تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

مریضی های شب امتحانی!!

«دومنستر در وهله ی اول، شاه مستبد مطلوب خود را از شائبه استبداد برکنار می داند زیرا معتقد است که شخص شاه باید در برابر مقامی برتر یعنی کلیسا خود را مسئول بداند. در صورتی که شاه از راه اصلاح، انحراف جوید پاپ را قدرت آن هست که امت مسیحی را از تمکین بدو بازدارد.» (تاریخ اندیشه اجتماعی بارنز و بکر، جلد دوم، صفحه 103)

"یکی"، شاهان قاجار مطلوب خود را (!) از شائبه ی استبداد برکنار می داند (و همچنین ولی فقیه ها را!) زیرا که معتقد است اعمال شاه محدود به شرع است. در صورتی که شاه را از راه اعمال خلاف شرع، انحراف جوبد، آخوند را قدرت آن هست که ملتو از تمکینش بازدارد و اینا؟!! (تاریخ اندیشه "یکی"ستی، خودم، جلد هفدهم، صفحه 553) 

 

الان من خیلی راضیم!!! :D (با این که متوجه فرق استبداد تو اولی و دومی هستم ولی کلا این شباهت لفظ ها خیلیییی راضیم میکنه! J )  

نکته: کلا در معرض ارزیابی کسی که همش در معرض ارزیابی (و بعضا فحش!) قرارش میدی، خیلییییی سخته  من تا الان یه جوری از از زیر این ارزیابی اه در رفتم! بعد الان خیلی استرسی ام چون نمیتونم مفت بنویسم! آخه اساسا توانایی های آدم در دوره ی امتحانا در مورد مفت گویی به طرز شگفتی افزایش پیدا میکنه!! بعد الان خیلی سخته این وسط ییهووو مفت ننویسی! :-S  در نتیجه طبیعی که من الان خل شم! خرده بنگیرید!

هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه...

خب الان ساعت تازه 10 و نیم شبه ولی نسبت به ساعت محلی کتابخونه ملی خیلی شبه! و من الان در یک موقعیت برزخی ام! شارژر لب تابم رو هم نیوردم و تصمیم دارم باقیمونده ی شارژش رو همینطوری بنویسم تا آروم شم!  خب احمقانه است واقعا من چرا باید بترسم؟ یعنی اصلا و اساسا برای خودم تنها بودن مسئله ای نبود ولی این ترس الان من بیشتر ناشی از این احساسه که اگه این که الان اینجام رو به یکی بگم بهم میگه احمق! (البته به دو نفر گفتم و هنوز اینو نگفتن بهم!!)  سطح دغدغه! و نقش دیگران!!

خب بعد من الان تنهام. یعنی تنها شخص توی سالن هستم غیر از کتابدار و غیر از آدمهایی که برای نظافت سالن اومده بودند و دقایقی پیش "دسته جمعی" رفتند. نیم ساعت پیش از پیش بینی اینکه امشب تنهام (یعنی هیچ "خانوم" دیگه ای نیست چون توی نمارخونه که تنها جای نسبتا گرم قابل سکونت بین ساعت 9 تا 10 اه  کسی نبود و چون که معمولا خانم ها 11 شب نمیان تو این "بیابون"!!) خوابم نبرد! یعنی نتونستم بخوابم!  

اینکه بترسم اونقدر احمقانه نیست که دلخوشی الانم! الان فقط دو تا دلخوشی دارم .  

دلخوشی اول اینه که یه آقایی (مهمه که "آقایی"  یعنی با سن بالا!) که بیشتر شب ها میمونه و من میبینمش رو دیدم. داشت از کتابخونه میرفت بیرون. بعد گفت من برمیگردم حدود 11! بعد واقعا من چرا باید از اضافه شدن یک آقا به جمع این همه آقا خوشحال بشم! خب به هر حال یک کار گروهی باشه که قابلیت اتفاق افتادن در ایران رو داشته باشه همینه!! خب شاید مثلا دو نتونن با هم کنار بیان یا... اه!! x-(

 

دوم اینکه آقایی که امشب مسئوله به نظرم از بقیه مهربون تر و آدم حسابی تره. کلا از واکنش های قبلش. بعد دلخوشیم با تغییر رفتار آقاهه به هم میریزه!! (البته خب طبیعتا وقتی تو تنها آدم توی سالن باشی، کتابدار بلند حرف میزنه  و شاید حتی بیشتر، یعنی به نظر تو در این موقعیت بیشتر میاد! خب بعد چون دفعه ی چندمیه که میبینتت احتمالا بیشتر از دفعات قبل سلام و احوال پرسی و شوخی میکنیم. بعد من الان دارم فکر میکنم وقتی که در ذهن بیمار من یک همچین آدمی که انقدر احساس میکنم آدم حسابیه میتونه خیلی چیزای دیگه باشه و میتونم ازش بترسم، بعد تو ذهن اون چی میگذره. یعنی اون هم این موقعیت خودساخته ی منو درک میکنه و با توجه به اون داره عمل میکنه. (عمل میتونه از هر دو جنبه اش دیده بشه دیگه).  کلا الان یعنی همی الان خیلی دلم وبر میخواد!

{یه دلخوشی سومی همین الان اومد!!! یک عدد دختر!!!! دخترررررررررررررر!!! واقعا وقتی دیدمش لبخند ملییییییییییییح زدم و آروم شدم!!} 

  

مسئله ی خیلی مهم دیگه اینه که من چرا باید تو جایی که این همه آدم از قبیل حراست و کتابدار و ... هست به خودم بگم "تنها"؟!!!! نه آخه جداشدگی جنسیتی تا کجا آخه؟!! یعنی مردا رو آدم حساب نمیکنم؟!! (نمیکردم یعنی!) 

اولین بار شعری  که الان تایتله توی روستای وش برام معنی دار شد خیلییییی. روستا خیلیییییی تاریک بود. حتی با چراغ. آخه اونجا هنوز برق نیومده!  خودشونی ها همینطور با چراغ بسیار کم نور (و حتی زیر نور ماه) اینور اونور میرن ولی من حتی با چراغ هم نتونستم از چند قدمی خونه دورتر شم! واقعا میترسیدم. خب من بچه ی شهر بودم! بعد که برگشتیم به شهر و من هی چراااغ میدیدم نمیدونم چرا (یعنی نمیدونم چه ربطی داشت) ولی فک کردم که به اون ترس تنها بودن شهر و تنها نبودن روستا یک ربطی داره قضیه! 

پس نوشت 2: خب الان آقایی که وعده ی اومدن داده بود هم اومد و من الان میتونم با خیال راحت برم بخوابم!! مساوی شدیم چون!!! D:

داستان تحقیق

خب واقعا اگر سوال حاوی جواب نبود از اول، که نمیگفتند پیدا کردن سوال خوب خودش نصف راه است. واقعا که هم سوال از علم خیزد هم جواب. اصلا سوال قابل پژوهش یعنی سوالی که از همان اول جوابش را میدانی فقط میخواهی یک جوری بکنی اش تو پاچه ی بقیه. 

حس بدی بهم دست داده. احساس میکنم سوال به محض اینکه قابل پژوهش (به تصور ما) میشود بدیهی هم میشود. یعنی انگار که تو اساسا وقتی شروع میکنی به یک پژوهش که برایش یک پاسخ های احتمالی ای داشته باشی. و راه رسیدن به اون پاسخ ها تو ذهنت روشن باشه. این یعنی اینکه اگر واقعا یک دغدغه ای داشته باشی که از قبل جوابش را ندانی و نسبت به موضوع حداقل احساس بی طرفی داشته باشی ؛ نمیتوانی پیش بروی. ناخودآگاه میروی سمت اینکه یک طرف را بگیری . ادامه بدهی. حتی اگر شده به احمقانه ترین شکل ممکن. بعد وقتی میبینی که نتیجه ی تحقیقت میخواهد بشود یک طرف را گرفتن، یک جوریت میشود. چون احساس میکنی که این کاریست که همه میکنند! توی (جوجه) جامعه شناس چه کاره ای این وسط؟ بعد باز ویر بی طرفی ات میگیرد میخواهی باز همان بی طرف باشی و بعد جلوی نتیجه ی هر کدام از طرفین یک چرا میگذاری. چرای جامعه دار که سوالت را بکند جامعه شناسانه! غافل از اینکه باز هم باید بروی یک طرف ماجرا بایستی اول.. (و اول باید جواب یک طرف برود توی پاچه ات!)  کار استاد راهنما (صفت عام) هم کلا میشود این که نه تنها جواب یک طرف را در پاچه ات کند بلکه اگر چیزی برایت واقعا سوال است و برایش سعی میکنی از همان اول  جواب نتراشی، او برایت بتراشد و تو را ببرد به این سمت که به جواب دلخواه خودش برسی. 

واقعیت این است که ما هیچوقت دنبال پاسخ پرسش هایی که واقعا برایمان "سوال" است نمیرویم. نمود تنبلی ایرانی در پژوهش! 

 

پ.ن: کلا در زندگی کمتر دچار یاس پسا تحقیقی شده ام. کلا کمتر کسی پیدا میشد که بتواند رسما زیراب همه ی آن کاری که دارم میکنم را بزند اما تاثیراتش بسیار عمیق بود. یک موردش که رسما داشت به خودکشی منجر میشد! که مربوط میشد به تابستان بین سوم راهنمایی و اول دبیرستانم که خیلی خوشحال چند روز پشت هم هی میرفتم بقعه ی شیخ صفی اردبیلی و هی عکس و سوال و ... راهنمای موزه (احتمالا به جهت دفع شر!) هی گیر داده بود که چرا انقدر می آیی اینجا (منزل پدریشان بوده احتمالا) و گفتم که تحقیقم هست و اینها. بعد یادم نیست چطور و به چه کلماتی اما به طرز وحشتناک تحقیر آمیزی گفت که هه! دانشجوهای دکترایش می آیند اینجا که مثلا روی یک دیوارنوشته ی یک خطی سر در فلان سرا کار میکنند آنوقت تو میخواهی همه چیز اینجا را بدانی؟  و منی که متاسفانه با یک حرف حق یک آدم ناحق مواجه شده بودم رسما کل وقت و سرمایه ای که در دوسال و اندی پیش گذاشته بودم سر این تحقیق "عصر صفویه" به باد فنا دیدم. خب امروز هم زیراب کارم زده شد، اما دقیقا به همان شیوه ای که آقای موزه دار زیراب صفویه را زده بود! ایراد کار باز هم ناظر بر بزرگ بودن بیش از اندازه ی سوال بود. این یعنی این که من بعد از 7 سال هنوز  در همان بقعه ی شیخ صفی ام. یعنی که نه تنها پس از ورود به دانشگاه، بلکه کلا از 7 سال پیش تا به الان هیچ پیشرفتی نکرده ام...