قضیه این است که این از معدود مکالمات جالبی بود که در آن میتونستی استدلال‌هایی رو بشنوی که همه منطقی اند اما هیچ کدام قانع کننده نیستند. ان هم در شرایطی که استدلال کننده و شنونده هر دو هم منطقی اند هم منطقی استدلال میکنند هم واقعا دارند راست میگن و در گفتگوشون به دنبال حقیقت اند. اما نتیجه به نفع هیچ طرفی نیست و هر دو طرف هم اشتباه می‌کنند و هم راست میگن.


واقعا برایم جالب است که شرایط یک محیط (در این کتابخانه ملی حداقل) به گونه‌ای طراحی شده که به تو اجازه‌ی قانونمند بودن را نمی‌دهد بلکه برای تو استدلال دفاع از بی‌قانونی(=به رسمیت نشناختن قانون) را هم می‌دهد.  قضیه اینجاست که قانون اینه که: استفاده از کارت عضویت فقط برای صاحب کارت مجاز بوده و هرگونه جابجایی یا استفاده از کارت دیگران ممنوع می باشد. (به نقل از بند 4 مقررات  http://www.nlai.ir/Default.aspx?tabid=1197 )


اما...


اگر کارتت را نیاورده باشی  یا گم کرده باشی یا ... خود کارمندان حراست (بستگی به این دارد که آن روز حالشان چطور باشد و کدام کارمند باشد و ...)  از آدم کارت شناسایی میگیرند و میذارند بروی داخل. و طبیعتا چون کارت نداری و مامور هم میداند که کارت نداری، مجبوری همیشه از کسی بخواهی که برات کارت بزند. (و همه هم میزنند) اصلا من خودم کارتم گم شده بود و رئیس حراست فقط کارت دانشجوییم رو ازم گرفت دم در(حتی شماره عضویت هم نپرسید) و گذاشت برم تو.


اصلا اینها به کنار، ضرورتا یک نفر برای اینکه بتونه بره و کارت مهمان بگیره باید بره داخل تالار تخصصی پیش مسئول شیفت و یک شخص کارت زننده و خلاف مقررات عمل کنی باید وجود داشته باشه که یک نفری اساسا بتونه اون کارت مهمان بگیره. اصلا بخش اداری کتابخانه که بخشی از مسئولان ارشد کتابخانه هم در آن هستند، بالای تالار تخصصی است، پس کسی که با بخش اداری کار دارد باید وارد خود تالار تخصصی بشود، کما اینکه با اینکه در روزهای عادی بین ساعت 8 تا 2 بعدازطهر بخش عضویت بیرون سالن هاست، اما من برای تایید عضویتم باید آنجا می‌رفتم و در همان ساعت هم اگر کسی نبود که برایم کارت بزند، نمیتونستم عضو شوم!!


از اون طرف وقتی تالار تخصصی در ازای امانت کتابش، از تو یک کارت شناسایی معتبر(=عضویت کتابخانه ملی، کارت ملی، گواهینامه) به گرو می‌گیرد،یعنی عملا پذیرفته است که عده ای (که نه کارت ملی همراه دارند و نه گواهینامه) بی‌کارت در کتابخانه خواهند بود که نیاز به کارت و یک شخص بی‌قانون خواهد بود. و این عملیات هر روز داره تکرار می‌شه. مشکلاتی که این گیت ها ایجاد می‌کنند و باعث بی‌کارتی می‌شوند را می‌توان در نامه اعضای کتابخانه به رئیس کتابخانه دید: http://nlai.mihanblog.com/post/14


همه ی همه ی اینها را هم که بگذاریم کنار، جالبتر از همه این است که وقتی داشتیم همراه همین آقای پورعبادی مسئول تالار عمومی (به جهت ادامه ی بحث در اتاق مسئول شیفت در تالار تخصصی) از گیت تخصصی وارد محوطه تالار تخصصی می‌شدیم یک دختری میخواست از گیت رد شود و نمی‌توانست، آقای پورعبادی بهش گفت که باید کارت داشته باشی، اون تا اومد بگه که کارتمو دادم فلان جا یکی از پشت زد و پورعبادی گفت آهان حالا رد شید!!


من که وقتی فائزه داشت دعوا میکرد، نرفتم تو، ولی اون میگفت وقتی این قضیه رو مطرح کرده و گفته چرا اونجا گذاشتید که اون شخص از گیت با کارت یک نفر دیگه رد بشه(و احتمالا اگر کس دیگری نبود نتیجتا خودت هم براش کارت میزدی-جمله ی من)، پورعبادی جواب داده که اونجا به من ربطی نداره من مسئول تالار عمومی ام نه تخصصی!!! خب این دقیقا نشون میده که بی‌قانونی برای مسئول نظارت بر اجرای صحیح قانون پذیرفته شده است.


به شدت احساس همدردی میکردم که با کسی که داشت من رو متهم میکرد. احساس میکردم واقعا خواست درونی و واقعیش اجرای قانون و درست انجام دادن کار خودش در جایگاهی که هست اه و واقعا داره در این راه تلاش میکنه ولی نمیتونه... یعنی با شرایطی مواجه میشه که اون هم شاید مثل ما داره به ما و ظاهرا تخطی کنندگان از قانون حق میده اما نمیخواد به خاطر این حق دادنه از وظیفه‌ی خودش بگذره...


حرفی که آخری بهم گفت هم خیلی جالب بود. گفت من یک گزارشی مینویسم مبنی بر اینکه شما ادعا کردید که ماموران حراست به شما گفتند که کارت کس دیگه ای رو برای ورود استفاده بکنید. اونها هم حتما شما رو خواهد خواست(!!!) تاریخ امروز رو یادتون باشه چیزی برای گفتن داشته باشید! این کار رو برای این نمیکنم که شما رو از بین این همه آدمی که این کار رو میکنند و .. (من در حال سر تکان دادن..) برای اینه که شما دارید سیستم رو زیر سوال میبرید. سیستم حراست رو...


وقتی دوباره به این ماجرای ظاهرا ته تلخ، نگاه میکنم میبینم که همه مون راست می‌گفتیم و هیچ‌کدوممون هم آدمهای نفهم و  بی‌شعور و بی‌قانونی نبودیم... اما مجبور بودیم، هستیم، و خواهیم بود که قانون را جدی نگیریم و «قانون» ندانیم‌اش، برای زندگی واقعی... بی قانون نباشی چرخ زندگی نمی‌چرخد. یعنی نمی‌تواند که بچرخد، وقتی که حداقل‌ شرایط لازم برای رعایت قانون وجود ندارد و  خود سیستم اساسا نمی‌گذارد که قانونمند باشی. (حالا بگذریم از شرایط به شدت ترغیب کننده به بی قانونی که کم نیستند در دور و برمان...)

زخم های اندیشه اسلامی

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. یکی از اینها همین ۲۰ واحد عمومی پاس کردن با اعمال شاقه است به علاوه ی مقادیری فیاض و انسان در اسلام و ... . گرچه ممکن است فقط یک روز در ترمت را بگیرد ولی همان برایت به قدر سالی می شود! انقدر که تکراری و بی منظق است. و طبیعتا وقتی یک سری چیزهای بی منطق هی تکرار شوند بی منطقیش خیلی بیشتر میزند توی چشم آدم. بنده به امید ایزد تعالی فردا آخرین کتاب عمومی دوران تحصیلم را پاس میکنم. امتحان درس معارف ۲ است ولی باید کتاب تازه در آمده ی اندیشه اسلامی ۲ نوشته ی آیت الله جعفر سبحانی و محمد محمد رضایی را بخوانیم. لازم به ذکر است کتاب انقدر جدید بود که هنوز کتابخانه ملی هم در سرچش وارد نکرده بود این را و بنابراین من مجبوووور شدم بالای چنین کتابی پوووووووووووول بدهم! (این حرص اولیه را اضافه کنید به همه ی آنچه بعدا خواهم نوشت!) 

تفاوت بارزی که این کتاب با همه ی کتاب های قبلی عمومی که خوانده بودم دارد، سفسطه ی بیش از اندازه و تابلو و با اعتماد به نفس مطرح شده است! دقیقا تمام گیر ها و نقاط ضعف استدلالش را مطرح میکند و خیلی قشنگ میپیچاندش!! انگار که هیچ ابایی ندارد از این که استدلالش "منطقی" نباشد. (نمونه هایش را فردا موقع دوره ی کتاب!! مینویسم!) 

 

نکته ی دیگر اینکه خواندن این کتابها هی این علاقه ی درونی من به بررسی شیعه و تاثیرات احکام شیعی بر خلقیات ایرانی (یا شاید هم برعکسش) را که از ترس مبتذل شدن میترسم بروم سراغش (انقدر که همه هی میروند سمت حوزه ی دین و سیاست) را در من بیدار میکند!!  

از همه ی اینها گذشته اصلا با خودم نتوانستم کنار بیایم که این دو بند از کتابی که باید برای 5 نمره ی این درس خلاصه میکردم بگذرم. اسم کتاب پرسش و پاسخ است درباره ی روابط دختر و پسر. بخش دوم کتاب احکام این روابط را آورده. (اصلا فکر نکنید که من این همه را تایپیده ان! فایلش را در اینترنت پیدا کردم از روی آن دارم خلاصه  و وبلاگ نویسی میکنم! یکی از شاهکارترین سوال و جواب ها این است:   

پرسش 28. با دختری«رشیده» رابطه نامشروع داشتم که موجب بی‌عفتی ایشان گردیده!! آیا بدون اذن پدر ایشان می‌توانم با او ازدواج کنم؟
همه مراجع (به جز بهجت و سیستانی): آری، در اینجا اجازه لازم نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
  

در مورد دیگری فقط سوال توجهم را جلب کرد که چرا باید اساسا چنین سوالی در چنین کتابی مطرج شود و یک چنین پاسخی برایش بیاید!!! : 

پرسش33. فرق عقد موقت با زنا در چیست؟
1- صیغه موقت یک نوع ازدواج است؛ همانطور که ازدواج دائم نوع دیگری از ازدواج است و هر دو شرایط و احکام خاص خود را دارد که از جمله آن ذکر صیغه عقد، مهریه و مدت است. اما زنا بدون توجه به این شرایط (مثل نخواندن صیغه عقد) کاری صورت می گیرد.
2- در ازدواج موقت نسبت به دختر باکره، اجازه پدر و یا جد پدری او لازم است؛ در نتیجه این کار با اطلاع خانواده و به دور از احساسات و پنهان کاری ها صورت می پذیرد.
3- در ازدواج موقت، زن باید بعد از تمام شدن مدت عقد، عده نگه دارد؛ ولی در زنا این قانون وجود ندارد.
4- در ازدواج موقت، مرد مسئولیت پذیر است و توابع این ارتباط را از جهت فرزند دار شدن احتمالی می پذیرد؛ در حالی که در عمل نامشروع این امر وجود ندارد.
5- در ازدواج موقت روابط بر اساس ضوابط شکل می گیرد و ارضای جنسی به صورت نظام مند و قانونی، پاسخ داده می شود، در حالی که در زنا ضابطه ای وجود ندارد و غیرقانونی است.

و این یکی که دیگر اصلا کاملا از آن بدون شرح هایی است که بعدا شرحش میدهم!! 

نگاه خواستگاری
پرسش 66. مرد تا چه اندازه می تواند به بدن زن، هنگام خواستگاری نگاه کند (البته با رعایت شرایط خاص خود)؟
آیات عظام امام، خامنه‌ای و فاضل: می‌تواند به بدن دختر نگاه کند؛ هرچند احتیاط مستحب است که تنها به دست و صورت و پاها، مو و مقداری از بدن (مانند گردن و بالای سینه) اکتفا کند(115).
آیات عظام بهجت، تبریزی،‌ سیستانی و مکارم: تنها می‌تواند به دست و صورت، پاها و مقداری از بدن (مانند گردن و بالای سینه) دختر نگاه کند(116).
آیت الله صافی: بنابر احتیاط واجب، تنها به صورت و دست‌ها تا مچ اکتفا کند(117).
آیت‌ الله نوری: می‌تواند به دست و صورت، پاها، مو و مقداری از بدن (مانند گردن و بالای سینه) دختر نگاه کند و اگر نتواند از خصوصیات سایر بدن، از روی لباس آگاهی یابد، نگاه به تمام بدن جایز است(118).
پرسش 67. استاد ما بدحجاب است و حجاب شرعی را رعایت نمی‌کند و درهنگام نوشتن مطالب روی تخته سیاه، دست و موهای سر او، بیش از اندازه ظاهر می شود، تکلیف ما چیست؟
آیات عظام امام، خامنه‌ای، صافی، فاضل و نوری: نگاه به او هرچند بدون قصد لذت، اشکال‌ دارد(119).
آیت الله بهجت: نگاه به او، هرچند بدون قصد لذت، جایز نیست.
آیات عظام تبریزی، سیستانی، صافی،‌ مکارم و وحید: اگر از زنان بی‌باکی است که او را امر به حجاب کنند، اعتنا نمی‌کند؛ نگاه به او- بدون قصد لذت و ترس افتادن به حرام- اشکالی ندارد(120).
پرسش 68. با وضعی که زنان بیرون می آیند و ما نیز مجبوریم به کوچه و خیابان برویم و چشممان به آنان می افتد، تکلیف چیست؟
همه مراجع: نگاه اتفاقی به بدن و موی آنان حرام نیست؛ ولی باید از نگاه عمدی (و پیوسته) اجتناب کرد(121).
تبصره. نگاه به زنان بی‌بند ‌و بار حکم خاصی دارد که در ((نگاه به بی‌حجاب)) آمده است.


    

مریضی های شب امتحانی!!

«دومنستر در وهله ی اول، شاه مستبد مطلوب خود را از شائبه استبداد برکنار می داند زیرا معتقد است که شخص شاه باید در برابر مقامی برتر یعنی کلیسا خود را مسئول بداند. در صورتی که شاه از راه اصلاح، انحراف جوید پاپ را قدرت آن هست که امت مسیحی را از تمکین بدو بازدارد.» (تاریخ اندیشه اجتماعی بارنز و بکر، جلد دوم، صفحه 103)

"یکی"، شاهان قاجار مطلوب خود را (!) از شائبه ی استبداد برکنار می داند (و همچنین ولی فقیه ها را!) زیرا که معتقد است اعمال شاه محدود به شرع است. در صورتی که شاه را از راه اعمال خلاف شرع، انحراف جوبد، آخوند را قدرت آن هست که ملتو از تمکینش بازدارد و اینا؟!! (تاریخ اندیشه "یکی"ستی، خودم، جلد هفدهم، صفحه 553) 

 

الان من خیلی راضیم!!! :D (با این که متوجه فرق استبداد تو اولی و دومی هستم ولی کلا این شباهت لفظ ها خیلیییی راضیم میکنه! J )  

نکته: کلا در معرض ارزیابی کسی که همش در معرض ارزیابی (و بعضا فحش!) قرارش میدی، خیلییییی سخته  من تا الان یه جوری از از زیر این ارزیابی اه در رفتم! بعد الان خیلی استرسی ام چون نمیتونم مفت بنویسم! آخه اساسا توانایی های آدم در دوره ی امتحانا در مورد مفت گویی به طرز شگفتی افزایش پیدا میکنه!! بعد الان خیلی سخته این وسط ییهووو مفت ننویسی! :-S  در نتیجه طبیعی که من الان خل شم! خرده بنگیرید!

هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه...

خب الان ساعت تازه 10 و نیم شبه ولی نسبت به ساعت محلی کتابخونه ملی خیلی شبه! و من الان در یک موقعیت برزخی ام! شارژر لب تابم رو هم نیوردم و تصمیم دارم باقیمونده ی شارژش رو همینطوری بنویسم تا آروم شم!  خب احمقانه است واقعا من چرا باید بترسم؟ یعنی اصلا و اساسا برای خودم تنها بودن مسئله ای نبود ولی این ترس الان من بیشتر ناشی از این احساسه که اگه این که الان اینجام رو به یکی بگم بهم میگه احمق! (البته به دو نفر گفتم و هنوز اینو نگفتن بهم!!)  سطح دغدغه! و نقش دیگران!!

خب بعد من الان تنهام. یعنی تنها شخص توی سالن هستم غیر از کتابدار و غیر از آدمهایی که برای نظافت سالن اومده بودند و دقایقی پیش "دسته جمعی" رفتند. نیم ساعت پیش از پیش بینی اینکه امشب تنهام (یعنی هیچ "خانوم" دیگه ای نیست چون توی نمارخونه که تنها جای نسبتا گرم قابل سکونت بین ساعت 9 تا 10 اه  کسی نبود و چون که معمولا خانم ها 11 شب نمیان تو این "بیابون"!!) خوابم نبرد! یعنی نتونستم بخوابم!  

اینکه بترسم اونقدر احمقانه نیست که دلخوشی الانم! الان فقط دو تا دلخوشی دارم .  

دلخوشی اول اینه که یه آقایی (مهمه که "آقایی"  یعنی با سن بالا!) که بیشتر شب ها میمونه و من میبینمش رو دیدم. داشت از کتابخونه میرفت بیرون. بعد گفت من برمیگردم حدود 11! بعد واقعا من چرا باید از اضافه شدن یک آقا به جمع این همه آقا خوشحال بشم! خب به هر حال یک کار گروهی باشه که قابلیت اتفاق افتادن در ایران رو داشته باشه همینه!! خب شاید مثلا دو نتونن با هم کنار بیان یا... اه!! x-(

 

دوم اینکه آقایی که امشب مسئوله به نظرم از بقیه مهربون تر و آدم حسابی تره. کلا از واکنش های قبلش. بعد دلخوشیم با تغییر رفتار آقاهه به هم میریزه!! (البته خب طبیعتا وقتی تو تنها آدم توی سالن باشی، کتابدار بلند حرف میزنه  و شاید حتی بیشتر، یعنی به نظر تو در این موقعیت بیشتر میاد! خب بعد چون دفعه ی چندمیه که میبینتت احتمالا بیشتر از دفعات قبل سلام و احوال پرسی و شوخی میکنیم. بعد من الان دارم فکر میکنم وقتی که در ذهن بیمار من یک همچین آدمی که انقدر احساس میکنم آدم حسابیه میتونه خیلی چیزای دیگه باشه و میتونم ازش بترسم، بعد تو ذهن اون چی میگذره. یعنی اون هم این موقعیت خودساخته ی منو درک میکنه و با توجه به اون داره عمل میکنه. (عمل میتونه از هر دو جنبه اش دیده بشه دیگه).  کلا الان یعنی همی الان خیلی دلم وبر میخواد!

{یه دلخوشی سومی همین الان اومد!!! یک عدد دختر!!!! دخترررررررررررررر!!! واقعا وقتی دیدمش لبخند ملییییییییییییح زدم و آروم شدم!!} 

  

مسئله ی خیلی مهم دیگه اینه که من چرا باید تو جایی که این همه آدم از قبیل حراست و کتابدار و ... هست به خودم بگم "تنها"؟!!!! نه آخه جداشدگی جنسیتی تا کجا آخه؟!! یعنی مردا رو آدم حساب نمیکنم؟!! (نمیکردم یعنی!) 

اولین بار شعری  که الان تایتله توی روستای وش برام معنی دار شد خیلییییی. روستا خیلیییییی تاریک بود. حتی با چراغ. آخه اونجا هنوز برق نیومده!  خودشونی ها همینطور با چراغ بسیار کم نور (و حتی زیر نور ماه) اینور اونور میرن ولی من حتی با چراغ هم نتونستم از چند قدمی خونه دورتر شم! واقعا میترسیدم. خب من بچه ی شهر بودم! بعد که برگشتیم به شهر و من هی چراااغ میدیدم نمیدونم چرا (یعنی نمیدونم چه ربطی داشت) ولی فک کردم که به اون ترس تنها بودن شهر و تنها نبودن روستا یک ربطی داره قضیه! 

پس نوشت 2: خب الان آقایی که وعده ی اومدن داده بود هم اومد و من الان میتونم با خیال راحت برم بخوابم!! مساوی شدیم چون!!! D:

داستان تحقیق

خب واقعا اگر سوال حاوی جواب نبود از اول، که نمیگفتند پیدا کردن سوال خوب خودش نصف راه است. واقعا که هم سوال از علم خیزد هم جواب. اصلا سوال قابل پژوهش یعنی سوالی که از همان اول جوابش را میدانی فقط میخواهی یک جوری بکنی اش تو پاچه ی بقیه. 

حس بدی بهم دست داده. احساس میکنم سوال به محض اینکه قابل پژوهش (به تصور ما) میشود بدیهی هم میشود. یعنی انگار که تو اساسا وقتی شروع میکنی به یک پژوهش که برایش یک پاسخ های احتمالی ای داشته باشی. و راه رسیدن به اون پاسخ ها تو ذهنت روشن باشه. این یعنی اینکه اگر واقعا یک دغدغه ای داشته باشی که از قبل جوابش را ندانی و نسبت به موضوع حداقل احساس بی طرفی داشته باشی ؛ نمیتوانی پیش بروی. ناخودآگاه میروی سمت اینکه یک طرف را بگیری . ادامه بدهی. حتی اگر شده به احمقانه ترین شکل ممکن. بعد وقتی میبینی که نتیجه ی تحقیقت میخواهد بشود یک طرف را گرفتن، یک جوریت میشود. چون احساس میکنی که این کاریست که همه میکنند! توی (جوجه) جامعه شناس چه کاره ای این وسط؟ بعد باز ویر بی طرفی ات میگیرد میخواهی باز همان بی طرف باشی و بعد جلوی نتیجه ی هر کدام از طرفین یک چرا میگذاری. چرای جامعه دار که سوالت را بکند جامعه شناسانه! غافل از اینکه باز هم باید بروی یک طرف ماجرا بایستی اول.. (و اول باید جواب یک طرف برود توی پاچه ات!)  کار استاد راهنما (صفت عام) هم کلا میشود این که نه تنها جواب یک طرف را در پاچه ات کند بلکه اگر چیزی برایت واقعا سوال است و برایش سعی میکنی از همان اول  جواب نتراشی، او برایت بتراشد و تو را ببرد به این سمت که به جواب دلخواه خودش برسی. 

واقعیت این است که ما هیچوقت دنبال پاسخ پرسش هایی که واقعا برایمان "سوال" است نمیرویم. نمود تنبلی ایرانی در پژوهش! 

 

پ.ن: کلا در زندگی کمتر دچار یاس پسا تحقیقی شده ام. کلا کمتر کسی پیدا میشد که بتواند رسما زیراب همه ی آن کاری که دارم میکنم را بزند اما تاثیراتش بسیار عمیق بود. یک موردش که رسما داشت به خودکشی منجر میشد! که مربوط میشد به تابستان بین سوم راهنمایی و اول دبیرستانم که خیلی خوشحال چند روز پشت هم هی میرفتم بقعه ی شیخ صفی اردبیلی و هی عکس و سوال و ... راهنمای موزه (احتمالا به جهت دفع شر!) هی گیر داده بود که چرا انقدر می آیی اینجا (منزل پدریشان بوده احتمالا) و گفتم که تحقیقم هست و اینها. بعد یادم نیست چطور و به چه کلماتی اما به طرز وحشتناک تحقیر آمیزی گفت که هه! دانشجوهای دکترایش می آیند اینجا که مثلا روی یک دیوارنوشته ی یک خطی سر در فلان سرا کار میکنند آنوقت تو میخواهی همه چیز اینجا را بدانی؟  و منی که متاسفانه با یک حرف حق یک آدم ناحق مواجه شده بودم رسما کل وقت و سرمایه ای که در دوسال و اندی پیش گذاشته بودم سر این تحقیق "عصر صفویه" به باد فنا دیدم. خب امروز هم زیراب کارم زده شد، اما دقیقا به همان شیوه ای که آقای موزه دار زیراب صفویه را زده بود! ایراد کار باز هم ناظر بر بزرگ بودن بیش از اندازه ی سوال بود. این یعنی این که من بعد از 7 سال هنوز  در همان بقعه ی شیخ صفی ام. یعنی که نه تنها پس از ورود به دانشگاه، بلکه کلا از 7 سال پیش تا به الان هیچ پیشرفتی نکرده ام...

حجاب ایرانی

اینجا کوالالامپور است. پایتخت مالزی ای که جمعیتش غیر از 60درصد مالایی مسلمان، درصد بسیار زیادی چینی و بعد از آن هندی و .. دارد. کشور مسلمانی که حجاب در آن اجباری نیست. کشوری که ورود به آن تا سه ماه ویزا گرفتن از قبل و هزینه و دنگ و فنگ های مربوط به آن را ندارد. برای همین توریست زیاد در آن دیده می شود.اروپایی های با تاپ و شلوارک هم زیاد دیده میشوند. ایرانی هم به نسبت زیادند. چه توریست های ایرانی و چه ساکنان و دانشجوها.  

 اینها را گفتم که بگویم از طرف جامعه هیچ گونه فشاری برای حجاب داشتن وارد نمیشود.چون حتی نمیشود گفت تعداد محجبه هایی که در خیابان دیده میشوند بیشتر است. اینجا خانم ها یا روسری(اسم عام هر نوع حجاب سر و مو) دارند یا ندارند. اما روسری شان کامل است یعنی دقیقا به این صورت است که فقط گردی صورتشان پیدا باشد.یعنی همان تصوری که از حجاب درست (در ایران هم) وجود دارد. البته لباس و روسری هایشان تنوع رنگی زیادی دارد. یعنی ممکن است از رنگ هایی استفاده شود که در ایران در تصور سنتی بی حجابی تلقی می شود. 

اما حجاب ایرانی ها در نوع خود منحصر به فرد است.دو نوع از حجاب است که هر گاه آن را در کسی ببینید مطمئن می شوید که او ایرانی است.یکی چادر و دیگری شال هایی که طوری سر می شوند که همه ی مو و گردن را نمیپوشاند و مطابق تصور حجاب به معنی فقط گردی صورت نیست.

به نظر من این خیلی جالب است که چرا ایرانی ها در جایی که دیگر حجاب اجباری (نه از طرف دولت و نه از طرف جامعه) نیست هم حجاب خود را احتمالا به همان صورتی که در ایران داشته اند حفظ میکنند گر چه مطابق دین و حتی عرف جامعه ای که الان در آن هستند(یعنی مالزی) نیست. البته این مدل از حجاب داشتن ممکن است در تازه مسلمان ها و کسانی که به صورت نژادی و خانوادگی مسلمان نیستند هم بعضا دیده شود مثل چینی ها اما اینجا عموما ایرانی این شکلی اند.  

 

کاری با انواع دیگر حجاب در دیگر فرهنگ ها (مثلا هندی که شکم معمولا پیداست ولی لباس ها بلند است) ندارم. نظر من فقط به آن دسته از حجاب هایی است که منشا دینی دارند یا حداقل اینگونه دیده می شوند. هر کس روسری دارد مسلمان شناخته می شود و حجابش هم به همین دلیل دیده می شود.  

حتی یک چنین کاملا مطابق دین نبودنی را در حجاب خود مالایی ها هم می شود دید. مثلا بلوز آستین کوتاه ( و بعضا تاپ) می پوشند با مقنعه مدل مالایی که یک تار مویشان هم پیدا نیست. یعنی با روسری شوخی ندارند. اما نکته اش در این است که اولا خیلی معمول نیست و بعد اینکه برای آن میتوان دلیلی مثل گرم بودن هوا پیدا کرد.منظور من این نیست که حجابی که هر فرهنگی تولید میکند را نفی کنم  ولی میخواهم بدانم که چرا چنین نوع حجابی در ایران طوری به وحود آمده است که با اینکه مطابق دین نیست ؛ حتی با برداشته شدن اجبار هم حفظ می شود.   

به نظرم این کار ایرانی ها میتواند به این چیزها ربط پیدا کند:(که البته خود این چیزها هم به هم ربط دارند)

1- مسافرت همراه خانواده : ساده ترین دلیلی که میتوان برای این کار یافت است. خانواده ارزش های خاص خودش را به فرد تحمیل میکند. همانطور که جامعه تحمیل میکند. خانواده به نوعی حامل ارزش های جامعه (دولت؟ ) است. منظور این نیست  که لزوما اجبار خانواده باعث این کار میشود. این حرکت میتواند برای جلوگیری از ناراحتی خانواده و یا حتی میتواند به خاطر نوعی تاثیر ناخودآگاه باشد.  

2-  عادت: ترک عادت موجب مرض است. فکر میکنم جمالزاده هم یک جمله ای در این رابطه داشت که سخت ترین کاری که میشود از ایرانی ها خواست تغییر عادت است. (شاید از همه البته) 

3- تاثیر حجاب اجباری:اگر در نظر بگیریم که ایران تنها کشوری است که حجاب در آن به صورت قانون دولتی اجباری است و همینطور در نظر بگیریم که ایرانی ها تنها گروهی هستند که اینگونه حجاب دارند شاید بتوان بین این دو رابطه ای برقرار کرد. البته باید دید که آیا حجاب ایرانی قبل از انقلاب  و اجباری شدن حجاب هم تقریبا به همین صورت نصفه و نیمه بوده است یا نه.  

4- خلقیات همراه با تساهل ایرانی:سه مورد بالا همه در خلقیات ایرانی میگنجند اما به نظرم این سهل گیری یک جور منجصر به فردی ایرانی است. شاید انقدر که جامعه و دولت و ... ناپایدار بوده ایرانی ها عادت کرده اند که هیچ چیز را سفت و سخت نگیرند و در هر مسئله ای که با آن روبرو می شوند حد میانه ی سازگاری را بگیرند و بس. از این رو ایرانی نه به طبقه ی 7 جنت می رود و نه در قعر جهنم می ماند. همیشه یک جایی این وسط ها سیر میکند.شال سر کردنش هم میشود همین جوری. همین وسط که باشد به هر دو طرف نزدیک است و در صورت لزوم نام هر دو طرف را بتواند بگیرد. نه بی حجاب جهنمی است و نه با حجاب سنتی!!یک جور منحصر به فردی این حرکت ایرانی است! اصیل اصیل...

این مالیژیا

پرچم

پرچم زیاد میبینم. پرچم ها برایم چیزهای خوشایندی نیستند، پرجم هر جا که میخواهد باشد. بوی جنگ می دهد و خون و  ریا و جمهوری اسلامی. مخصوصا وقتی در یک روز هر جا که پا میگذاری از ساختمان دولتی و فرودگاه و خانه های مردم گرفته تا  روی ماشین های در حال حرکت ببینی شان. یک جور احساس نفرت به من دست می دهد. غیر از این که به نظرم هر وقت در جایی به چیزی به طور نمادین تاکید میشود یعنی که آن چیز یا نیست و یا  دارد از بین می رود. تاکیدها برایم یک جور نشانه ی زور است.  نمیتوانم با آنها کنار بیایم.  یک تاکسی رد می شود. سقفش پر است از این پرچم های کوچک مالزی. گویا چند روز

 دیگر روز استقلال مالزی است...

 

مرکز خرید

در فروشگاه اطراف مغازه ی  بزرگ مشروب فروشی صدای سامی یوسف و آهنگ در وصف پیامبرش می آید، وقتی که رد میشوی خیلی حس قشنگی است! یک لحظه به خودت می گویی: مملکته دارند؟!!! این به کنار،  گویا بعضا فروشنده ها هم مسلمانند...

 

بانگ نماز

ظهر که می شود و صدای اذان که می آید، به هر  طرف که گوش دراز میکنی صدای یکی از این موذن ها را می شنوی. همه هم خودشان میخوانند همان موقع و هی صدایشان را بالا و بالاتر می برند و الحق که مصداق گر تو اذان بدین نمط خوانی اند! یکی از یکی بد صدا تر . صدایشان که بالا و بالا تر می رود، انگار که میخواهند با صدای ماشین ها رقابت کنند. این را وقتی همه ی این صداها را از طبقه ی نوزدهم یک برج بشنوی حس میکنی. کنار یک خیابان شلوغ...

 

ماشین و استبداد

تا حالا دیده بودید یک جایی همه ی ماشین ها همه در یک خط باشند و از اول تا آخر خطشان را حفظ کنند و هی اینور و آنور نشوند که از دو تا ماشین جلو بیفتند؟ چرا اینها سبقت حالی شان نیست! سیب زمینی هم کمشان است.

حالا این هیچ، دیده بودید یک جایی چراغ قرمز شود، بعد ماشین ها همه پشت خط بایستند که هیچ، موتور ها در ردیف دوم پشت سر آن ماشین های ردیف اول بایستند و مثلا نیایند لب خط؟!! دو تا موتور با فاصله ی یک عرض ماشین کنار هم یک لاین را اشغال کرده باشند! وااااااااااااااااااای...، بعد مثلا دیده بودید پشت چراغ قرمز وقتی یک لاینی برای ماشین هایی است که میخواهند گردش به چپ (برای ما می شود گردش به راست- ماشین های مالزی هم مثل انگلیس از سمت چپ می روند) کنند؛ اگر ده تا ماشین هم در دو لاین دیگر پشت هم ردیف شوند، هچ ماشینی این طرف نمی آید؛ مگر اینکه بیاید و از سمت چپ برود پی کارش. 600 تا چراغ قرمز دارد یک چهارراه و البته چراغ قرمز هایش برای عابر خیلی حوصله سر بر است طبق معمول :(  . خیابان و خط کشی درستی که مانع تصادف می شود همین است ها. اینکه می گن فقط نباید در تصادفات تقصیر را گردن راننده ها انداخت را آدم اینجا خوب می فهمد!

من اینها را هر روز از این بالا میبینم و اعصابم می ریزد به هم اصلا! غ ق ت* است خیلی! همه ی این اتفاقات در این چند چهارراه در حالی می افتد که بک پلیس هم این دور و بر ها نیست. این را بگذارید کنار حکومت استبدادی 7 پادشاهه ی مالزی...(البته استبدادش ربطی به پادشاهش ندارد!) و بگذارید کنار این تئوری واقعا درست که پیشرفت کشور های آسیایی تنها پس از حکومت مقتدرانه ی دیکتاتور ها ممکن شده است چون در شرق فرد محوریت داد نه قانون و مکتوب... خب کجاست الان آن فردی که باید نمایندگی قدرت (به هدف برقراری نظم) را به عهده داشته باشد؟ رابطه ی بین نظم خود انگیخته و دموکراسی چیست؟ از راه استبداد و دیکتاتوری هم میتوان به دموکراسی رسید یعنی؟

____________________________

غیر قابل تحمل

سعی در اجتماعی انگاشتن هر مسئله ای

1

خیلی وقت بود که میخواستم یک پستی  درباره ی سبیل  و تجربه ی داشتن آن برای آدمی که معتقد به اصلاح نکردن نیست ولی ماه ها بدون اصلاح میگردد و واکنش ها را میبیند بنویسم. این خواست بعد از آرایشگاه رفتن پس از 5 ماه به اجبار تبدیل شد و روز اجبار مصادف شد با اولین روز عضویت من در کتابخانه ی ملی. یک مقداری از آنچه در ذهنم بود را در ایمیلم نوشته بودم اما چون روز اول عضویتم بود نمیشد با لب تابم به اینترنت وصل شوم و حتما باید مسئول سایت نوشته را در فلش میریخت. توی ایمیلم هم به اسم "اندر مصائب سبیل" سیو شده بود و من هر کار کردم اسمش را تغییر بدهم نشد.


نمیدانم اتفاقی بود یا عمدی(یعنی نمیدانم آنها موظفند بخوانند، میبینند؟ یا چون تابلو بود دید) ولی مسئول سایت،قبل از ریختن فایل در فلش  گفت:  مگه نمیدونی اینجا نباید از اینترنت برای کارهای شخصی استفاده کرد؟ گفتم شخصی نیست!

-  به نظر شخصی میومد

-  نه، کار شخصی نیست! کاملا اجتماعی اه! تجربه ی زیستست. خیلی مهمند این چیزا

- سبیل؟!! (در حال روده بر شدن از خنده)

- جدی میگم! من رشتم جامعه شناسیه و یک وبلاگ اجتماعی(!!!) دارم! تجربه زیسته خیلی مهمه! خیلی مهه که آدما چی حس میکنند! و از این حس ها میشه رسید به تحلیل های اجتماعی. یا این که مثلا تطبیقش داد با چیزی که دورکیم میگه (در این لحظه احساس کردم باید توضیح بدم دورکیم کیه!!) {فک کنم خانومه چون احساس کرد داره نمیفهمه قانع شد} 

حالا دیگه مسئول سایت خیلی جدی پرسید: موضوع پایان نامته؟! گفتم نه، رشته ام جامعه شناسیه!


جدا از توجیه ولی یه لحظه خوشحال شدم از اینکه توی رشته ای درس میخونم که در اون زندگیم از درسم نمیتونه جدا باشه!


__________________________________________________________________________

پ.ن: دوستان من چون نمیخوام درباره سبیل صرفا غر بزنم ، غر هایم را نگه داشته ام برای موقعی که یه تحلیل درست و حسابی تونستم از قضیه داشته باشم! لااقل از نوع دورکیمی اش! در نتیجه دوباره دارم یک پستی را مینویسم که قرار است بنویسم!! 

سعی در اجتماعی انگاشتن هر مسئله ای

2

در بانک در حال پیگیری برای گرفتن وام:

نامه بنیاد را باید ببرم که رئیس شعبه امضا کند:
- رئیس شعبه: بفرماید که شما برای چی نخبه شدید؟ (با خنده ای که من رو هم به خنده  وامیداره)
- من: المپیاد
- چه المپیادی؟
- المپیاد ادبی مدال نقره
- الان کجا هستید؟
- دانشگاه تهران
- دانشگاه تهران رشته ی ادبیات؟
- نه جامعه شناسی
- اه پس دکتر "..." هم اونجاست
- "..." کوچک یا "..." بزرگ؟
- مگه چند تا دارین؟ ...استاد خوبیه؟
- استادای جوون معمولا استادای خوبین!
- آهان به روزن و ..؟
- بله.
- موفق باشید

مکالمه تمام می شود و من هم خوشحال از این که به هر حال رئیس شعبه استاد دانشکده ی ما را می شناسد و ..! و در این فکر که چقدر بی شعور است این مسئول وام و چقدر باحال است این رئیس شعبه!

4 روز بعد:
کارمند بانک نامه ی کسر از حقوق ضامنین من را به رئیس شعبه نشان می دهد و رئیس شعبه میگوید که قبول نیست و من را فرا میخواند.
- ببینید این اصلا به درد نمیخوره . این چیه پایینش نوشتن؟ " بعد از دستور مراجع قضائی" ما 2000 تا پرونده داریم نمیتونیم 2000 تا وکیل بگیریم که!
- یعنی با متن نامه مشکل دارید؟
- بعدشم... به محض ازدواج حقوق قطع میشه.
- خب این مادر منه  و حقوقش قطع نشده هنوز!
- حقوق باید بکشه. باید 3 برابر مقدار قسط حقوق ماهانه ی هر کدوم از ضامنین باشه.
-خب الان کی حقوقش سه برابر اینه؟ کسی که ضامنش انقدر حقوق داشته باشه که نمیاد وام بگیره که.
- من نمیدونم خانوم مشکل شخصی خودتونه.
- مشکل شخصی نیست کاملا هم اجتماعی اه. چند درصد آدما الان حقوقشون سه برابر اینه؟!
- ما قوانین خودمون رو داریم.
- خب آخه باید یه مقدار مطابق با واقع هم باشه دیگه.
- خب شما برید بهشون بگید غلطه قانون ها! بفرماید خانم بفرمایئد و ..

میرم پیش مسئول وام ، مسئول وام میگه بانک تا یک سوم حقوق رو حق داره برای قسط برداره. متاهل یک سوم. مجرد یک دوم.
- من: خب قبلا هم شده که دقیقا همین دو نفر ضامن کسی بشوند با همین نامه و از حقوقشان کسر شود.

من بعد از تماس با ضامنین متوجه میشم که قبلا بانک حتی کل حقوق هر دو نفر رو برداشته. به مسئول وام میگم . مسئول وام میگه که باید با رئیس شعبه صحبت کنم. میرم پیش رئیس شعبه اصلا حاضر نیست به حرف من گوش بده. میگه اون باجه. میگم اون باجه گفتند بیام پیش شما. رئیس شعبه داد میزنه به مسئول وام که اصلا نامه ی ایشون رو پس بفرست برای بنیاد نخبگان. یه نامه بزن رو پروندش بنویس شرایطش رو نداره...


مسئول شعبه هم خیلی سریع داره سعی میکنه که به دستور مافوقش عمل کنه. من سعی میکنم که استدلالم رو برای مسئول وام تکرار کنم. مسئول وام میگه الان فعلا باید نامه رو برگردونم! و ...


__________________________________________________________________________

پ.ن1 : به محض خارج شدن از بانک رفتم بنیاد و اونجا مثل آبی بود که بر آتش من ریخته بشه! با اینکه هیچ کاری تقریبا نمیتونستند بکنند ولی این امید رو به آدم میداد که لااقل یک جا هنوز مونده که بشه آدم بره توش و با اعصاب داغون نیاد بیرون! خیلیییییی خوبن!

پ.ن 2: اسم  این پست رو می شد گذاشت گام به گام تا جامعه پذیری!