تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

به مغزت احترام بگذار!

نشسته ام کتاب تفسیر موضوعی قرآن کریم می خوانم برای امتحان متونی که دوشنبه ی هفته ی بعد دارمش! چرا؟!  چون زورم می آمد برای یک همچین کتابی پول خرج کنم، یا اینکه آن 80 صفحه ی منبع امتحان را کپی بگیرم بخوانم، یا اینکه حتی 4 تا اسمس خرج کنم از ملت بپرسم کتاب را دارند یا نه! امتحان متون هم ساعت 1 است و من نمیتوانم صبحش بیایم کتاب را بگیرم بخوانم چرا که ساعت 10.5 سر جلسه ی امتحان تاریخ کذایی ام(ان شا ال له) ! خب این کتابی که الان دست من است کتاب یک بنده خدایی است که داده است به میترا و من کتاب را تا شنبه از میترا قرض گرفته ام!  

 

داشتم فکر میکردم که ماها انقدر برای پول و وقتمان اهمیت قائلیم که حاضر نیستیم یک همچین کتابی را بخریم یا کپی کنیم یا...، آنوقت همان یک ذره را برای مغزمان اهمیت قائل نمی شویم که هر چیییییییییزی* را نریزییییییییییم تویش! عین آن جانور مظلوم دو پا، نشسته ایم میخوانیم که نکند نمره مان از 20 بیاید پایین و معدلمان را نکشد بالا!  

 

هی....روزگار! کم کم دارم به معنای بهداشت مغزی کنت پی می برم...

 

_______________________________________________________________________________ 

*اول نوشته بودم "این اراجیف" را، گفتم شاید فقط برای من اراجیف باشد! فقط من!

از چاله به چاه خنده

ای خداااااااااااااا، الان دستم داره میشکنه، از درد نمیتونم تایپ کنم! نه تورو خدا این رو نگاه کنید، این الان سوال امتحانه مثلا:  

 

*مهمترین مساله ی اجتماعی در خصوص "خانواده های ایرانی" که در کلاس به نظرتان آمد را در قالب طرح تحقیقی بنویسید. این طرح مشتمل بر موارد زیر باید باشد: 

مقدمه و بیان مساله 

چارچوب نظری 

نتیجه گیری

(تاکیدها از من است)   

 

یعنی رسما سر جلسه امتحان میخواستم پاشم فحش بدم ها! یا حداقل یه کم هوار بزنم!  هی سعی میکردم لبخند بزنم و با همون لبخند بهش فحش بدم! آخرش برگشته میگه "بچه ها جلسه امتحان، امتحان صبر هم هست دیگه" (!!!! الان منو فرض کنید که دارم سعی میکنم اداشو دربیارم!)

بعدشم آخه کی قبل از تحقیق نتیجه گیری میکنه که من بکنم!!! آخه ما رو چی فرض کردی؟!!  به گوسفند هم اینجوری روش تحقیق یاد نمیدن!!! تازه برگشته توضیحم میده میگه باید "عین" مقاله باشه! آخه من اگر میتونستم عین مقاله بنویسم که مینوشتم سر فرصت میدادم دستت آخه!!!!

حالا همه اینا یه طرف سوال دومش رو به قول خودش رسما "کار گل " داده اونم تکراری از اینایی که فقط دستت داغون میشه! از همین "توجیه" داده های "مشکل دار" آماری(نه این که داده ی آماری اساسا چیز مشکل داری باشه ها، این میاد چیزای مزخرف انتخاب میکنه!)  دقیقا همون جدولی رو هم داده که باید قبلا به عنوان کارنوشت تحلیل(بخوانید توجیه یا "کار گل") میکردیم!

تازه همه ی همه اینها یه طرف دیگه، میگم چه اشکال داره وقتش بیشتر شه، میگه "گشنمه" ای کارد بخوره وسط مغز من که با تو واحد برداشتم که با صادقی برندارم!!!  تازه سر امتحان هم دست از تیکه انداختن و رو اعصاب رفتن برنمیداره!!!!  

 (البته همه ی این غرها یه طرف مضاعف دیگه، نمیشه از لذت متن هایی که تو کلاسش مجبور شدم بخونم و همچنین از بحث به صورت کل کلیسم (البته با کمی تسامح) گذشت!!! خوش گذشت! کلی خندیدییییییییییییییییم!)   

از همون اولین جلسه ای که رفتم سر کلاسش میخواستم دربارش بنویسم، درباره ی اون نه ها، درباره ی حرف زدنش، درس دادنش و ... و اینکه با دیدن اون من از همون جلسات اول به این نتیجه رسیدم که در صورت مرگ هم نباید معلم بشوم! چون معلوم نیست بچه های مردم چی خواهند کشید از دستم! خیلی احساس شباهت میکردم خصوصا درباره ی نحوه ی صحبت کردن و تلاش های ناآگاهانه ی من در راستای اصلاح این وضعیتم!!! یه دلایل دیگه ای هم داشت این احساس شباهتم که یادم نیست! فقط یادمه اون موقع خیلی درگیر این مسئله ی "استاد مقتدر" بودم. (خصوصا در جلسه ی اول) به نظرم می اومد که شاید کلاس دانشجویان دکترا یا استادان تازه کار و یا... خیلی بازده بیشتری داشته باشه تا سایر کلاسها، اینکه مثلا وقتی سر کلاسی بپرسی "چرا؟" جوابت را با "چون ریتزر نوشته" ندهند و مجبور شومد با تو بحث کنند و یا اینکه استاد آنقدر مسلط به همه چیز نباشد که حتی تو هم نتوانی تصور کنی که او سر کلاس اشتباه هم می کند و .. همه اینها باعث پویایی حداقل ذهن ها می شود دیگر. یادمه این فرضیه ی نبوغ آمیزم دقیقا مال جلسه ی اولش بود که چند تا سوتی نافرم و وحشتناک و خنده دار داد! میخواستم یک مطلب بنویسم "در دفاع از استادان خنگ" دیدم هیشکی خنگ نیست که آخه! به هر حال انقدر عنوان مناسب پیدا نکردم و انقدر هیچی ننوشتم و ریختم توی خودم که شد این!!!! شما به بزرگی خودتون ببخشید!!!

اتفاقی ها و استبداد ایرانی

-"سلام، یه سوالی داشتم..

-بفرماید

-شما قراره همینطور هر ترم کلاس مبانی تون رو سه شنبه ساعت 2 ارائه بدید؟

- چطور مگه؟  اشکالی داره؟

- آخه من همون ساعت یه کلاسی دارم، میخواستم بدونم ممکنه بعدها یه ساعت دیگه ای بشه مثلا؟ امیدی هست؟

-من دارم به این ساعت عادت میکنم.

-یعنی همیشه همین یک کلاسه؟ آخه ترم پیش دو تا بود.

-من همین جور دارم سعی میکنم کلاس هام رو کم کنم، دیگه کمتر از این نمیشه (با لبخند در حال نگاه به مانیتور)

-همینجور کلاسهای 40 نفره؟

- آقای زائری هم چهارشنبه ارائه میدن میتونید بردارید.

-میدونم...، یعنی همینجور تا ابدالدهر همین ساعت ارائه میدید کلاس رو دیگه؟

- تا ابدالدهر نه، تا وقتی که من هستم، تا وقتی که زنده ام...(خودتون حدس بزنید در جه حالتی!)

-ممنون، خدافظ

-خواهش میکنم"   

*برنامه ی این ترم آموزش: مبانی تاریخ اجتماعی ایران: یکشنبه ۱۰- ۱۲ 

 

داشتم فکر میکردم که انتظار یا ادعای نظم در چنین محیطی اساسا بیخود است و شنونده و گوینده هر دو باید در این مورد هماهنگ باشند وقتی که اساسا معلوم نیست که استبداد از کجا اعمال می شود که تو بروی خرش را بگیری که نکن!  که این هماهنگی را گویا فرآیند جامعه پذیری به آدم می دهد که گویا من هنوز نشده ام!

 

و اینکه داشتم فکر میکردم اگر طرف برمیگشت مثلا برای دل خوش من هم که شده میگفت که شاید ترم دیگر یک ساعت دیگری ارائه بشود مثلا ... چه می شد؟ در اصل ماجرا تغییری ایجاد می شد یا نه؟ و اینکه مکالمه  در سه لاین تمام می شد؟! 

و یا شاید این نبود جواب دلخوشنک(!) تقدیری آسمانی بود که من دچار ۶ کیلو اضافه وزن در سه ماه بشوم مثلا؟!!!!  

 

و اینکه خیلی خیلی زیاد داشتم فکر می کردم که این یعنی الان استاد مربوطه مرده است دیگر؟!!!

به تعدادی خود شیرین جهت تشکیل کلاس نیازمندیم!

خیلی بد است که آدم خود شیرین نباشد اما حس خودشیرینی داشته باشد!!! وقتی که می روی و می نشینی سر کلاسی که جلسه ی آخرش است و کلاس به آن عظمت و عزمت خالی است! و خوشبختانه کسی نیست که بیاید و بپرسد که کلاس هست یا نه که آنوقت تو بشوی خودشیرین جماعت. ولی ترسش هست با نزدیک شدن صدای پایی که به طرف کلاس می آید ترس تو هم بیشتر می شود. و کسی خریت نمی کند قطعا! ‌جز من...

خب الان این چه فرقی می کند با موقعی که تنها نشسته بودم سر کلاس نبوده ی دکتر کاظمی؟! 

و چرا نباید باز بپرسم  شما استاد ما را ندیده اید؟! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*همه ی اینها را قبل از رسیدن نسیم که او هم به خاطر دل من آمده بود نوشتم... در عرض یک ربع!

دانشکده به فکرمونه خب !

۱

ساعت 8.30 شب در حال بیرون رفتن از دانشکده: 

یک نگهبان نشسته در نگهبانی پنجره را باز می کند و  

- خانم ببخشید

- بله

-یه لحظه

- (حرکت به سمت نگهبانی) بله

-دانشکده بودید الان؟

-بله!!

-کلاس داشتید؟

-نه

- با کی بودید؟

-بله؟!!!

-پیش استاد بودید؟

-نه!

-کجا بودید پس؟

-تو انجمن علمی.

-انجمن علمی؟

-بله

-انجمن درش باز میمونه ها! پنجرش هم باز میمونه، اونطرف هم خوابگاهه میان تو!!

(مکالمه درباره این که چجوری یک نفر از خوابگاه میتونه بیاد توی انجمن علمی و بعد چیکار میکنه مثلا؟!)

-نه از موقعی که ما اومدیم که خودم درش رو قفل کردم رفتم!

-از کی یعنی؟

-یک هفته تقریبا

-نه تو این هفته هم باز مونده بوده

-فکر نمیکنم!

و...

 

 

ادامه مطلب ...