وقتی که برای کنکور ارشد ثبت نام کردم شاید اولین دلیلم همین تردیدم بود. میخواستم اگر بعدا پشیمان شدم، «فرصتی» را از خودم نگرفته باشم! همینطوری هم انتخاب رشته کردم و باز از آن رشتههایی که میدانستم شاید قبول شوم «فقط» شبانهها را زدم، با همین منطق که اگر جوابم به ادامه دادن، «نه» بود، خودم را از بازگشت دوباره برای دو سال محروم نکرده باشم! در حد رفع محافظهکاری هم برایش درس خواندم. کمتر از یک هفته.. که دلم خوش باشد هفده هزار تومان ثبت نام ارشد را هدر نمیدهم!!!
و حالا که چیزکی پولکی در دانشگاه تهرانکی قبول شده ام هم باز با همان منطق، دلم بیشتر به ادامه دادنِ احمقانه است تا زندگی کردن برای «خودم»! و شاید دلیل دیگر این نظرِ دلم ترس شدیدی باشد که از «دانشجو نبودن» دارم . بعنی ته هر چی محافظهکاری است را دراورده ام این چند سال... جدیدا متوجه شدهام که چقدر در هر کوچکترین قدمم محتاط و محافظهکارم. یعنی دقیقا همان چیزی که همیشه بدم میآمد باشم و به آن شناخته شوم. یک ترسوی محافظهکار ِ بدبخت ِ بعضا تنبل! و جالب اینجاست که آدم واقعا تجربه میکند که این چیزها چقدر آدم را پذیرای استبداد میکند. یعنی موقعی که مادرم گفت «باید بری» به این استدلال که «برو ولی جدی نگیر، یکی در میون برو سر کلاس و ... مثل کارشناسی!»، خیلی راحتتر با موضوع کنار میآمدم که «مجبورم». خب این مدل استبدد برای ما تنبلهای محافظهکار خیلی خوب است. چون که مسئولیت تنبلی فکری و ذهنی و عینی خروج از مسیر مقدر پیشبینی شده برای همه ی «موفق» ها، (آن هم فقط برای 6-7 ماه) را از آدم میگیرد.
الان که با جملهی «خودت میدونی» مواجه شدهام، انگار که همه ی بار مسئولیت عملی که از دوشم برداشته بود را کوباندهاند روی شانههایم دوباره. و هر لحظه باز فکر میکنم که چه کاری درست است! خصوصا بعد از دیدن واحد اجباری نظریه با استاد گرامیای که دقیقا ترم پیش به خاطر غیر قاقل تحمل بودن کلاس انتخاباتی اش به مدد برگهی غیرحضوری از آن گریختم!!! :|
مسئله فقط یک انتخاب ساده نیست، مسئله ناتوانی در مواجهه با شرایط جدید «غیرِ محصل» بودن است، با این که در تمام این سالها هیچوقت واقعا جز روزهای نزدیک به امتحان «درس» نخواندهام، اما انگار دانشجو نبودن خودش باری است. شرایط جدیدی که اگر «ناتوان» از رسیدن به شرایط معمول نباشی باید برای به وجود آوردنش بیشتر جواب پس بدهی. انگار که اصل بر تا ابد دانشجوی هر دانشگاه داغونی بودن است. و بدبختی این است که باز مهمترین دلیلم برای دانشگاه نرفتن هم همین محافظهکاری است و ترس از اینکه نکند بروم دانشگاه و بیخیال رفتن بشوم روزی از تنبلی! فریاد که از شش جهتم راه ببستست... این محافظهکاری!! و از هر طرف خودش را میکوباند توی صورتم و نمیدانم وزن کدام نوعش بیشتر است و باید به حرف احتیاط کدام بروم؟
خلاصه این که جدول مزایا و معایب ذهنی خودم از هر دو حالت را هم کشیدم و باز میبینم که واقعا فواید بالقوهی دانشجو نبودن، که من هنوز فرصت تجربهی آن را نداشتهام بیشتر است، اما باز انگار بیخودی وزن استفاده از فرصت دست داده بیشتر است.. مثل بلیط مفت یک فیلم مزخرف سینما که میرسد دست آدم، به طوری که اگر همان فیلم مزخرف را نروی به هر حال احساس خسران میکنی! غافل از وقتی که دارد مفت مفت با آدم دست تکان میدهد و دور میشود و اعصابی که مالیده میشود و عمر آدم برای لذت بردن از دنیا را کم میکند!
حالا که اینطور شده است، باز من راهی بهتر از در معرض استبداد قرار دادن خودم پیدا نمیکنم!! من همه ی دلایل ذهنی ام را گفتم و دلایل عینی ام را هم در این جدول مینویسم! اگر کسی از اینجا رد شد، لطفا رای بدهد که اگر جای من بود دانشگاه میرفت یا نه؟ کدام محافظهکاری برش غلبه میکرد؟ منی که تقریبا تمام تلاشم را برای «رفتن» و از ارشد رفتن، دارم میکنم!
با سپاس پیشاپیش!
ارشد خواندن | ارشد نخواندن |
مسابقه فوتسال | برنامهریزی تمرین ورزشهای مختلف (فوتسال، رزمی، پینگ پونگ، کوه هر هفته و ...) |
سر کار بودن (به هر دو معنی! بلکه سه معنی!) و برای دو سه روز در هفته برنامه پیدا کردن | تمرکز درسی بر روی امتحانهای زبان تا 4 ماه آینده و نتیجهی بهتر احتمالا |
حمایت مادی و بعضا معنوی برای کنفرانس و ... بعد از گذشتن از هزارخان | زمانداشتن برای فعالیتهای غیردرسی از جمله کنفرانس |
پشتیبانی برای اینکه اگر جای دیگر نشد، مدرکی گرفتن و دیگر کنکور ندادن | زمان یک ماه و نیمه برای کنکور خواندن سال دیگر |
تحمل جمشیدیها در نقشهای گوناگون، و حاجیحیدری و «...» ها در نقش استاد | امکان تداوم حضور در دانشکده در زمانها و مکانها و کلاسها و آدمهای دلخواه! |
پول مفت دادن! (ترم اول یک ملیون و نیم علی الحساب!) | پول داشتن برای سفر و کنفرانس و ... |
هر روز استرس خانمهای پاچهگیر دم در و نگاهِ بعضی مردهای هیز ( ِعلمی-اسلامی) داخل دانشگاهی را داشتن و تحملکردن | سرمایه اجتماعی نداشتن و تبدیل شدن به یک آدمِ «بیکار و الاف» و بیبرنامه حداقل از نگاه بیرونیها (اگر هم یه درصد خودم آدم شم!) |
در بهترین حالت درسها و آدمها و کلاسهای تکراری(که البته واحدهای مطالعات جوانان آدم را مجبور به گذراندن واحد با کسانی میکند که 4 سال از دستشان فرار میکرده!! :| ) به عبارت دیگر سوهانهایی به نام کلاس که حتی نمیشود سرش کار دیگر کرد و چیز دیگر خواند (مثل این 4 سال) چون تعداد دانشجویان کم است و نظارت استاد بالا! | امکان خواندن نخواندههای جمع شده از سالهای دور و نکردههای این 16 سال درس خواندن پیاپی و شرکت در بعضی کلاسهای احیانا خوب دانشکده |
سر شلوغی با چیزهای مختلف و همیشه وقت نداشتن | وقت برای سفر! |
دانشجوی «ارشد» «دانشگاه تهران» بودن و همه ی امکاناتِ این عنوان! (معرفینامه برای مراکز تحقیقاتی) | بعد از شش ماه، از دست دادن هویت دانشجویی و کتابخانه مرکزی و کارت دانشجویی دانشگاه تهران |
ببین موضوع اصلی این نیست که ارشد بخونی یا خارج بری:
باید اون کاری رو بکنی که با کیفیت می تونی انجامش بدی، یعنی اگر میتونی در ارشد، درسای اون و پایان نامه اش برجستگی خودت رو نشون بدی باید ارشد بخونی و اگر میتونی در زبان خوندن و اپلای برجسته بشی باید روی اون وقت بذاری : مسیله متوسط نبودن اه و نه چیز ه دیگه ای.
منتها وقتی یه انتخابی رو کردی باید حسابی واسش وقت بزاری و بهترین کیفیت ممکن رو در اون حوزه به دست بیاری.
مهم این نیست که چه رشته ای رو انتخاب می کنی مهم اینه که توی رشتت تاپ باشی
پ.ن : با این بخش خیلی حال کردم :
سرمایه اجتماعی نداشتن و تبدیل شدن به یک آدمِ «بیکار و الاف» و بیبرنامه حداقل از نگاه بیرونیها (اگر هم یه درصد خودم آدم شم!)
یه بارم یه جدول بکش مزایا و معایب رفتن و نرفتن رو بنویس. اصل محافظهکاری اونجا رخ مینمایه به نظرم:)
بشین درستو بخون فکر بد نکن!