تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

این منِ پرده‌نشین!

سوار یک قطار بورژایی کوپه‌ای تبریز بودم در کوپه‌ی مخصوص خانم‌ها. خانواده‌ای که همراه من بودند ( و البته از یک عضوشان که در کوپه‌ی آقایان بود دور افتاده بود و من به نوعی غاصب جای او محسوب می‌شدم!! ) مال سه نسل بودند. به تصور من چیزی در مایه‌های من و مادرم و مادربزرگم که با هم می‌رویم سفر. یک دختر جوان هم سن و سال خودم با  اندکی آرایش و روسری معمولی و مانتوی نسبتا کوتاه، یک مادر شالدار مانتو بلند و یک مادربزرگ چادری.

از بین همه‌ی این خانم ها فقط من روسری ام را درآورده بودم و اندکی پرده‌ی پشت سرم را کشیده بودم و گیرش داده بودم به دستگیره که مثلا پیدا نباشم!! مادربزرگ البته برای حفظ حجاب من وارد عمل شد و پرده را کشید! مادر مخالفت کرد که خیلی دلگیر می‌شود و در جواب مادربزرگ که اشاره به پیدا بودن(!!) من می‌کرد گفت که پیدا نیست که!

نزدیک شب که شد یکی در زد و غذا را که برای من (که همراه بلیط غذا خریده بودم) آورده بود از لای پرده آورد تو و گفت کی بود پذیرایی بود؟ (بدون اینکه به درون کوپه دید داشته باشد) و من غذا را گرفتم و او گفت نوش جان!

غذا نوشابه نداشت در حالی که جزو تجهیزات غذا نی بود! (گذشته از آن 5550 تومنی که برای غذا داده بودم!!!) داشتم فکر میکردم که چرا موقع گرفتن غذا نگفتم نوشابه اش کو و اینکه موقع پس دادن ظرف این رو بهش میگم.

غذایم که تمام شد روسری ام را سر کردم به این هوا که الان می‌آید و ظرف را میدهم. نیومد، گرمم شد، دراوردم باز! بعد از چند دقیقه یکی در زد. مادربزرگ ازش پرسید: چی میخوای و بعد گفت: ظرفو میخوای؟ مادربزرگ رو به من گفت بده من بدم بهش. ولی من باز از لای پرده ظرف را دادم دستش و او باز گفت نوش جان! و من تشکر هم کردم این بار!  یک لحظه حس زنان «پرده‌نشین» تصورات تاریخی‌مان از قدیم بهم دست داد!! داشتم فکر میکردم اگر هم کوپه‌ای هایم نوشابه نداشتند و  به من تعارف نمی‌کردند، من باید با اون آقا از همان پشت پرده سر نوشابه نداشتن دعوا هم میکردم و دیگر نور علا نور می‌شد!

_____________________________

به جای پ. ن: (خب در همین لحظه به این گفته‌ی خودم شک کردم. یکی دوباره در زد که چایی میخورید خانم ها؟ هم کوپه ای ها از همان پست پرده گفتند نه آقا نه! بعد من همون موقع من گفتم که یکی میخورم و به امید یک چای آماده یکی از دکمه های پرده را باز کردم. آقاهه پرده رو زد کنار و نگاهی به کوپه انداخت و گفت 4تایی بیارم؟!!! و من و هم کوپه ای ها گفتیم نه!!! و رفت! برای همین در این لحظه هم بنده با روسری نشسته ام  حین گرما تایپ میکنم در آرزوی چای! انگار که (اگر پرده شکنی قبلی را به حساب چیز دیگری نگذاریم!!) دوره‌ی ارتباط بدون چهره گذشته باشد! (K ) )

 

نظرات 3 + ارسال نظر
بغل دستی دوم دبیرستان! سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:07 ق.ظ

ایول ساغر خیلی باحالی :))))

یکی یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:39 ب.ظ

ببین از من به تو نصیحت یه ذره این تفکرات قرن بوقیتو بذار کنار.مث عصر جاهلیت فکر میکنی بنابراین از تو نمی شود انتظار حجابی را داشت.اگر حتی یک دقیقه فکر میکردی حجاب را اینطور برای خودت تحلیل و توجیه نمی کردی

الهه شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:14 ب.ظ

خیلی متن جالبی بود. من هم توی تابستون خاطرات زیبایی از مسافرت با قطار به دست اوردم. متشکرم، خاطراتم زنده شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد