تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه...

خب الان ساعت تازه 10 و نیم شبه ولی نسبت به ساعت محلی کتابخونه ملی خیلی شبه! و من الان در یک موقعیت برزخی ام! شارژر لب تابم رو هم نیوردم و تصمیم دارم باقیمونده ی شارژش رو همینطوری بنویسم تا آروم شم!  خب احمقانه است واقعا من چرا باید بترسم؟ یعنی اصلا و اساسا برای خودم تنها بودن مسئله ای نبود ولی این ترس الان من بیشتر ناشی از این احساسه که اگه این که الان اینجام رو به یکی بگم بهم میگه احمق! (البته به دو نفر گفتم و هنوز اینو نگفتن بهم!!)  سطح دغدغه! و نقش دیگران!!

خب بعد من الان تنهام. یعنی تنها شخص توی سالن هستم غیر از کتابدار و غیر از آدمهایی که برای نظافت سالن اومده بودند و دقایقی پیش "دسته جمعی" رفتند. نیم ساعت پیش از پیش بینی اینکه امشب تنهام (یعنی هیچ "خانوم" دیگه ای نیست چون توی نمارخونه که تنها جای نسبتا گرم قابل سکونت بین ساعت 9 تا 10 اه  کسی نبود و چون که معمولا خانم ها 11 شب نمیان تو این "بیابون"!!) خوابم نبرد! یعنی نتونستم بخوابم!  

اینکه بترسم اونقدر احمقانه نیست که دلخوشی الانم! الان فقط دو تا دلخوشی دارم .  

دلخوشی اول اینه که یه آقایی (مهمه که "آقایی"  یعنی با سن بالا!) که بیشتر شب ها میمونه و من میبینمش رو دیدم. داشت از کتابخونه میرفت بیرون. بعد گفت من برمیگردم حدود 11! بعد واقعا من چرا باید از اضافه شدن یک آقا به جمع این همه آقا خوشحال بشم! خب به هر حال یک کار گروهی باشه که قابلیت اتفاق افتادن در ایران رو داشته باشه همینه!! خب شاید مثلا دو نتونن با هم کنار بیان یا... اه!! x-(

 

دوم اینکه آقایی که امشب مسئوله به نظرم از بقیه مهربون تر و آدم حسابی تره. کلا از واکنش های قبلش. بعد دلخوشیم با تغییر رفتار آقاهه به هم میریزه!! (البته خب طبیعتا وقتی تو تنها آدم توی سالن باشی، کتابدار بلند حرف میزنه  و شاید حتی بیشتر، یعنی به نظر تو در این موقعیت بیشتر میاد! خب بعد چون دفعه ی چندمیه که میبینتت احتمالا بیشتر از دفعات قبل سلام و احوال پرسی و شوخی میکنیم. بعد من الان دارم فکر میکنم وقتی که در ذهن بیمار من یک همچین آدمی که انقدر احساس میکنم آدم حسابیه میتونه خیلی چیزای دیگه باشه و میتونم ازش بترسم، بعد تو ذهن اون چی میگذره. یعنی اون هم این موقعیت خودساخته ی منو درک میکنه و با توجه به اون داره عمل میکنه. (عمل میتونه از هر دو جنبه اش دیده بشه دیگه).  کلا الان یعنی همی الان خیلی دلم وبر میخواد!

{یه دلخوشی سومی همین الان اومد!!! یک عدد دختر!!!! دخترررررررررررررر!!! واقعا وقتی دیدمش لبخند ملییییییییییییح زدم و آروم شدم!!} 

  

مسئله ی خیلی مهم دیگه اینه که من چرا باید تو جایی که این همه آدم از قبیل حراست و کتابدار و ... هست به خودم بگم "تنها"؟!!!! نه آخه جداشدگی جنسیتی تا کجا آخه؟!! یعنی مردا رو آدم حساب نمیکنم؟!! (نمیکردم یعنی!) 

اولین بار شعری  که الان تایتله توی روستای وش برام معنی دار شد خیلییییی. روستا خیلیییییی تاریک بود. حتی با چراغ. آخه اونجا هنوز برق نیومده!  خودشونی ها همینطور با چراغ بسیار کم نور (و حتی زیر نور ماه) اینور اونور میرن ولی من حتی با چراغ هم نتونستم از چند قدمی خونه دورتر شم! واقعا میترسیدم. خب من بچه ی شهر بودم! بعد که برگشتیم به شهر و من هی چراااغ میدیدم نمیدونم چرا (یعنی نمیدونم چه ربطی داشت) ولی فک کردم که به اون ترس تنها بودن شهر و تنها نبودن روستا یک ربطی داره قضیه! 

پس نوشت 2: خب الان آقایی که وعده ی اومدن داده بود هم اومد و من الان میتونم با خیال راحت برم بخوابم!! مساوی شدیم چون!!! D:

نظرات 2 + ارسال نظر
اینجا هیچ جا نیست! شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ب.ظ http://www.hichja.com

این نوشتن طولانی رو هم بذارم رو حساب تنهایی و ترس؟
نترس، نترسف نترس بچه جون / برو، برو، بازم به میدون (پسرخاله)

مصطفی یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:10 ب.ظ

جالبه! شب موندن توی کتابخونه برای دخترا چقدر می تونه متفاوت باشه تا پسرا !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد