1
خیلی وقت بود که میخواستم یک پستی درباره ی سبیل و تجربه ی داشتن آن برای آدمی که معتقد به اصلاح نکردن نیست ولی ماه ها بدون اصلاح میگردد و واکنش ها را میبیند بنویسم. این خواست بعد از آرایشگاه رفتن پس از 5 ماه به اجبار تبدیل شد و روز اجبار مصادف شد با اولین روز عضویت من در کتابخانه ی ملی. یک مقداری از آنچه در ذهنم بود را در ایمیلم نوشته بودم اما چون روز اول عضویتم بود نمیشد با لب تابم به اینترنت وصل شوم و حتما باید مسئول سایت نوشته را در فلش میریخت. توی ایمیلم هم به اسم "اندر مصائب سبیل" سیو شده بود و من هر کار کردم اسمش را تغییر بدهم نشد.
نمیدانم اتفاقی بود یا عمدی(یعنی نمیدانم آنها موظفند بخوانند، میبینند؟ یا چون تابلو بود دید) ولی مسئول سایت،قبل از ریختن فایل در فلش گفت: مگه نمیدونی اینجا نباید از اینترنت برای کارهای شخصی استفاده کرد؟ گفتم شخصی نیست!
- به نظر شخصی میومد
- نه، کار شخصی نیست! کاملا اجتماعی اه! تجربه ی زیستست. خیلی مهمند این چیزا
- سبیل؟!! (در حال روده بر شدن از خنده)
- جدی میگم! من رشتم جامعه شناسیه و یک وبلاگ اجتماعی(!!!) دارم! تجربه زیسته خیلی مهمه! خیلی مهه که آدما چی حس میکنند! و از این حس ها میشه رسید به تحلیل های اجتماعی. یا این که مثلا تطبیقش داد با چیزی که دورکیم میگه (در این لحظه احساس کردم باید توضیح بدم دورکیم کیه!!) {فک کنم خانومه چون احساس کرد داره نمیفهمه قانع شد}
حالا دیگه مسئول سایت خیلی جدی پرسید: موضوع پایان نامته؟! گفتم نه، رشته ام جامعه شناسیه!
جدا از توجیه ولی یه لحظه خوشحال شدم از اینکه توی رشته ای درس میخونم که در اون زندگیم از درسم نمیتونه جدا باشه!
__________________________________________________________________________
پ.ن: دوستان من چون نمیخوام درباره سبیل صرفا غر بزنم ، غر هایم را نگه داشته ام برای موقعی که یه تحلیل درست و حسابی تونستم از قضیه داشته باشم! لااقل از نوع دورکیمی اش! در نتیجه دوباره دارم یک پستی را مینویسم که قرار است بنویسم!!
2
در بانک در حال پیگیری برای گرفتن وام:
نامه بنیاد را باید ببرم که رئیس شعبه امضا کند:من بعد از تماس با ضامنین متوجه میشم که قبلا بانک حتی کل حقوق هر دو نفر رو برداشته. به مسئول وام میگم . مسئول وام میگه که باید با رئیس شعبه صحبت کنم. میرم پیش رئیس شعبه اصلا حاضر نیست به حرف من گوش بده. میگه اون باجه. میگم اون باجه گفتند بیام پیش شما. رئیس شعبه داد میزنه به مسئول وام که اصلا نامه ی ایشون رو پس بفرست برای بنیاد نخبگان. یه نامه بزن رو پروندش بنویس شرایطش رو نداره...
مسئول شعبه هم خیلی سریع داره سعی میکنه که به دستور مافوقش عمل کنه. من سعی میکنم که استدلالم رو برای مسئول وام تکرار کنم. مسئول وام میگه الان فعلا باید نامه رو برگردونم! و ...
__________________________________________________________________________
پ.ن1 : به محض خارج شدن از بانک رفتم بنیاد و اونجا مثل آبی بود که بر آتش من ریخته بشه! با اینکه هیچ کاری تقریبا نمیتونستند بکنند ولی این امید رو به آدم میداد که لااقل یک جا هنوز مونده که بشه آدم بره توش و با اعصاب داغون نیاد بیرون! خیلیییییی خوبن!
پ.ن 2: اسم این پست رو می شد گذاشت گام به گام تا جامعه پذیری!