تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

حکایت شاه‌عباس و کبابی به سیخ کشیده‌شده و زورگیر اعدامی و ...

یکباره متوجه می‌شوم که تلویزیون دوباره «روشن‌تر از خاموشی» پخش می‌کند. فیلمی به ظاهر درباره‌ی زندگی ملاصدرا که برای من نقش فیلم شاه عباس داشت! می‌نشینم به تماشای جنگ ایران و پرتغال و پیروزی ایران و نوستالوژی های کودکی را مرور میکنم و جیغغغغ میزنم که وای!! شاه عباس، چقدرررررررر پیر شده!! قبلا جوانتر بود و یاد لقب شاه عباس دوران راهنمایی‌ام می‌افتم و شروع عشق به تاریخ ام. این وسط برادرم یکهو-مثل همان کودکی که همیشه لج من را در می‌آورد- می‌گوید که بله، گویا شاه عباس کلی جنایت هم کرده است. من تایید می‌کنم و می‌گویم که آری، نانوایی را در تنور انداخت که نان خوب بپزد (احتکار نکند؟؟)، مرد کبابی را به سیخ کشید که از گوشت کم نگذارد و کم فروشی نکند و ... مادرم می‌گوید که نه اینها که جنایت حساب نمی‌شد. یک دوره هی می‌کشتند «امنیت» ایجاد می‌شد. و از من تایید... و دست آخر میرویم جای دیگری دنبال «جنایت» های شاه‌عباس بگردیم...


خب بله... در نظامی که شاخصه‌اش «استبداد ایرانی» و بی‌قانونی است گویا اینطور «امنیت» برقرار می‌کرده‌اند. می‌کشته‌اند و یک مدتی راحت بودند. امنیت برقرار کردن رضاشاه هم همینطور بود. آنقدر کشت و بست و برد که کسی را جرات ایستادن نبود. (و البته همراه کارهای دیگری که کوتاه مدتی کشتارهای قبلی را جبران می‌کرد و راه‌های درازمدت تری هم می‌اندیشید) با اینکه از این موقع‌ها کم کم «قانون» عملا معنا پیدا کرد، اما استبداد ایرانی از آن به بعد خود را در همان قانون بازتولید کرد. همان قانونی که بعضی ها در برابرش مساوی‌تر بودند. همان قانونی که از همان بدو نوشته شدنش به جای همه‌ی مردم با هم برابرند در آن نوشته شد که همه در برابر قانون برابرند! نتیجه این شد که نه تنها هر روز یک قانون تصویب و اجرا می‌شد و حتی خیلی قانون‌ها نیاز به تصویب نداشت و فقط اجرا می‌شد تا همه «قانونی» تحت فرمان باشند، بلکه قانون یک روز اجرا می‌شد و یک روز نه. قانونی که برای بعضی ها تبصره‌هایش پررنگ تر بود و همین قانونِ بی قانونی شد قانون. که بر اساس آن باید عمل می‌شد. اما گویا همان قانونِ بی قانونی برای برقراری «امنیت» کافی بود. و هنوز هم اگر از مردم بپرسید که راه حل مشکلات چیست، می‌گویند که یکی مثل رضاشاه باید بیاید و یا بدون نام بردن از او کارهای این شکلی و کشتن و خفه کردن و ... را توصیف می‌کنند.


در چنین وضعیتی عجیب نیست که حکومت هم برای بازگرداندن مشروعیت از دست رفته‌اش، برای ضربه نخوردن از همان پاشنه‌ی آشیل حکومت‌های پیشین که امنیت باشد، به همان روش‌های شبه شاه‌عباسی و شبه رضاشاهی روی آورد که قبلا جواب داده است. وقتی ساختار کلی نظام تغییر نکرده است و حتی نظامِ بر پایه‌ی قانونش هم بر همان پاشنه‌ی استبداد ایرانی و عمل بر معنای رعب و وحشت می‌گردد (نه فقط در زمینه ی برقراری امنیت جانی از جانب زورگیران بلکه در هر نوع برقراری امنتیتی از نگاه حکومت!) طبیعی است که اعدامِ ِ دقیقا «قانونی» (و نه مشروع!) منطقی ترین راه پیشِ رو باشد. قانونی که امروز به اقتضای شرایط رخ می‌نماید و یا «مصلحت» شرایط (و نظام؟) آن را به اجرا می‌گذارد...


و همین می‌شود که ما «متجدد» ها با خودمان درگیریم که آیا این اعدام (ها) را باید «جنایت» رژیم حساب کنیم یا نه؟ که هی فکر میکنیم (میکنم!) که حسم دقیقا چه باید باشد. آیا باید برای زورگیر (ها و ...ها) دل بسوزانم و یا به سان روشنفکران دور و بر رضاشاه بر طبل حمایت از جنایت بکویم و به امید درست شدن اوضاع باشم؟


و طبیعی است که جامعه‌شناسان در خدمت (اهدافِ؟) حکومت‌اش هم ناراضی اند که چرا از تمامی فرصت‌های مادی و معنوی جهت تکه‌تکه کردن روح و جسم متهمان و خانواده‌شان استفاده نشده و «فقط» به اعدام آنان اکتفا شده است و منجر به پیامد ناخواسته شده است. غافل از این که آن راه‌ها برای جایگزینی راه‌های پیشین‌اند در جامعه‌ای که بناشده بر همبستگی مکانیکی نیست، نه استفاده‌ی حداکثری از هر آنچه راه ممکن و متصور برای ترمیم وجدان جمعی و تقویت همبستگی مکانیکی که همچنان فرجامی جز پیامد ناخواسته نخواهد داشت. خوب است که حاکمان به جامعه‌شناسانشان اعتماد نمی‌کنند که هم باز اشتباه‌های فجیع‌تر کنند و هم اشتباهشان را به گردن جامعه‌شناسی بیندازند...

لکاته

کلاس جامعه شناسی ادبیات بود. استاد کلاس داشت درباره خوانش ادبی حرف میزد. سوال نگاه بوف کور به زن که به ادعای او جواب های دختر ها در آن با تردید همراه بوده است چون زیاد خط خوردگی دارد و .... همینطور که داشت جواب های مردد را میخواند داشتم فکر میکردم به جواب خودم. که دیدم خودم هم یادم نیست. دلم میخواست بروم برگه ام را ازش بگیرم و بخوانم. که بعد دیدم دارد یک چیز در این مایه ها می‌گویدکه همه را نمیگویم خیلی مشخص نشود. و بعد نمونه را خواند: «نمیدانم، شاید لکاته، خودتان چه فکر می‌کنید؟ (بعد همه را خط زده) ....... من اصولا نمی‌توانم نگاه یک مرد به خودم را بپسندم.» 

 

همچنان دلم میخواهد بروم برگه ام را ببینم باز!! و بگویم که بابا!! من همیشه خط میزنم. چه ربطی به تردید خانم ها برای نفی خود داره؟ اگر مقایسه کردید با بقیه امتحان های همان نفرات. اگر تعداد نمونه ات را بردی بالا و دریک جامعه ی کم پسر محدود نشدی... اگر متوجه این شدی که اعتماد به نفس پسرهای کم‌شمار علوم اجتماعی (که سن بالاهایشان بیشتر از سن بالاهای خانم هاست به نسبت) به طرز مرگ آوری بالاست، (یا اساسا اعتماد به نفس پسرا؟!!) همه اینها را که وارد کردی در تحلیلت و کنترلشان کردی... بعد من میتوانم به نتیجه ای که گرفته ای فکر کنم.

 

من الان میخوام بگم که به هر دلیلی (که من درش خیلی تخصص ندارم) اولا این داده داده ی غلطیه یعنی داده غلط نیست، گزینش داده غلطه  و داده خامه و کنترل نشده.(یعنی قابلیت نازش نداره برای یک استاد میانسال جامعه‌شناسی) هم اینکه تحلیلی که روش شده با داده ی در اومده تناقض داره (یعنی فک کنم اصن همون موقع که من پرسیدم استاد برای خالی نبودن عریضه یه چیزی گفت!!)

 

سوال من اینه که چرا یک پسر مدرن باید بتواند درگیر نباشد با خودش وقتی میخواد به زنش یا خواهرش بگه لکاته... چرا اون نباید همین مشکلات یک دختر رو داشته باشه؟

 

الان پسری که میخواهد به این سوال جواب بده دو راه داره: اولاکه باید نگاه را توضیح دهد. این نگاه احتمالا منفی در نگاه اول( یعنی همین کسی که بدون فکر قرار است به سوال پاسخ دهد) را توضیح میدهد. (نمیدانم در این بخش توصیف هم تفاوت هست بین زن و مرد؟ بعد  میرسد به بخش پسندیدنش..!! (البته سوال به اندازه ی کافی مسخره و احمقانه هست که طرف را وادارد بنویسد آره از تیک تیکه کردن بدن زن خوشم میاد!) بعد دو راه یا دارد. یا باید بنویسد میپسندم این نگاه منفی را که این یعنی نپسندیدن همسرش یا دوست دخترش (یا کلا اینگونه اندیشیدنش درباره زن) یا خواهرش را. یا که باید بگوید نمی‌پسندد و همان داستان درگیری با این حقیقت که مگر بوف کور همان برجسته ترین اثر ادبی نیست؟ (اگر اصولا چنین درگیری ای وجود داشته باشد که در من نداشت!! حداقل در این زمینه وجود ندارد. اثر ادبی برجسته که نباید نگاه مثبت داشته باشد که!) یعنی اگر علت تردید دختران را نفی خود و از طرف دیگر برجسته بودن اثر ادبی میدانیم چه دلیلی دارد پسران هم همان تردید را نداشته باشند و قاطعانه نظر بدهند که نمی‌پسند این برجسته ترین اثر ادبی معاصر را. میخواهم بگویم تردید از آنطرف است. یعنی اگر پسری قرار باشد تردید نداشته باشد باید نگاهش با نگاه صادق هدایت موافق باشد. یعنی بگوید بله همینی که بوف کور می‌گوید را می‌پسندم. (و در ضمن دچار تردید هم نمیشوم با فکر کردن به همسر و ... ی خودم!) میخواهم بگویم تحلیلش سر کلاس تناقض درونی داشت.

البته من سر آن طرف قضیه هم حرف دارم. این که به من بگویند فاحشه سنگین تر است یا به کسی که در نگاه سنتی ادعای مالکیت بر من دارد؟ اگر بپذیریم که هنوز نه نگاه لکاته که نگاه «مال من» به زن (و حتی شاید مرد[1]) وجود دارد ، همان چیزی که مثلا بهش میگوییم غیرت.

من می‌گویم نگاه ما ایرانی ها کلا به وسط متمایل است. برای همین در پرسشنامه ها هم همیشه گزینه‌ی« تا حدی» پرطرفدار است.

 

کلا به نظرم چنین تفکیک هایی باطل  و بیهوده است و به دنبال تحلیل گشتنش..!! این تحلیل من است.

 


[1] مادربزرگم داشت تعریف میکرد که یک خانمی پدربزرگم را دیده و از مادربزرگم پرسیده این «آقا» ««مال»» شماست؟!!

این جزوه های خیلی خیلی مهم *

«برای روش کتاب نخون، اصلا مهم نیست. فقط جزوه رو خوب بخون از همون سؤال می‏ده!» این مضمون پیامی از جانب شمارۀ ناشناسی بود که در شب آزمون روش دریافت کردم و البته برای من کار از کار گذشته بود چون متأسفانه کتاب را خوانده بودم! و طبیعتاً به نفعم بود که پیام را خیلی جدی نگیرم.برای همین حتی پس از پاسخ به سؤالات نیز هنوز نفهمیده بودم که اگر «خوب» جزوه می‏خواندم، احتمالاًوضع بهتری می‏داشتم! این نوشته بیشتر در اثبات همین مدعاست.

منبع امتحان پایان‏ترم،فصول ۲، ۳ و ۴کتاب طراحی پژوهش‏های اجتماعینوشتۀ نورمن بلیکی، به علاوۀ مباحث مطرح شده در کلاس بود.به نظر من تعیین نشدن فصل یک کتاب به عنوان منبع امتحانی کار اشتباهی بود. چرا که نویسنده در این فصل دقیقاً در حال پرداختن به مراحل پژوهش و زمینه چینی برای معنادار کردن فصول بعدی است. برای مثال، برای فهم دقیق استراتژی‏های پژوهش، قطعاً لازم است که متوجه جایگاه آن در فرآیند پژوهش نیز باشیم.

لازم به ذکر است که از بین منابع امتحانی، تأکید اصلی در کلاس بر کتاب بود و هرگونه مشکل دانشجویان در فهم مطالب کلاسی، سریعاً به کتاب ارجاع داده می‏شد.با این حال این تاکید اصلاً در امتحان مشخص نبود. اگر کسی فقط سؤالات و جزوۀ کلاسی یکی از دانشجویان خوش‌‏نویس را ببیند، می‏تواند به نسبت وثیق بین این دو پی ببرد.

این‌طور به نظر می‏رسد که معرفی کتاب به عنوان منبع امتحانی تأثیر چندانی در منبع واقعی سؤالات و یا حتی نوع سؤالات(مفهومی یا حافظه‌ای) ندارد. ظاهراًاساتیدتوانایی طراحی سؤال از چیزی غیر از آنچه خود می‏گویند، ندارند و احتمالاً پاسخ مورد انتظار آن‌ها نیز همانی است که خود گفته‏اند! قطعاً دانشجویان نیز از ترفندهای اساتید در طراحی سؤالات بی‏اطلاع نیستند و طبیعتاً بر اساس همان اطلاعشان عمل می‏کنند؛ نمونه‏اش هم همان پیام دریافتی یاد‌شده. بررسی موردی منبع هر‌یک از سؤالات این مسئله را روشن‏تر می‏کند. برای پاسخ به سؤال اول که چاره‏ای جز پاسخ بر اساس جزوۀ کلاسی نبود. پاسخ پرسش‏های دوم و سوم، هم در جزوه موجود بود و هم در کتاب. منبع اصلی پرسش چهارم نیز مطالب بیان شده در کلاس بود. بنابراین می‏شد لای کتاب را باز نکرد و نمره‌ی قابل قبولی از این درس گرفت.

آزمون پایان ترم درس روش‏های تحقیق۱، همانند آزمون میان‌ترم شامل ۵سؤال تشریحی نسبتاً دقیق(غیر کلی) می‏شد. تقریباً می‏توان گفت این درس چیزی به نام کارنوشت نداشت و ارزشیابی در این کلاس محدود به آزمون‏های میان‏ترم و پایان‏ترم می‏شد. پرسش پایانی آزمون پایان‏ترم(نشان دادن رویکرد روش‏شناختی یک مقالۀ انتخابی) که در جلسات پایانی کلاس نیز مطرح شده بود، پرسشی از نوع در خانه(take home) به حساب می‏آمد که تا‌حدی نزدیک به کارنوشت نیز بود. امتحان میان ترم ۶نمره داشت و امتحان پایان‌‏ترم ۱۲‌نمره.

آزمون میان‏ترم به لحاظ نوع سؤالات تفاوت زیادی با پایان‏ترم نداشت؛ اما منبع آزمون میان‌ترم، فصل‏های۲ و۳و۵ از کتاب  فلسفۀ علوم اجتماعی تد بنتون و یان کرایببه علاوۀ مباحث مطرح‌‏شده در کلاس بود. استاد ۵سری سؤال طراحی کرده بود که در هر سری ۳سؤالوجود داشت و استاد مدعی بود که پاسخ این۱۵سؤال(که بعد از امتحان همۀ آنها در کلاس خوانده شد) به‌نوعی خلاصۀ مهم‌ترین مباحث مطرح‌شده تا نیم‏ترم بود. به نظر من تعیین فصل سوم کتاب فلسفۀ علوم اجتماعی برای آزمون میان‏ترم کار بسیار نادرستی بود؛ چرا‌که بخش‏های زیادی از این فصل عملاً برای یک دانشجوی علوم‏اجتماعی کاربردی نداشت و پَر از مثال‏های مربوط به حوزه‏های علوم طبیعی بود که در بسیاری موارد حتی برای ما قابل فهم هم نبود. با توجه به تاریخ برگزاری آزمون میان‏ترم، به جای آن می‏شد به‌راحتی فصل۷کتاب را که مربوط به جامعه شناسی انتقادی است، جزء منابع امتحان میان‏ترم قرار داد تا هم نظم مباحث کلاسی(نیمۀ اول مباحث فلسفی‏تر، نیمۀ دوم مباحث روش‏شناختی‏تر) حفظ شود و هم دانشجویان در آزمون پایان‏ترم به ناگاه، با سؤالی کاملاً نظری که تنها منبع آن جزوۀ کلاسی جلسات پیش از میان‏ترم است مواجه نشوند و منبع بهتری برای پاسخگویی به سؤال داشته باشند.

برای بررسی نوع سؤالات به نظر من سؤال‌های امتحانی تشریحی را می‏توان به ۴دسته تقسیم کرد. ۱. پرسش حافظه‏سنج؛ ۲.پرسش تحلیلی بر مبنای داده‏های عمدتاً حفظی (مانند پرسش‏های مقایسه‌ای، این‌گونه پرسش‌ها بعضاً حاوی پاسخ‌های از پیش تعیین‌شده هم هستند که در سؤال مستتر است)؛ ۳. پرسش‌های تحلیلی نظر‌سنج (که پاسخ‌دهنده در آن می‏تواند از هر منعی از جمله اطلاعات عمومی خود(!) استفاده کند و معمولاً سؤال حاوی جواب نیست)؛۴. پرسش‏های تلفیقی دوگانه (پرسش‏هایی که ظاهراً حفظی‏اند‌؛ اما قابلیت پاسخ تحلیلی یا براساس نظر شخصی هم برای پاسخ‏دهنده می‌گذارند.) به نظر من هر‌چه سؤالات، کمتر حاوی پاسخ‌های یکسان و یک‏شکل در بین پاسخگویان باشند، ارزش بیشتری دارند.

بر این اساس، اما تمامی سؤالات این آزمون (به غیر از سؤال متفاوت پنجم)،در دستة نخست جای می‏گیرند. به این معنا که بیشتر پاسخ‏هایی موردی و حفظی طلب می‏کردند که بدون هیچ‏گونه درک درستی از آن موارد،می‏شد آن‌ها را به‌راحتی در برگۀ امتحانی نوشت. سؤالات حتی از نوع چهارم هم نبودند که اندک جایی هم برای پاسخ تحلیلی بگذارند.

سؤال اول امتحان (توضیح مفاهیم، دیالکتیک، رهایی در دیدگاه انتقادی و منافع معرفتی در نظر هابرماس) به نظرم اصلا مناسب کلاس روش تحقیق نیست و پرسشی کاملا نظری است. این مفاهیم را شاید بتوان به‌نوعی مربوط به فلسفۀ علوم اجتماعی که یکی از مباحث مهم در کلاس روش۱است، دانست؛ اما اینگونه مباحث بیشتر در نیمۀ اول ترم پی گرفته می‏شد. اگر این سؤال یکی از سؤالات نیم ترم بود شاید زیاد نمی‏شد این انتقاد را بر آن وارد دانست؛ اما چنین سؤالی برای دانشجویانی که درگیر شیوه‏های عملی‏تر تحقیق شده‏اند (خصوصاً به خاطر سؤال پایانی که باید در روز امتحان تحویل داده می‏شد) مناسب نیست. به علاوه از آنجایی که کتاب کرایب جزء منابع امتحانی پایان‏ترم نبود (و اساساً برای نیم‏ترم هم چیزی در این مورد، خوانده نشده بود) دانشجویان برای پاسخ به این سؤال عملا باید به جزوۀ کلاسی و خلاصه‏گویی‌های استاد در این مورد اتکا می‏کردند و منبع کامل‏تر و موثق‏تری برای پاسخ به این سؤال نداشتند. این نقد به سؤالات دیگر کمتر وارد است. چون با توجه به مربوط بودن موضوع سؤالات دیگر به کتاب طراحی پژوهش‌های اجتماعی، می‏شد از لابه‌لای مطالب کتاب نیز جوابی برای سؤال پیدا کرد.

سؤال دوم با توجه به تأکید نیمة دوم کلاس روش تحقیق۱ بر استراتژی‏های پژوهش، سؤال نسبتاً خوب و قابل قبولی بود که هم از مطالب بیان شده در کلاس و متن کتاب می‏شد به آن پاسخ داد. سؤال سوم نیز سؤال مهم و کاربردی‏ای بود که دربارۀ اهداف پژوهش بود؛ اما مانند دیگر سؤالات بسیار حافظه‏ای بود و جایی برای کاربرد ذهندر پاسخ به سؤال نمی‏گذاشت.

نقدی که می‏توان به سؤال چهارم وارد کرد، مشابه نقد سؤال اول است. منبع این سؤال بنیادی، جدولی بود که پس از پایان کلاس در اختیار دانشجویان قرار داده شده بود که البته ناظر به بحث‏های بسیار سطحی و کوتاهی بود که در جلسۀ پایانی بیان شده بود.

در نهایت درخشان‏ترین سؤال امتحان، سؤال پنجم بود که به علت زمان کم و نحوة نامناسب اجرای ایده، به‌نوعی هدر شد. سؤال تنها ۲نمره را به خود اختصاص می‏داد که این خود با توجه به بارم‌بندی سایر سؤالات (هر کدام سه نمره)، میزان اهمیت سؤال و انتظارات طراح سؤال از پاسخگویان را نشان می‏دهد. این سؤال به‌راحتی می‏توانست در قالب کارنوشت در اواسط کلاس مطرح شود، نه در حد یک سؤال امتحانی. در این صورت دانشجویان می‏توانستند در هنگام آموختن استراتژی‏های مختلف، نگاهی نیز به مقالة انتخابی خود داشته باشند. این کار هم می‏توانست در فرآیند آموزش نقش مثبتی ایفا کند و هم کیفیت نوشتۀ نهایی دانشجویان را بالا ببرد.

 _______________

* بررسی و نقد شیوه ارزشیابی کلاس روش های تحقیق 1 دکتر غفاری، منتشر شده در شماره سوم مجله سره(http://anjomanjameshenasi.blogfa.com/post-17.aspx)

**سوالهایی هم از دکترغفاری پرسیدیم که پاسخ دادند و در مجله موجود است.

 

دروغ مشروع

این مطلب با توجه به یادداشت "نگاهی اخلاقی به درباره الی" نوشته شده است. اصل یادداشت سروش دباغ را از اینجا دانلود کنید.


1

اخلاق عدالت محور مردانه و مراقبت محور زنانه... طبق توضیح این یادداشت گفتار مراقبت محور متضمن این معناست که فاعل اخلاقی، بیش از آنکه در تنظیم مناسبات و روابط اخلاق دل مشغول اموری مانند عدالت و آرادی باشد، در پی حفظ و نگهداری ارتباط شخصی خویش با دیگران و مراقبت از آنهاست.

 

به نظر من میتوان این مفهوم مراقبت محوری را جایگزین کلمه ی مستعمل و قدیمی "محافظه کاری " کرد.  گرچه کلمات معنای خود را دارند اما به نظر می رسد گفتار توضیح داده شده به عنوان مراقبت محوری، که مصداقش می شود زنان درباره ی الی، با محافظه کاری بهتر قابل توضیح است. حداقل برای جامعه ی ایران نام آشنا تر است و کاربردی تر! به هر حال چیزی که این کلمات به ذهن من متبادر می کند

چیزی که این مفاهیم و مصادیق به ذهن من متبادر می کند، عمل بر مبنای مصلحت (عموما کوتاه مدت) است. و مصلحت اندیشی است که دروغ را در پی می آورد و این "دروغ مصلحتی" کاملا پذیرفته شده و قابل توجیه در جامعه...

صحنه ای از درباره ی الی که بیشتر اثرگذاری را بر من داشت، صحنه ی آخر فیلم بود که همه در حال تلاش برای بیرون آوردن ماشین از گل بودند اما در نهایت نتوانستند کاری از پیش ببرند...همین جا بود که من به قضاوتی درباره ی عملکرد آنها(و همه ی آنها) رسیدم.

این است که نمیتوانم مراقبت محوری و به تعبیر روزمره محافظه کاری و مصلحت اندیشی را مثبت ارزیابی کنم. و شاید تمام چیزهایی که در ادامه می نویسم ناشی از همین دید نامثبت باشد. در نگاهی وسیه تر من این حالت را یکی از ارکان خلقیات ایرانی و مشخصا یک ضعف اخلاقی میبینم. به نظرم رفع بسیاری از مشکلات اجتماعی-خلقیاتی ما ، صراحتی را طلب می کند که به تبع آن مصلحت اندیشی کمرنگ تر و کمرنگ تر می شود.

 

2

جدایی نادر از سیمین را به نوعی مکمل درباره ی الی می بینم. هم به لحاظ شباهت های بسیار مضمون و فضاها و بازیگران و...و هم از این نگاه تفاوت نوع منظومه های اخلاقی که شما درباره ی درباره ی الی مطرح نمودید.

نگاه انتقادی درباره ی الی محدود بود. محدود به سن و جنس و طبقه ی خاص.  جدایی نادر از سیمین اما نگاهی وسیع تر و ایران شمول تر داشت. اولا که در آن فقط طبقه ی متوسط نقش نداشت. (البته همچنان سایه ی یک نگاه طبقه متوسطی به مسائل احساس می شد). دوم آنکه اشتباهاتش (به تعبیر منی که با محافظه کاری سر سازش ندارم) منحصر به گروه خاصی نبود و اساسا بخش مهمی از فیلم، درگیری شخصیت ها با تصورات قالبی موجود درباره ی گروه ها و قشر ها بود.

(از این لحاظ شاید لازم باشد که مخاطب هم نگاهش را فراتر از تصورات قالبی موجود ببرد.)

دقیق تر بخواهم بگویم از این لحاظ جدایی نادر از سیمین از این لخاظ نقیضه ای بود بر درباره ی الی و پاسخی به نگاه متمایز کننده ی جنسیتی بر عملکذد افراد. در واقع متهم (از دیدگاه منی که دروغ مصلحتی را غیر مصلحتی را غیر اخلاقی میدانم) درباره ی الی یک زن متاهل و میانسال طبقه ی متوسط است. اما جدایی نادر از سیمین نشان می دهد که محافظه کاری ایرانی فراتر از آنی است که در گروه خاصی بگنجد. در جدایی، همه در شرایطس قرار میگیرند که مجبور به مصلحت اندیشی می شوند و محافظه کاری ایرانی بهترین گزینه ی پیش روی آنها را نشان می دهد: دروغ مصلحتی. نادر دروغ می گوید نه فقز به دادگاه(که قانونش خیلی چیزها را نمیفهمد) که به دختر خودش هم. به مصلحت نگرانی برای زندگی خود و دخترش(دلیلی که دقیقا ذکر می کند)

دخترش هم دروغ می گوید، طبق همان مصلحت.

 

جدایی نادر از سیمین در واقع نمایش شرایطی است که همه را به دروغ و مصلحت گرایی وامیدارد. همه دروغ میگویند. یک جور بده بستان که شاید در نهایت به کسی هم آسیب نرسد. در صورتی که اگر هیج کس دروغ نمیگفت باز هم شرایط همان بود. (پس این لزوم دروغ از کجا می آید؟) همه برای دروغ خود دلیل قابل قبول دارند. اما مهم این است که در فیلم این صفت به گروه خاصی نسبت داده نمی شود.

 

{توضیح تفضیلی  اینکه هر کس چگونه و کجا و چرا دروغ می گوید..—به تفکیک شخصیت ها: نادر، سیمین، دخترشان، راضیه خانم، شوهر راضیه}--- همه دروغ مصلحتی میگویند نه چیز دیگر!}

 

3

در این میان اما میان همه ی این دروغ گفتن ها تفاوت هست. نوجوان داستان را که کنار بگذاریم، رفتار خاصی را در دو زن داستان میتوان دید که در دو مرد دیده نی شود و بلعکس. با این که همه محافظه کار و مراقبت گرا هستند اما همه به یک میزان نمی توانند این نوع عملکرد مبتنی بر مراقبتشان را اظهار کنند.

سیمین بی هیچ ابایی انگیزه ی مهاجرتش را فرزندش اظهار می کند.(مهم نیست که انگیزه ی واقعی اش چیست؟ مهم این است که سیمین با این اظهار می خواهد به عملش-که به فرار تعبیر می شود- مشروعیت بخشد و این نوع از استدلال است که برای جامعه پذیرفته شده است)

راضیه خانم برای فرزندش شکایت کرده است از اساس، برای کمک خرج شوهر بودن سر کار می رود(انگزه ای که در دادگاه آن را بیان می کند)

 

اما نادر تا زمانی که دروغش (برای دخترش) برملا نشده است، اظهار میکند که به دنبال کشف حقیقت است و میخواد بر خودش ثابت شود که گناهکار هست یا نه؟ (اما در عمل سنگ در راه کشف حقیقت می اندازد) . نکته ی مهم اینجاست که وقتی دخترش از او علت دروغش را می پرسد، نادر به نگرانی برای فرزند (اینکه در مدتی که او در زندان است چه بر سر او می آید) را عنوان می کند. (اما فقط برای دخترش، در حوزه ی خصوصی و فقط در شرایطی که مجبور به استدلال مشروعیت بخش است)

 

شوهر راضیه هم با اینکه عنوان می کند پول برایش مهم نیست و برای گرفتن حق اش تلاش می کند، اما در نهایت با 15 تومان راضی می شود و حق ا را فراموش می کند. (ظاهرا به علت فقز و مصلحتی که برای فرار از بدبختی باید به آن تن در داد- در ان مورد دیالوگ مشخصی وجود ندارد). برای همین حتی راضی به گردن گرفتن گناه قسم دروغ هم می شود. با این استدلال که بدبخت تر از این دیگر وحود ندارد.

 

4

علت این تفاوت انگیزه های اظهار شده از رفتار در عین شباهت رفتار ها را میتوان در همان تصورات قالبی ای جست که فیلم به صورت آشکارا با آن درگیر است. {درگیری آشکار یعنی حاهایی که دقیقا هر دو قشر تصویر شده تصورات قالبی در مورد خودشان و گروه مقابل را نام می برند. مثلا وقتی که نادر میگوید آره! خدا و پیغمبر فقط مال شماهاست! و یا جایی که شوهر راضیه می گوید اگر ناموس برای اینها مهم نیست واسه من مهمه، و یا وقتی که می گوید: چرا فک میکنین ما تو خونه همش میرنیم تو سر زن و بچمون؟ ما هم آدمیم مث شما...)

 

تظاهراتی که برای مشروعیت بخشی به عمل وجود دارد، بسته به تصوری که از آن گروه در جامعه وجود دارد متفاوت می شود. بدون اینکه در اصل تفاوت معناداری در خود عمل وجود داشته باشد.

حداقل خواست جامعه از یک زن (متاهل) این است که فکر همسر و فرزندش باشد و برای حفظ(محافظه کاری، رفتار مبتنی بر مراقبت) کانون گرم خانواده بکوشد. برای یک زن واژه های بچه داری و شوهر داری کاملا معنا دار است اما متقابل آن برای یک مرد بی معنی نیست.  برای همین، چیزی که در مورد یک زن پذیرفته می شود رفتار مبتنی بر مراقبت محوری است. همین زن را وامیدارد که انگیزه ی کارهایش را به نوعی منطبق با چنین منظومه ای ارائه دهد.

اما برای یک مرد اینگونه نیست. انتظار جامعه از او مراقبت گرایی و مصلحت محوری نیست، از یک مرد انتظار می رود که بجنگد، در راستای حق و عدالت و ... همین است که گرچه مرد در واقع رفتاری مبتنی بر مراقبت محوری دارد، اما نمیتواند آن را بروز دهد. چرا که برای او پذیرفته شده و مشروعیت بخش نیست. حداقل به همان اندازه ای که برای یک زن مشروعیت بخش است.


حالا همه ی اینها را میتوان گذاشت کنار این تصور قالبی که "زن ها محافظه کارند". چنین به نظر میرسد که دامن زدن به این تصورات قالبی (گه لزوما پایه ی حقیقت آمیز هم ندارند) در جامعه ی ایران، کاری نیست که آن را بتوان کار علمی نامید. حداقل چیزی که میتوان برای علم و در اینجا جامعه شناسی تعریف نمود، فراتر رفتن از سطح تصورات قالبی است. به نظر میرسد که چنین علمی بیشتر در پی توجیه وضع موجود است تا نگاه انتقادی به آن. در چنین شرایطی که ناخودآگاه همه را به توجیه وامیدارد، گویا تلاش برای فرار از وضع موجود، راهی است که به دهن سیمین می رسد، چون یک عدم رضایتی وجود دارد، اما نادر گئیا با شرایط عجین شده و آن را پذیرفته است!


جاهایی که اندک تلاش هایی برای دروغ نگفتن هست...




پ.ن: این مطلب را دقیقا یک سال پیش نوشته بودم. قرار بودم یک سری اصلاحاتی رویش اعمال شود که چون قرار بود همانموقع ها یک ویژه نامه جدایی نادر از سیمین در بیاوریم گذاشتمش همانموقع اصلاحش کنم. بعد که چاپ نشد دیگر یادم رفت که همچین چیزی وجود خارجی داشته اساسا! دوباره دیدن فیلم هم کمکی به ایده دار شدن بنده نکرد، یعنی اساسا هر کس دیگری م جای من بود و نقدهای کوبنده ی اباذری به فیلم های اصغر فرهادی را می شنید مینطوری میشد!! (در عین کل کل های بسیار در کلاس در مخالفت شدید با استاد، مزه ی فیلم ها رفت اصلا!! تا حدی که منی که اصلا چهارشنبه سوری را ندیده بودم، چند روز پیش دیدم و حالم به هم خورد از فیلم رسما...!)

اکنون با توجه به غرهای وارده بهترین کاری که میتونستم بکنم زنده کردن یک سال پیشم بود! بلکه حسرت بخورم یه موقعی دست بنویس داشتم!! همین!

سازشکار!!

یعنی من رسما عاشق این توده ای های اول انقلابم. دقیق تر بگم عاشق ف.م. جوانشیر!

یک کتابی نوشته به اسم تجربه 28 مرداد. کتاب سال 59 توسط حزب توده چاپ شده. در این کتاب به طرز خیلی افتخار آمیزی از هر اقدام حزب توده یاد شده و به طرز عجیبی همه ی اقدامات در راستای سرنگونی نظام شاه نشون داده میشه و از همه چی  در نهایت به این میرسند که:

"حمایت ما از امام خمینی و از دانشجویان پیرو خط امام برخلاف ادعای خرابکاران و برخلاف تصور باطل کودکان، فرصت طلبی نیست، محصول چهل سال نبرد ضد امپریالیستی و خون دل خوردن از دست سازش کاران است." (ص 228-تاکید از خودشه!*)


کتاب یک پا جامعه شناسی تاریخی است برای خودش!! همه ی اینها به کنار  جایی که درباره 25-28 مرداد توضیح میدهد خیلی با افتخار بیانیه ای را که 27 مرداد دادند و در آن نوشتند: "باید بلادرنگ برافکندن سلطنت و برقراری جمهوری به رفراندوم گذاشته شود" (ص 287) را می آورد. بعد یک زیرنویس بسیار قابل تاملی نوشته:


 "تعجب آور است که تا چه حد موضع لیبرال ها در انقلاب شکوهمند کنونی با موضع خودشان و اسلافشان در روزهای تاریخ آخر مرداد 1332 منطبق است"(ص 287)


و حالا دارم فکر میکنم که چقدر جالب است که آدم های سالم همیشه از یک جا میخورند. از این اعتدال  و جو گیر نبودنشان و همین است که امثال اینها (به قول نویسنده لیبرال ها و در واقع یعنی امثال بازرگان و نهضت آزادی و ملی مذهبی ها که الحق که در راه مصدق اند...) را برای هر دولت و حزب تمامیت خواهی منفور  و سازشکار میکند... فرقی ندارد رژیم شاه باشد یا جمهوری اسلامی یا توده ای یا حتی... نه... شاید نه... شاید به جنبش سبز امیدی باشد هنوز که جوگیر نشود...

 

___________________________________________________________________________

* تاکید بسیار بجایی هم هست. گویا اولین کسانی که شروع کردند به "امام امام" همین دوستان توده ای بوده اند!

**من هنوز دارم سعی میکنم که آن پستی که پس نوشت هایش را نوشته ام را بنویسم! :) 

 


مختاری که من میبینم...!

من هم مختارنامه دیدم بالاخره!‌ قسمت دهمش بود به گمانم. بعد از اتمام فیلم هی نوشتم و نمیدانم چقدر شد. البته قبلش کلی با خودم کلنجار رفتم که آیا من (به عنوان فردی غیرمذهبی یا کسی که رابطه اش با دین مشخص نیست) اصلا میتوانم در این مورد چیزی بنویسم؟ و بعد گذاشتم که بنویسم شده برای دل خودم... نوشتم:

اگر آدم معتقدی بودم شاید چیز خوبی می نوشتم ولی عجالتا چیزهایی که دیدن یک قسمت از این سریال به ذهن من آورد را مینویسم.

ادامه مطلب ...

در نقد کلاس بی پرسش ِ پرسش

کارل مارکس را می شناسید. فیلسوف و از بنیانگذاران جامعه شناسی، نویسنده ی کتابهای سرمایه، نقد اقتصاد سیاسی، ایدئولوژی آلمانی و ....

سید جواد طباطبایی را هم احتمالا می شناسید. پژوهشگر فلسفه و تاریخ و سیاست و نویسنده ی کتابهای در جدال قدیم و جدید، دیبیاچه ای بر نظریه انحطاط ایران و ...  

نام موسسه ی پرسش را هم شنیده باشید شاید. موسسه ای که چندی است تاسیس شده و کلاسهای گوناگونی مربوط به علوم انسانی برگزار می کند. 

وقتی این سه (مارکس، سید جواد طباطبایی، پرسش) را کنار هم بگذاریم نتیجه می شود یک عدد کلاس درباره ی مارکس که به استادی سید جواد طباطبایی در موسسه ی پرسش برگزار می شود.

گذشته از مبارک بودن حرکت موسسه ی پرسش در هر حال و اعتراف به جمله ی شریفه ی "کاچی بهتر از هیچی" نکات تناقض آمیزی در این {به اصطلاح} کلاس هست که خوبی های آن را هم از جلوه می اندازد و من به عنوان کسی که دو ترم این کلاس را درک کرده است، تصور کردم که شاید بیان این نکات خالی از فایده نباشد.

ادامه مطلب ...

نفع علما از مشروطیت؟

امروز سالگرد مشروطیت است مثلا، یعنی 104 سال پیش در چنین روزی مظفرالدین شاه فرمان مشروطیت را امضا کرد. ولی انگار نه انگار...خبری نیست که نیست. من هر چه سعی کردم چیزی بنویسم نشد و هر چه سعی کردم بی تفاوت بمانم باز نشد. نمیدانم این سالگرد ها چه اهمیتی دارند، اما میدانم که 4 سال پیش در چنین روزی و چنین ساعاتی من در یک همایشی بودم. و یادم است که با چه هیجانی در سخنرانی ها شرکت میکردم و دوست پیدا میکردم و ...  

حتی یادم است در یک همایشی که درکتابخانه ملی برگزار میشد رفتم. و تا آن روز در عمرم این همه آخوند یکجا ندیده بودم... 

گذشته از اینکه 4 سال پیش 100 سال از مشروطیت میگذشت اما امروز 104 سال و انگار که چقدر مهم است این عدد 100 قطعا جو عمومی در این خبری نیست که نیست بی تاثیر نیست. 

امروز از سر بیکاری شاید، تصمیم گرفتم یکی از سوالهای بی جوابم رو اینجا هم مطرح کنم. اصل و خلاصه ی سوال اینه که نفع علما از حمایت از مشروطه یا مخالفت با آن چه بود. و بیشتر برایم آن علمای دسته ی اول عجیب بودند... آخر مشروطه را چه به آنها. ترم قبل(یا شاید الان دیگر باید بگویم دو ترم قبل، مهر 88) من و ریحانه باید سر کلاس پرستش سمینار مشروطه میدادیم. این سوال من از یکی دو هفته قبل از ارائه ی سمینار شروع شد. موقع ارائه ی متن نوشته شده ی سمینار(انگار بهش میگن مقاله) هم ادامه داشت. و هنوز هم جواب درست و حسابی ای نگرفتم.

اول درباره ی شیخ فضل الله و دلایل مخالفتش با مشروطه اینجا را بخوانید. یک تحلیل کوچکی هم دارد. و اما سوال من: 

ادامه مطلب ...

خاطرات حاج سیاح یا دوره ی خوف و وحشت

 سفرنامه ی حاج سیاح از آنجا شروع می شود که او، بعد از 18سال دوری از وطن به قصد زیارت مادر به ایران باز می گرد..بعد از گذشتن از کراچی و بندرعباس و بوشهر به شیراز می رسد و چند روزی آنجا توقف می کند. خاطراتی که من در اینجا نقل میکم، حدود 30 سال قبل از مشروطه (1256 شمسی)  نوشته شده است.

    در این پست درباره ی سه موضوع امنیت در ایران، بهترین و پردرآمد ترین شغل در ایران و فلسفه ی وجود امامزاده خاطراتی از این کتاب نقل کرده ام و در آخر تجربه ی زیسته ی خودم از چند دقیقه حضور در امامزاده صالح را نوشته ام:  

این ربطی به امامزاده صالح نداره ها

   

ادامه مطلب ...

در رثای محمدرضا جوادی یگانه

به این مکالمه ی ساده توجه کنید:

-"سلام، یه سوالی داشتم..

-بفرماید

-شما قراره همینطور هر ترم کلاس مبانی تون رو سه شنبه ساعت 2 ارائه بدید؟

- چطور مگه؟  اشکالی داره؟

- آخه من همون ساعت یه کلاسی دارم، میخواستم بدونم ممکنه بعدها یه ساعت دیگه ای بشه مثلا؟ امیدی هست؟

-من دارم به این ساعت عادت میکنم.

-یعنی همیشه همین یک کلاسه؟ آخه ترم پیش دو تا بود.

-من همین جور دارم سعی میکنم کلاس هام رو کم کنم، دیگه کمتر از این نمیشه (با لبخند در حال نگاه به مانیتور)

-همینجور کلاسهای 40 نفره؟

- آقای زائری هم چهارشنبه ارائه میدن میتونید بردارید.

-میدونم...، یعنی همینجور تا ابدالدهر همین ساعت ارائه میدید کلاس رو دیگه؟

- تا ابدالدهر نه، تا وقتی که من هستم، تا وقتی که زنده ام...(خودتون حدس بزنید در جه حالتی!)

-ممنون، خدافظ

-خواهش میکنم"

 

در این مکالمه نکته ی غم انگیزی هست؟ نه ظاهرا، حداقل برای من که نداشت، زمانی که از معاونت پژوهشی می آمدم بیرون، خوشحال و شاد و خندان بودم که تکلیفم  مشخص شده است و حالا میدانم که بالاخره باید یک ترم علم را بر ورزش ترجیح دهم و بیخیال کلاسهای سه شنبه خودم شوم، پس چه بهتر که همین ترم بیاشد تا این ولع تاریخی من هم همین ترم به ثمر نشیند!

اما کمی که میگذرد و ذهنت از این محاسیبات تعداد واحد و پیش نیاز و ساعات و روزها بیرون می آید ، تازه میفهمی که چه کلاه گشادی خورده ای و خودت هم نفهمیده ای که "مار فیل بلعیده" بود نه کلاه!

من این را عمیقا حس کردم، و جملات آغازین مکالمه را که نادیده اش گرفته بود در ذهنم چرخ میزد و میزد و میزد و برمیگشت سر جای اولش."دیگه کمتر از این نمیشه"  آنوقت بود که میخواستم خودم را به در و دیوار بکوبم اما به اشکهایم بسنده کردم.

 

همه چیز این مکالمه منطقی است، خب معلوم است که استادان، سرو کله زدن با دانشجو های تنبل و نغ نغو و بی ذوق و علاقه به رشته شان و در مقابل پول های ناچیز را به کار و اجرایی و نشستن در جلسات میوه خواری دسته جمعی* و در مقابل پول های هنگفت  ترجیح نمیدهد! این هم شک کردن دارد؟

 اما یک جمله ی دیگر هم همزمان در ذهنم می چرخید و راحتم نمیگذاشت.

حتما شما هم این جمله را شنیده اید و درک کرده اید و چند ساعتی آن را زیسته اید که : "استادانی که کار اجرایی میکنند، از بی سوادترین استادان اند"

هر چه می آیی جامعه شناس باشی و تصورات قالبی را کنار بگذاری، باز آنها هستند که می آیند به سراغت و همیشه با تو اند، در یک صدای همیشگی. نه میتوانی ردش کنی و نه اثباتش.

اما امروز این مکالمه و مکالمات و مکالمات و مکالمات چیز دیگری را به من گفت:


" استادانی که کار اجرایی می کنند بیسواد نیستند،بیسواد می شوند"

 

* به تعبیر بسیار زیبای حامد حاجی حیدری- موقعی که سر کلاس این را می گفت حرفش را نمیفهمیدم، تا امروز که به سر خودم آمد!

** دوباره که به نوشته ام نگاه میکنم، میبینم که این تصویر، در ایده آل ترین حالت تصویری است از آینده ی خودم، و میبینم که باید رثای خودم را بنویسم انگار، از همین حالا...