تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

دروغ مشروع

این مطلب با توجه به یادداشت "نگاهی اخلاقی به درباره الی" نوشته شده است. اصل یادداشت سروش دباغ را از اینجا دانلود کنید.


1

اخلاق عدالت محور مردانه و مراقبت محور زنانه... طبق توضیح این یادداشت گفتار مراقبت محور متضمن این معناست که فاعل اخلاقی، بیش از آنکه در تنظیم مناسبات و روابط اخلاق دل مشغول اموری مانند عدالت و آرادی باشد، در پی حفظ و نگهداری ارتباط شخصی خویش با دیگران و مراقبت از آنهاست.

 

به نظر من میتوان این مفهوم مراقبت محوری را جایگزین کلمه ی مستعمل و قدیمی "محافظه کاری " کرد.  گرچه کلمات معنای خود را دارند اما به نظر می رسد گفتار توضیح داده شده به عنوان مراقبت محوری، که مصداقش می شود زنان درباره ی الی، با محافظه کاری بهتر قابل توضیح است. حداقل برای جامعه ی ایران نام آشنا تر است و کاربردی تر! به هر حال چیزی که این کلمات به ذهن من متبادر می کند

چیزی که این مفاهیم و مصادیق به ذهن من متبادر می کند، عمل بر مبنای مصلحت (عموما کوتاه مدت) است. و مصلحت اندیشی است که دروغ را در پی می آورد و این "دروغ مصلحتی" کاملا پذیرفته شده و قابل توجیه در جامعه...

صحنه ای از درباره ی الی که بیشتر اثرگذاری را بر من داشت، صحنه ی آخر فیلم بود که همه در حال تلاش برای بیرون آوردن ماشین از گل بودند اما در نهایت نتوانستند کاری از پیش ببرند...همین جا بود که من به قضاوتی درباره ی عملکرد آنها(و همه ی آنها) رسیدم.

این است که نمیتوانم مراقبت محوری و به تعبیر روزمره محافظه کاری و مصلحت اندیشی را مثبت ارزیابی کنم. و شاید تمام چیزهایی که در ادامه می نویسم ناشی از همین دید نامثبت باشد. در نگاهی وسیه تر من این حالت را یکی از ارکان خلقیات ایرانی و مشخصا یک ضعف اخلاقی میبینم. به نظرم رفع بسیاری از مشکلات اجتماعی-خلقیاتی ما ، صراحتی را طلب می کند که به تبع آن مصلحت اندیشی کمرنگ تر و کمرنگ تر می شود.

 

2

جدایی نادر از سیمین را به نوعی مکمل درباره ی الی می بینم. هم به لحاظ شباهت های بسیار مضمون و فضاها و بازیگران و...و هم از این نگاه تفاوت نوع منظومه های اخلاقی که شما درباره ی درباره ی الی مطرح نمودید.

نگاه انتقادی درباره ی الی محدود بود. محدود به سن و جنس و طبقه ی خاص.  جدایی نادر از سیمین اما نگاهی وسیع تر و ایران شمول تر داشت. اولا که در آن فقط طبقه ی متوسط نقش نداشت. (البته همچنان سایه ی یک نگاه طبقه متوسطی به مسائل احساس می شد). دوم آنکه اشتباهاتش (به تعبیر منی که با محافظه کاری سر سازش ندارم) منحصر به گروه خاصی نبود و اساسا بخش مهمی از فیلم، درگیری شخصیت ها با تصورات قالبی موجود درباره ی گروه ها و قشر ها بود.

(از این لحاظ شاید لازم باشد که مخاطب هم نگاهش را فراتر از تصورات قالبی موجود ببرد.)

دقیق تر بخواهم بگویم از این لحاظ جدایی نادر از سیمین از این لخاظ نقیضه ای بود بر درباره ی الی و پاسخی به نگاه متمایز کننده ی جنسیتی بر عملکذد افراد. در واقع متهم (از دیدگاه منی که دروغ مصلحتی را غیر مصلحتی را غیر اخلاقی میدانم) درباره ی الی یک زن متاهل و میانسال طبقه ی متوسط است. اما جدایی نادر از سیمین نشان می دهد که محافظه کاری ایرانی فراتر از آنی است که در گروه خاصی بگنجد. در جدایی، همه در شرایطس قرار میگیرند که مجبور به مصلحت اندیشی می شوند و محافظه کاری ایرانی بهترین گزینه ی پیش روی آنها را نشان می دهد: دروغ مصلحتی. نادر دروغ می گوید نه فقز به دادگاه(که قانونش خیلی چیزها را نمیفهمد) که به دختر خودش هم. به مصلحت نگرانی برای زندگی خود و دخترش(دلیلی که دقیقا ذکر می کند)

دخترش هم دروغ می گوید، طبق همان مصلحت.

 

جدایی نادر از سیمین در واقع نمایش شرایطی است که همه را به دروغ و مصلحت گرایی وامیدارد. همه دروغ میگویند. یک جور بده بستان که شاید در نهایت به کسی هم آسیب نرسد. در صورتی که اگر هیج کس دروغ نمیگفت باز هم شرایط همان بود. (پس این لزوم دروغ از کجا می آید؟) همه برای دروغ خود دلیل قابل قبول دارند. اما مهم این است که در فیلم این صفت به گروه خاصی نسبت داده نمی شود.

 

{توضیح تفضیلی  اینکه هر کس چگونه و کجا و چرا دروغ می گوید..—به تفکیک شخصیت ها: نادر، سیمین، دخترشان، راضیه خانم، شوهر راضیه}--- همه دروغ مصلحتی میگویند نه چیز دیگر!}

 

3

در این میان اما میان همه ی این دروغ گفتن ها تفاوت هست. نوجوان داستان را که کنار بگذاریم، رفتار خاصی را در دو زن داستان میتوان دید که در دو مرد دیده نی شود و بلعکس. با این که همه محافظه کار و مراقبت گرا هستند اما همه به یک میزان نمی توانند این نوع عملکرد مبتنی بر مراقبتشان را اظهار کنند.

سیمین بی هیچ ابایی انگیزه ی مهاجرتش را فرزندش اظهار می کند.(مهم نیست که انگیزه ی واقعی اش چیست؟ مهم این است که سیمین با این اظهار می خواهد به عملش-که به فرار تعبیر می شود- مشروعیت بخشد و این نوع از استدلال است که برای جامعه پذیرفته شده است)

راضیه خانم برای فرزندش شکایت کرده است از اساس، برای کمک خرج شوهر بودن سر کار می رود(انگزه ای که در دادگاه آن را بیان می کند)

 

اما نادر تا زمانی که دروغش (برای دخترش) برملا نشده است، اظهار میکند که به دنبال کشف حقیقت است و میخواد بر خودش ثابت شود که گناهکار هست یا نه؟ (اما در عمل سنگ در راه کشف حقیقت می اندازد) . نکته ی مهم اینجاست که وقتی دخترش از او علت دروغش را می پرسد، نادر به نگرانی برای فرزند (اینکه در مدتی که او در زندان است چه بر سر او می آید) را عنوان می کند. (اما فقط برای دخترش، در حوزه ی خصوصی و فقط در شرایطی که مجبور به استدلال مشروعیت بخش است)

 

شوهر راضیه هم با اینکه عنوان می کند پول برایش مهم نیست و برای گرفتن حق اش تلاش می کند، اما در نهایت با 15 تومان راضی می شود و حق ا را فراموش می کند. (ظاهرا به علت فقز و مصلحتی که برای فرار از بدبختی باید به آن تن در داد- در ان مورد دیالوگ مشخصی وجود ندارد). برای همین حتی راضی به گردن گرفتن گناه قسم دروغ هم می شود. با این استدلال که بدبخت تر از این دیگر وحود ندارد.

 

4

علت این تفاوت انگیزه های اظهار شده از رفتار در عین شباهت رفتار ها را میتوان در همان تصورات قالبی ای جست که فیلم به صورت آشکارا با آن درگیر است. {درگیری آشکار یعنی حاهایی که دقیقا هر دو قشر تصویر شده تصورات قالبی در مورد خودشان و گروه مقابل را نام می برند. مثلا وقتی که نادر میگوید آره! خدا و پیغمبر فقط مال شماهاست! و یا جایی که شوهر راضیه می گوید اگر ناموس برای اینها مهم نیست واسه من مهمه، و یا وقتی که می گوید: چرا فک میکنین ما تو خونه همش میرنیم تو سر زن و بچمون؟ ما هم آدمیم مث شما...)

 

تظاهراتی که برای مشروعیت بخشی به عمل وجود دارد، بسته به تصوری که از آن گروه در جامعه وجود دارد متفاوت می شود. بدون اینکه در اصل تفاوت معناداری در خود عمل وجود داشته باشد.

حداقل خواست جامعه از یک زن (متاهل) این است که فکر همسر و فرزندش باشد و برای حفظ(محافظه کاری، رفتار مبتنی بر مراقبت) کانون گرم خانواده بکوشد. برای یک زن واژه های بچه داری و شوهر داری کاملا معنا دار است اما متقابل آن برای یک مرد بی معنی نیست.  برای همین، چیزی که در مورد یک زن پذیرفته می شود رفتار مبتنی بر مراقبت محوری است. همین زن را وامیدارد که انگیزه ی کارهایش را به نوعی منطبق با چنین منظومه ای ارائه دهد.

اما برای یک مرد اینگونه نیست. انتظار جامعه از او مراقبت گرایی و مصلحت محوری نیست، از یک مرد انتظار می رود که بجنگد، در راستای حق و عدالت و ... همین است که گرچه مرد در واقع رفتاری مبتنی بر مراقبت محوری دارد، اما نمیتواند آن را بروز دهد. چرا که برای او پذیرفته شده و مشروعیت بخش نیست. حداقل به همان اندازه ای که برای یک زن مشروعیت بخش است.


حالا همه ی اینها را میتوان گذاشت کنار این تصور قالبی که "زن ها محافظه کارند". چنین به نظر میرسد که دامن زدن به این تصورات قالبی (گه لزوما پایه ی حقیقت آمیز هم ندارند) در جامعه ی ایران، کاری نیست که آن را بتوان کار علمی نامید. حداقل چیزی که میتوان برای علم و در اینجا جامعه شناسی تعریف نمود، فراتر رفتن از سطح تصورات قالبی است. به نظر میرسد که چنین علمی بیشتر در پی توجیه وضع موجود است تا نگاه انتقادی به آن. در چنین شرایطی که ناخودآگاه همه را به توجیه وامیدارد، گویا تلاش برای فرار از وضع موجود، راهی است که به دهن سیمین می رسد، چون یک عدم رضایتی وجود دارد، اما نادر گئیا با شرایط عجین شده و آن را پذیرفته است!


جاهایی که اندک تلاش هایی برای دروغ نگفتن هست...




پ.ن: این مطلب را دقیقا یک سال پیش نوشته بودم. قرار بودم یک سری اصلاحاتی رویش اعمال شود که چون قرار بود همانموقع ها یک ویژه نامه جدایی نادر از سیمین در بیاوریم گذاشتمش همانموقع اصلاحش کنم. بعد که چاپ نشد دیگر یادم رفت که همچین چیزی وجود خارجی داشته اساسا! دوباره دیدن فیلم هم کمکی به ایده دار شدن بنده نکرد، یعنی اساسا هر کس دیگری م جای من بود و نقدهای کوبنده ی اباذری به فیلم های اصغر فرهادی را می شنید مینطوری میشد!! (در عین کل کل های بسیار در کلاس در مخالفت شدید با استاد، مزه ی فیلم ها رفت اصلا!! تا حدی که منی که اصلا چهارشنبه سوری را ندیده بودم، چند روز پیش دیدم و حالم به هم خورد از فیلم رسما...!)

اکنون با توجه به غرهای وارده بهترین کاری که میتونستم بکنم زنده کردن یک سال پیشم بود! بلکه حسرت بخورم یه موقعی دست بنویس داشتم!! همین!

زخم های اندیشه اسلامی

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. یکی از اینها همین ۲۰ واحد عمومی پاس کردن با اعمال شاقه است به علاوه ی مقادیری فیاض و انسان در اسلام و ... . گرچه ممکن است فقط یک روز در ترمت را بگیرد ولی همان برایت به قدر سالی می شود! انقدر که تکراری و بی منظق است. و طبیعتا وقتی یک سری چیزهای بی منطق هی تکرار شوند بی منطقیش خیلی بیشتر میزند توی چشم آدم. بنده به امید ایزد تعالی فردا آخرین کتاب عمومی دوران تحصیلم را پاس میکنم. امتحان درس معارف ۲ است ولی باید کتاب تازه در آمده ی اندیشه اسلامی ۲ نوشته ی آیت الله جعفر سبحانی و محمد محمد رضایی را بخوانیم. لازم به ذکر است کتاب انقدر جدید بود که هنوز کتابخانه ملی هم در سرچش وارد نکرده بود این را و بنابراین من مجبوووور شدم بالای چنین کتابی پوووووووووووول بدهم! (این حرص اولیه را اضافه کنید به همه ی آنچه بعدا خواهم نوشت!) 

تفاوت بارزی که این کتاب با همه ی کتاب های قبلی عمومی که خوانده بودم دارد، سفسطه ی بیش از اندازه و تابلو و با اعتماد به نفس مطرح شده است! دقیقا تمام گیر ها و نقاط ضعف استدلالش را مطرح میکند و خیلی قشنگ میپیچاندش!! انگار که هیچ ابایی ندارد از این که استدلالش "منطقی" نباشد. (نمونه هایش را فردا موقع دوره ی کتاب!! مینویسم!) 

 

نکته ی دیگر اینکه خواندن این کتابها هی این علاقه ی درونی من به بررسی شیعه و تاثیرات احکام شیعی بر خلقیات ایرانی (یا شاید هم برعکسش) را که از ترس مبتذل شدن میترسم بروم سراغش (انقدر که همه هی میروند سمت حوزه ی دین و سیاست) را در من بیدار میکند!!  

از همه ی اینها گذشته اصلا با خودم نتوانستم کنار بیایم که این دو بند از کتابی که باید برای 5 نمره ی این درس خلاصه میکردم بگذرم. اسم کتاب پرسش و پاسخ است درباره ی روابط دختر و پسر. بخش دوم کتاب احکام این روابط را آورده. (اصلا فکر نکنید که من این همه را تایپیده ان! فایلش را در اینترنت پیدا کردم از روی آن دارم خلاصه  و وبلاگ نویسی میکنم! یکی از شاهکارترین سوال و جواب ها این است:   

پرسش 28. با دختری«رشیده» رابطه نامشروع داشتم که موجب بی‌عفتی ایشان گردیده!! آیا بدون اذن پدر ایشان می‌توانم با او ازدواج کنم؟
همه مراجع (به جز بهجت و سیستانی): آری، در اینجا اجازه لازم نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
  

در مورد دیگری فقط سوال توجهم را جلب کرد که چرا باید اساسا چنین سوالی در چنین کتابی مطرج شود و یک چنین پاسخی برایش بیاید!!! : 

پرسش33. فرق عقد موقت با زنا در چیست؟
1- صیغه موقت یک نوع ازدواج است؛ همانطور که ازدواج دائم نوع دیگری از ازدواج است و هر دو شرایط و احکام خاص خود را دارد که از جمله آن ذکر صیغه عقد، مهریه و مدت است. اما زنا بدون توجه به این شرایط (مثل نخواندن صیغه عقد) کاری صورت می گیرد.
2- در ازدواج موقت نسبت به دختر باکره، اجازه پدر و یا جد پدری او لازم است؛ در نتیجه این کار با اطلاع خانواده و به دور از احساسات و پنهان کاری ها صورت می پذیرد.
3- در ازدواج موقت، زن باید بعد از تمام شدن مدت عقد، عده نگه دارد؛ ولی در زنا این قانون وجود ندارد.
4- در ازدواج موقت، مرد مسئولیت پذیر است و توابع این ارتباط را از جهت فرزند دار شدن احتمالی می پذیرد؛ در حالی که در عمل نامشروع این امر وجود ندارد.
5- در ازدواج موقت روابط بر اساس ضوابط شکل می گیرد و ارضای جنسی به صورت نظام مند و قانونی، پاسخ داده می شود، در حالی که در زنا ضابطه ای وجود ندارد و غیرقانونی است.

و این یکی که دیگر اصلا کاملا از آن بدون شرح هایی است که بعدا شرحش میدهم!! 

نگاه خواستگاری
پرسش 66. مرد تا چه اندازه می تواند به بدن زن، هنگام خواستگاری نگاه کند (البته با رعایت شرایط خاص خود)؟
آیات عظام امام، خامنه‌ای و فاضل: می‌تواند به بدن دختر نگاه کند؛ هرچند احتیاط مستحب است که تنها به دست و صورت و پاها، مو و مقداری از بدن (مانند گردن و بالای سینه) اکتفا کند(115).
آیات عظام بهجت، تبریزی،‌ سیستانی و مکارم: تنها می‌تواند به دست و صورت، پاها و مقداری از بدن (مانند گردن و بالای سینه) دختر نگاه کند(116).
آیت الله صافی: بنابر احتیاط واجب، تنها به صورت و دست‌ها تا مچ اکتفا کند(117).
آیت‌ الله نوری: می‌تواند به دست و صورت، پاها، مو و مقداری از بدن (مانند گردن و بالای سینه) دختر نگاه کند و اگر نتواند از خصوصیات سایر بدن، از روی لباس آگاهی یابد، نگاه به تمام بدن جایز است(118).
پرسش 67. استاد ما بدحجاب است و حجاب شرعی را رعایت نمی‌کند و درهنگام نوشتن مطالب روی تخته سیاه، دست و موهای سر او، بیش از اندازه ظاهر می شود، تکلیف ما چیست؟
آیات عظام امام، خامنه‌ای، صافی، فاضل و نوری: نگاه به او هرچند بدون قصد لذت، اشکال‌ دارد(119).
آیت الله بهجت: نگاه به او، هرچند بدون قصد لذت، جایز نیست.
آیات عظام تبریزی، سیستانی، صافی،‌ مکارم و وحید: اگر از زنان بی‌باکی است که او را امر به حجاب کنند، اعتنا نمی‌کند؛ نگاه به او- بدون قصد لذت و ترس افتادن به حرام- اشکالی ندارد(120).
پرسش 68. با وضعی که زنان بیرون می آیند و ما نیز مجبوریم به کوچه و خیابان برویم و چشممان به آنان می افتد، تکلیف چیست؟
همه مراجع: نگاه اتفاقی به بدن و موی آنان حرام نیست؛ ولی باید از نگاه عمدی (و پیوسته) اجتناب کرد(121).
تبصره. نگاه به زنان بی‌بند ‌و بار حکم خاصی دارد که در ((نگاه به بی‌حجاب)) آمده است.


    

مریضی های شب امتحانی!!

«دومنستر در وهله ی اول، شاه مستبد مطلوب خود را از شائبه استبداد برکنار می داند زیرا معتقد است که شخص شاه باید در برابر مقامی برتر یعنی کلیسا خود را مسئول بداند. در صورتی که شاه از راه اصلاح، انحراف جوید پاپ را قدرت آن هست که امت مسیحی را از تمکین بدو بازدارد.» (تاریخ اندیشه اجتماعی بارنز و بکر، جلد دوم، صفحه 103)

"یکی"، شاهان قاجار مطلوب خود را (!) از شائبه ی استبداد برکنار می داند (و همچنین ولی فقیه ها را!) زیرا که معتقد است اعمال شاه محدود به شرع است. در صورتی که شاه را از راه اعمال خلاف شرع، انحراف جوبد، آخوند را قدرت آن هست که ملتو از تمکینش بازدارد و اینا؟!! (تاریخ اندیشه "یکی"ستی، خودم، جلد هفدهم، صفحه 553) 

 

الان من خیلی راضیم!!! :D (با این که متوجه فرق استبداد تو اولی و دومی هستم ولی کلا این شباهت لفظ ها خیلیییی راضیم میکنه! J )  

نکته: کلا در معرض ارزیابی کسی که همش در معرض ارزیابی (و بعضا فحش!) قرارش میدی، خیلییییی سخته  من تا الان یه جوری از از زیر این ارزیابی اه در رفتم! بعد الان خیلی استرسی ام چون نمیتونم مفت بنویسم! آخه اساسا توانایی های آدم در دوره ی امتحانا در مورد مفت گویی به طرز شگفتی افزایش پیدا میکنه!! بعد الان خیلی سخته این وسط ییهووو مفت ننویسی! :-S  در نتیجه طبیعی که من الان خل شم! خرده بنگیرید!

هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه...

خب الان ساعت تازه 10 و نیم شبه ولی نسبت به ساعت محلی کتابخونه ملی خیلی شبه! و من الان در یک موقعیت برزخی ام! شارژر لب تابم رو هم نیوردم و تصمیم دارم باقیمونده ی شارژش رو همینطوری بنویسم تا آروم شم!  خب احمقانه است واقعا من چرا باید بترسم؟ یعنی اصلا و اساسا برای خودم تنها بودن مسئله ای نبود ولی این ترس الان من بیشتر ناشی از این احساسه که اگه این که الان اینجام رو به یکی بگم بهم میگه احمق! (البته به دو نفر گفتم و هنوز اینو نگفتن بهم!!)  سطح دغدغه! و نقش دیگران!!

خب بعد من الان تنهام. یعنی تنها شخص توی سالن هستم غیر از کتابدار و غیر از آدمهایی که برای نظافت سالن اومده بودند و دقایقی پیش "دسته جمعی" رفتند. نیم ساعت پیش از پیش بینی اینکه امشب تنهام (یعنی هیچ "خانوم" دیگه ای نیست چون توی نمارخونه که تنها جای نسبتا گرم قابل سکونت بین ساعت 9 تا 10 اه  کسی نبود و چون که معمولا خانم ها 11 شب نمیان تو این "بیابون"!!) خوابم نبرد! یعنی نتونستم بخوابم!  

اینکه بترسم اونقدر احمقانه نیست که دلخوشی الانم! الان فقط دو تا دلخوشی دارم .  

دلخوشی اول اینه که یه آقایی (مهمه که "آقایی"  یعنی با سن بالا!) که بیشتر شب ها میمونه و من میبینمش رو دیدم. داشت از کتابخونه میرفت بیرون. بعد گفت من برمیگردم حدود 11! بعد واقعا من چرا باید از اضافه شدن یک آقا به جمع این همه آقا خوشحال بشم! خب به هر حال یک کار گروهی باشه که قابلیت اتفاق افتادن در ایران رو داشته باشه همینه!! خب شاید مثلا دو نتونن با هم کنار بیان یا... اه!! x-(

 

دوم اینکه آقایی که امشب مسئوله به نظرم از بقیه مهربون تر و آدم حسابی تره. کلا از واکنش های قبلش. بعد دلخوشیم با تغییر رفتار آقاهه به هم میریزه!! (البته خب طبیعتا وقتی تو تنها آدم توی سالن باشی، کتابدار بلند حرف میزنه  و شاید حتی بیشتر، یعنی به نظر تو در این موقعیت بیشتر میاد! خب بعد چون دفعه ی چندمیه که میبینتت احتمالا بیشتر از دفعات قبل سلام و احوال پرسی و شوخی میکنیم. بعد من الان دارم فکر میکنم وقتی که در ذهن بیمار من یک همچین آدمی که انقدر احساس میکنم آدم حسابیه میتونه خیلی چیزای دیگه باشه و میتونم ازش بترسم، بعد تو ذهن اون چی میگذره. یعنی اون هم این موقعیت خودساخته ی منو درک میکنه و با توجه به اون داره عمل میکنه. (عمل میتونه از هر دو جنبه اش دیده بشه دیگه).  کلا الان یعنی همی الان خیلی دلم وبر میخواد!

{یه دلخوشی سومی همین الان اومد!!! یک عدد دختر!!!! دخترررررررررررررر!!! واقعا وقتی دیدمش لبخند ملییییییییییییح زدم و آروم شدم!!} 

  

مسئله ی خیلی مهم دیگه اینه که من چرا باید تو جایی که این همه آدم از قبیل حراست و کتابدار و ... هست به خودم بگم "تنها"؟!!!! نه آخه جداشدگی جنسیتی تا کجا آخه؟!! یعنی مردا رو آدم حساب نمیکنم؟!! (نمیکردم یعنی!) 

اولین بار شعری  که الان تایتله توی روستای وش برام معنی دار شد خیلییییی. روستا خیلیییییی تاریک بود. حتی با چراغ. آخه اونجا هنوز برق نیومده!  خودشونی ها همینطور با چراغ بسیار کم نور (و حتی زیر نور ماه) اینور اونور میرن ولی من حتی با چراغ هم نتونستم از چند قدمی خونه دورتر شم! واقعا میترسیدم. خب من بچه ی شهر بودم! بعد که برگشتیم به شهر و من هی چراااغ میدیدم نمیدونم چرا (یعنی نمیدونم چه ربطی داشت) ولی فک کردم که به اون ترس تنها بودن شهر و تنها نبودن روستا یک ربطی داره قضیه! 

پس نوشت 2: خب الان آقایی که وعده ی اومدن داده بود هم اومد و من الان میتونم با خیال راحت برم بخوابم!! مساوی شدیم چون!!! D:

داستان تحقیق

خب واقعا اگر سوال حاوی جواب نبود از اول، که نمیگفتند پیدا کردن سوال خوب خودش نصف راه است. واقعا که هم سوال از علم خیزد هم جواب. اصلا سوال قابل پژوهش یعنی سوالی که از همان اول جوابش را میدانی فقط میخواهی یک جوری بکنی اش تو پاچه ی بقیه. 

حس بدی بهم دست داده. احساس میکنم سوال به محض اینکه قابل پژوهش (به تصور ما) میشود بدیهی هم میشود. یعنی انگار که تو اساسا وقتی شروع میکنی به یک پژوهش که برایش یک پاسخ های احتمالی ای داشته باشی. و راه رسیدن به اون پاسخ ها تو ذهنت روشن باشه. این یعنی اینکه اگر واقعا یک دغدغه ای داشته باشی که از قبل جوابش را ندانی و نسبت به موضوع حداقل احساس بی طرفی داشته باشی ؛ نمیتوانی پیش بروی. ناخودآگاه میروی سمت اینکه یک طرف را بگیری . ادامه بدهی. حتی اگر شده به احمقانه ترین شکل ممکن. بعد وقتی میبینی که نتیجه ی تحقیقت میخواهد بشود یک طرف را گرفتن، یک جوریت میشود. چون احساس میکنی که این کاریست که همه میکنند! توی (جوجه) جامعه شناس چه کاره ای این وسط؟ بعد باز ویر بی طرفی ات میگیرد میخواهی باز همان بی طرف باشی و بعد جلوی نتیجه ی هر کدام از طرفین یک چرا میگذاری. چرای جامعه دار که سوالت را بکند جامعه شناسانه! غافل از اینکه باز هم باید بروی یک طرف ماجرا بایستی اول.. (و اول باید جواب یک طرف برود توی پاچه ات!)  کار استاد راهنما (صفت عام) هم کلا میشود این که نه تنها جواب یک طرف را در پاچه ات کند بلکه اگر چیزی برایت واقعا سوال است و برایش سعی میکنی از همان اول  جواب نتراشی، او برایت بتراشد و تو را ببرد به این سمت که به جواب دلخواه خودش برسی. 

واقعیت این است که ما هیچوقت دنبال پاسخ پرسش هایی که واقعا برایمان "سوال" است نمیرویم. نمود تنبلی ایرانی در پژوهش! 

 

پ.ن: کلا در زندگی کمتر دچار یاس پسا تحقیقی شده ام. کلا کمتر کسی پیدا میشد که بتواند رسما زیراب همه ی آن کاری که دارم میکنم را بزند اما تاثیراتش بسیار عمیق بود. یک موردش که رسما داشت به خودکشی منجر میشد! که مربوط میشد به تابستان بین سوم راهنمایی و اول دبیرستانم که خیلی خوشحال چند روز پشت هم هی میرفتم بقعه ی شیخ صفی اردبیلی و هی عکس و سوال و ... راهنمای موزه (احتمالا به جهت دفع شر!) هی گیر داده بود که چرا انقدر می آیی اینجا (منزل پدریشان بوده احتمالا) و گفتم که تحقیقم هست و اینها. بعد یادم نیست چطور و به چه کلماتی اما به طرز وحشتناک تحقیر آمیزی گفت که هه! دانشجوهای دکترایش می آیند اینجا که مثلا روی یک دیوارنوشته ی یک خطی سر در فلان سرا کار میکنند آنوقت تو میخواهی همه چیز اینجا را بدانی؟  و منی که متاسفانه با یک حرف حق یک آدم ناحق مواجه شده بودم رسما کل وقت و سرمایه ای که در دوسال و اندی پیش گذاشته بودم سر این تحقیق "عصر صفویه" به باد فنا دیدم. خب امروز هم زیراب کارم زده شد، اما دقیقا به همان شیوه ای که آقای موزه دار زیراب صفویه را زده بود! ایراد کار باز هم ناظر بر بزرگ بودن بیش از اندازه ی سوال بود. این یعنی این که من بعد از 7 سال هنوز  در همان بقعه ی شیخ صفی ام. یعنی که نه تنها پس از ورود به دانشگاه، بلکه کلا از 7 سال پیش تا به الان هیچ پیشرفتی نکرده ام...

حجاب ایرانی

اینجا کوالالامپور است. پایتخت مالزی ای که جمعیتش غیر از 60درصد مالایی مسلمان، درصد بسیار زیادی چینی و بعد از آن هندی و .. دارد. کشور مسلمانی که حجاب در آن اجباری نیست. کشوری که ورود به آن تا سه ماه ویزا گرفتن از قبل و هزینه و دنگ و فنگ های مربوط به آن را ندارد. برای همین توریست زیاد در آن دیده می شود.اروپایی های با تاپ و شلوارک هم زیاد دیده میشوند. ایرانی هم به نسبت زیادند. چه توریست های ایرانی و چه ساکنان و دانشجوها.  

 اینها را گفتم که بگویم از طرف جامعه هیچ گونه فشاری برای حجاب داشتن وارد نمیشود.چون حتی نمیشود گفت تعداد محجبه هایی که در خیابان دیده میشوند بیشتر است. اینجا خانم ها یا روسری(اسم عام هر نوع حجاب سر و مو) دارند یا ندارند. اما روسری شان کامل است یعنی دقیقا به این صورت است که فقط گردی صورتشان پیدا باشد.یعنی همان تصوری که از حجاب درست (در ایران هم) وجود دارد. البته لباس و روسری هایشان تنوع رنگی زیادی دارد. یعنی ممکن است از رنگ هایی استفاده شود که در ایران در تصور سنتی بی حجابی تلقی می شود. 

اما حجاب ایرانی ها در نوع خود منحصر به فرد است.دو نوع از حجاب است که هر گاه آن را در کسی ببینید مطمئن می شوید که او ایرانی است.یکی چادر و دیگری شال هایی که طوری سر می شوند که همه ی مو و گردن را نمیپوشاند و مطابق تصور حجاب به معنی فقط گردی صورت نیست.

به نظر من این خیلی جالب است که چرا ایرانی ها در جایی که دیگر حجاب اجباری (نه از طرف دولت و نه از طرف جامعه) نیست هم حجاب خود را احتمالا به همان صورتی که در ایران داشته اند حفظ میکنند گر چه مطابق دین و حتی عرف جامعه ای که الان در آن هستند(یعنی مالزی) نیست. البته این مدل از حجاب داشتن ممکن است در تازه مسلمان ها و کسانی که به صورت نژادی و خانوادگی مسلمان نیستند هم بعضا دیده شود مثل چینی ها اما اینجا عموما ایرانی این شکلی اند.  

 

کاری با انواع دیگر حجاب در دیگر فرهنگ ها (مثلا هندی که شکم معمولا پیداست ولی لباس ها بلند است) ندارم. نظر من فقط به آن دسته از حجاب هایی است که منشا دینی دارند یا حداقل اینگونه دیده می شوند. هر کس روسری دارد مسلمان شناخته می شود و حجابش هم به همین دلیل دیده می شود.  

حتی یک چنین کاملا مطابق دین نبودنی را در حجاب خود مالایی ها هم می شود دید. مثلا بلوز آستین کوتاه ( و بعضا تاپ) می پوشند با مقنعه مدل مالایی که یک تار مویشان هم پیدا نیست. یعنی با روسری شوخی ندارند. اما نکته اش در این است که اولا خیلی معمول نیست و بعد اینکه برای آن میتوان دلیلی مثل گرم بودن هوا پیدا کرد.منظور من این نیست که حجابی که هر فرهنگی تولید میکند را نفی کنم  ولی میخواهم بدانم که چرا چنین نوع حجابی در ایران طوری به وحود آمده است که با اینکه مطابق دین نیست ؛ حتی با برداشته شدن اجبار هم حفظ می شود.   

به نظرم این کار ایرانی ها میتواند به این چیزها ربط پیدا کند:(که البته خود این چیزها هم به هم ربط دارند)

1- مسافرت همراه خانواده : ساده ترین دلیلی که میتوان برای این کار یافت است. خانواده ارزش های خاص خودش را به فرد تحمیل میکند. همانطور که جامعه تحمیل میکند. خانواده به نوعی حامل ارزش های جامعه (دولت؟ ) است. منظور این نیست  که لزوما اجبار خانواده باعث این کار میشود. این حرکت میتواند برای جلوگیری از ناراحتی خانواده و یا حتی میتواند به خاطر نوعی تاثیر ناخودآگاه باشد.  

2-  عادت: ترک عادت موجب مرض است. فکر میکنم جمالزاده هم یک جمله ای در این رابطه داشت که سخت ترین کاری که میشود از ایرانی ها خواست تغییر عادت است. (شاید از همه البته) 

3- تاثیر حجاب اجباری:اگر در نظر بگیریم که ایران تنها کشوری است که حجاب در آن به صورت قانون دولتی اجباری است و همینطور در نظر بگیریم که ایرانی ها تنها گروهی هستند که اینگونه حجاب دارند شاید بتوان بین این دو رابطه ای برقرار کرد. البته باید دید که آیا حجاب ایرانی قبل از انقلاب  و اجباری شدن حجاب هم تقریبا به همین صورت نصفه و نیمه بوده است یا نه.  

4- خلقیات همراه با تساهل ایرانی:سه مورد بالا همه در خلقیات ایرانی میگنجند اما به نظرم این سهل گیری یک جور منجصر به فردی ایرانی است. شاید انقدر که جامعه و دولت و ... ناپایدار بوده ایرانی ها عادت کرده اند که هیچ چیز را سفت و سخت نگیرند و در هر مسئله ای که با آن روبرو می شوند حد میانه ی سازگاری را بگیرند و بس. از این رو ایرانی نه به طبقه ی 7 جنت می رود و نه در قعر جهنم می ماند. همیشه یک جایی این وسط ها سیر میکند.شال سر کردنش هم میشود همین جوری. همین وسط که باشد به هر دو طرف نزدیک است و در صورت لزوم نام هر دو طرف را بتواند بگیرد. نه بی حجاب جهنمی است و نه با حجاب سنتی!!یک جور منحصر به فردی این حرکت ایرانی است! اصیل اصیل...

این مالیژیا

پرچم

پرچم زیاد میبینم. پرچم ها برایم چیزهای خوشایندی نیستند، پرجم هر جا که میخواهد باشد. بوی جنگ می دهد و خون و  ریا و جمهوری اسلامی. مخصوصا وقتی در یک روز هر جا که پا میگذاری از ساختمان دولتی و فرودگاه و خانه های مردم گرفته تا  روی ماشین های در حال حرکت ببینی شان. یک جور احساس نفرت به من دست می دهد. غیر از این که به نظرم هر وقت در جایی به چیزی به طور نمادین تاکید میشود یعنی که آن چیز یا نیست و یا  دارد از بین می رود. تاکیدها برایم یک جور نشانه ی زور است.  نمیتوانم با آنها کنار بیایم.  یک تاکسی رد می شود. سقفش پر است از این پرچم های کوچک مالزی. گویا چند روز

 دیگر روز استقلال مالزی است...

 

مرکز خرید

در فروشگاه اطراف مغازه ی  بزرگ مشروب فروشی صدای سامی یوسف و آهنگ در وصف پیامبرش می آید، وقتی که رد میشوی خیلی حس قشنگی است! یک لحظه به خودت می گویی: مملکته دارند؟!!! این به کنار،  گویا بعضا فروشنده ها هم مسلمانند...

 

بانگ نماز

ظهر که می شود و صدای اذان که می آید، به هر  طرف که گوش دراز میکنی صدای یکی از این موذن ها را می شنوی. همه هم خودشان میخوانند همان موقع و هی صدایشان را بالا و بالاتر می برند و الحق که مصداق گر تو اذان بدین نمط خوانی اند! یکی از یکی بد صدا تر . صدایشان که بالا و بالا تر می رود، انگار که میخواهند با صدای ماشین ها رقابت کنند. این را وقتی همه ی این صداها را از طبقه ی نوزدهم یک برج بشنوی حس میکنی. کنار یک خیابان شلوغ...

 

ماشین و استبداد

تا حالا دیده بودید یک جایی همه ی ماشین ها همه در یک خط باشند و از اول تا آخر خطشان را حفظ کنند و هی اینور و آنور نشوند که از دو تا ماشین جلو بیفتند؟ چرا اینها سبقت حالی شان نیست! سیب زمینی هم کمشان است.

حالا این هیچ، دیده بودید یک جایی چراغ قرمز شود، بعد ماشین ها همه پشت خط بایستند که هیچ، موتور ها در ردیف دوم پشت سر آن ماشین های ردیف اول بایستند و مثلا نیایند لب خط؟!! دو تا موتور با فاصله ی یک عرض ماشین کنار هم یک لاین را اشغال کرده باشند! وااااااااااااااااااای...، بعد مثلا دیده بودید پشت چراغ قرمز وقتی یک لاینی برای ماشین هایی است که میخواهند گردش به چپ (برای ما می شود گردش به راست- ماشین های مالزی هم مثل انگلیس از سمت چپ می روند) کنند؛ اگر ده تا ماشین هم در دو لاین دیگر پشت هم ردیف شوند، هچ ماشینی این طرف نمی آید؛ مگر اینکه بیاید و از سمت چپ برود پی کارش. 600 تا چراغ قرمز دارد یک چهارراه و البته چراغ قرمز هایش برای عابر خیلی حوصله سر بر است طبق معمول :(  . خیابان و خط کشی درستی که مانع تصادف می شود همین است ها. اینکه می گن فقط نباید در تصادفات تقصیر را گردن راننده ها انداخت را آدم اینجا خوب می فهمد!

من اینها را هر روز از این بالا میبینم و اعصابم می ریزد به هم اصلا! غ ق ت* است خیلی! همه ی این اتفاقات در این چند چهارراه در حالی می افتد که بک پلیس هم این دور و بر ها نیست. این را بگذارید کنار حکومت استبدادی 7 پادشاهه ی مالزی...(البته استبدادش ربطی به پادشاهش ندارد!) و بگذارید کنار این تئوری واقعا درست که پیشرفت کشور های آسیایی تنها پس از حکومت مقتدرانه ی دیکتاتور ها ممکن شده است چون در شرق فرد محوریت داد نه قانون و مکتوب... خب کجاست الان آن فردی که باید نمایندگی قدرت (به هدف برقراری نظم) را به عهده داشته باشد؟ رابطه ی بین نظم خود انگیخته و دموکراسی چیست؟ از راه استبداد و دیکتاتوری هم میتوان به دموکراسی رسید یعنی؟

____________________________

غیر قابل تحمل

سعی در اجتماعی انگاشتن هر مسئله ای

1

خیلی وقت بود که میخواستم یک پستی  درباره ی سبیل  و تجربه ی داشتن آن برای آدمی که معتقد به اصلاح نکردن نیست ولی ماه ها بدون اصلاح میگردد و واکنش ها را میبیند بنویسم. این خواست بعد از آرایشگاه رفتن پس از 5 ماه به اجبار تبدیل شد و روز اجبار مصادف شد با اولین روز عضویت من در کتابخانه ی ملی. یک مقداری از آنچه در ذهنم بود را در ایمیلم نوشته بودم اما چون روز اول عضویتم بود نمیشد با لب تابم به اینترنت وصل شوم و حتما باید مسئول سایت نوشته را در فلش میریخت. توی ایمیلم هم به اسم "اندر مصائب سبیل" سیو شده بود و من هر کار کردم اسمش را تغییر بدهم نشد.


نمیدانم اتفاقی بود یا عمدی(یعنی نمیدانم آنها موظفند بخوانند، میبینند؟ یا چون تابلو بود دید) ولی مسئول سایت،قبل از ریختن فایل در فلش  گفت:  مگه نمیدونی اینجا نباید از اینترنت برای کارهای شخصی استفاده کرد؟ گفتم شخصی نیست!

-  به نظر شخصی میومد

-  نه، کار شخصی نیست! کاملا اجتماعی اه! تجربه ی زیستست. خیلی مهمند این چیزا

- سبیل؟!! (در حال روده بر شدن از خنده)

- جدی میگم! من رشتم جامعه شناسیه و یک وبلاگ اجتماعی(!!!) دارم! تجربه زیسته خیلی مهمه! خیلی مهه که آدما چی حس میکنند! و از این حس ها میشه رسید به تحلیل های اجتماعی. یا این که مثلا تطبیقش داد با چیزی که دورکیم میگه (در این لحظه احساس کردم باید توضیح بدم دورکیم کیه!!) {فک کنم خانومه چون احساس کرد داره نمیفهمه قانع شد} 

حالا دیگه مسئول سایت خیلی جدی پرسید: موضوع پایان نامته؟! گفتم نه، رشته ام جامعه شناسیه!


جدا از توجیه ولی یه لحظه خوشحال شدم از اینکه توی رشته ای درس میخونم که در اون زندگیم از درسم نمیتونه جدا باشه!


__________________________________________________________________________

پ.ن: دوستان من چون نمیخوام درباره سبیل صرفا غر بزنم ، غر هایم را نگه داشته ام برای موقعی که یه تحلیل درست و حسابی تونستم از قضیه داشته باشم! لااقل از نوع دورکیمی اش! در نتیجه دوباره دارم یک پستی را مینویسم که قرار است بنویسم!! 

سعی در اجتماعی انگاشتن هر مسئله ای

2

در بانک در حال پیگیری برای گرفتن وام:

نامه بنیاد را باید ببرم که رئیس شعبه امضا کند:
- رئیس شعبه: بفرماید که شما برای چی نخبه شدید؟ (با خنده ای که من رو هم به خنده  وامیداره)
- من: المپیاد
- چه المپیادی؟
- المپیاد ادبی مدال نقره
- الان کجا هستید؟
- دانشگاه تهران
- دانشگاه تهران رشته ی ادبیات؟
- نه جامعه شناسی
- اه پس دکتر "..." هم اونجاست
- "..." کوچک یا "..." بزرگ؟
- مگه چند تا دارین؟ ...استاد خوبیه؟
- استادای جوون معمولا استادای خوبین!
- آهان به روزن و ..؟
- بله.
- موفق باشید

مکالمه تمام می شود و من هم خوشحال از این که به هر حال رئیس شعبه استاد دانشکده ی ما را می شناسد و ..! و در این فکر که چقدر بی شعور است این مسئول وام و چقدر باحال است این رئیس شعبه!

4 روز بعد:
کارمند بانک نامه ی کسر از حقوق ضامنین من را به رئیس شعبه نشان می دهد و رئیس شعبه میگوید که قبول نیست و من را فرا میخواند.
- ببینید این اصلا به درد نمیخوره . این چیه پایینش نوشتن؟ " بعد از دستور مراجع قضائی" ما 2000 تا پرونده داریم نمیتونیم 2000 تا وکیل بگیریم که!
- یعنی با متن نامه مشکل دارید؟
- بعدشم... به محض ازدواج حقوق قطع میشه.
- خب این مادر منه  و حقوقش قطع نشده هنوز!
- حقوق باید بکشه. باید 3 برابر مقدار قسط حقوق ماهانه ی هر کدوم از ضامنین باشه.
-خب الان کی حقوقش سه برابر اینه؟ کسی که ضامنش انقدر حقوق داشته باشه که نمیاد وام بگیره که.
- من نمیدونم خانوم مشکل شخصی خودتونه.
- مشکل شخصی نیست کاملا هم اجتماعی اه. چند درصد آدما الان حقوقشون سه برابر اینه؟!
- ما قوانین خودمون رو داریم.
- خب آخه باید یه مقدار مطابق با واقع هم باشه دیگه.
- خب شما برید بهشون بگید غلطه قانون ها! بفرماید خانم بفرمایئد و ..

میرم پیش مسئول وام ، مسئول وام میگه بانک تا یک سوم حقوق رو حق داره برای قسط برداره. متاهل یک سوم. مجرد یک دوم.
- من: خب قبلا هم شده که دقیقا همین دو نفر ضامن کسی بشوند با همین نامه و از حقوقشان کسر شود.

من بعد از تماس با ضامنین متوجه میشم که قبلا بانک حتی کل حقوق هر دو نفر رو برداشته. به مسئول وام میگم . مسئول وام میگه که باید با رئیس شعبه صحبت کنم. میرم پیش رئیس شعبه اصلا حاضر نیست به حرف من گوش بده. میگه اون باجه. میگم اون باجه گفتند بیام پیش شما. رئیس شعبه داد میزنه به مسئول وام که اصلا نامه ی ایشون رو پس بفرست برای بنیاد نخبگان. یه نامه بزن رو پروندش بنویس شرایطش رو نداره...


مسئول شعبه هم خیلی سریع داره سعی میکنه که به دستور مافوقش عمل کنه. من سعی میکنم که استدلالم رو برای مسئول وام تکرار کنم. مسئول وام میگه الان فعلا باید نامه رو برگردونم! و ...


__________________________________________________________________________

پ.ن1 : به محض خارج شدن از بانک رفتم بنیاد و اونجا مثل آبی بود که بر آتش من ریخته بشه! با اینکه هیچ کاری تقریبا نمیتونستند بکنند ولی این امید رو به آدم میداد که لااقل یک جا هنوز مونده که بشه آدم بره توش و با اعصاب داغون نیاد بیرون! خیلیییییی خوبن!

پ.ن 2: اسم  این پست رو می شد گذاشت گام به گام تا جامعه پذیری!

حکم رئیس دانشکدگی

دو پست قبل رو که داشتم مینوشتم، اومدم یک جمله ی طلایی دیگه از جناب رئیس دانشکده هم بذارم که فرموده بودند اونایی که نمیدونم فلان کارو نکنند(احتمالا یه کلمه ای تو مایه های رعایت منظورش بوده و گفته!) حکماشون بعد امتحانا میاد! ننوشتم گفتم ولش کن حالا یه چرتی گفته استرس الکی ندم به ملت که از فردا هر چی بخوان بپوشن هی حکم کمیته انظباطی بیاد جلو چششون!


بعد امروز یک اتفاق زیبایی افتاد. 2 تا امتحان داشتم. موقع ورود به جلسه ی اولی اسممو روی برد دیدم تو این سیستمای سریعا مراجعه شود و اینا! و قبل امتحان دوم رفتم و احضاریه کمیته انظباطیمو تحویل گرفتم. و تنها احتمالی که خیلی کم میدادم همین بود چون اصلا فکر نمیکردم تو امتحانا هم احضار کنند. و نکته بسیار جالب ترش این بود که تاریخ حکم 16 خرداد خورده! یعنی دقیقا همون روزی که من هی میرفتم طبقه چهارم واسه کار گروهم و هی جمشیدیها منو میدید و برگشته بود به اون خانومای حراست گفته بود که اینو چرا راهش دادین! و گویا تا منو دیده بوده زنگ زده بوده! (به کجاش معلوم نیست ولی قشنگ دیدم که حرفشو خورد و بعد گفت به شاپوری منشی الممالک زنگ زده واسه شکایت از من! آخه کی زنگ میزنه منشیش برای شکایت هان؟!!! یعنی قیافه ی من انقدر ابله بوده اومنموقع؟!!)راستش موقعی که جمشیدیها داشت میگفت حکماشون میاد یه چیزی تو چشاش برق زد ها! ولی من دیگه فک نمیکردم در این حد باشه سیستمش!


اولش که به تاریخ نامه دقت نکرده بودم فقط این اطلاع قبلی (و احتمالا تایید) جمشیدیها برام جالب بود. الان ولی این پستو فقط واسه این نوشتم که بدونید چقدر سریع الوصوله این حکم رئیس دانشکدگی!!


__________________________________________________________________________

* چیزی که در ذهنم هست اینه که اون پسر دانشکده مون که چند سال پیش خودکشی کرده بوده هم بهش تو امتحانا احضاریه اش رو دادند! و گویا سر همین کلی جنجال شده بوده! البته من از همینجا قول میدم که خودکشی نکنم و اگه مردم شما بدونید که من خودکشنده نبودم! کارت خودکشندگی هم برام صادر نکنند!! D:

سازشکار!!

یعنی من رسما عاشق این توده ای های اول انقلابم. دقیق تر بگم عاشق ف.م. جوانشیر!

یک کتابی نوشته به اسم تجربه 28 مرداد. کتاب سال 59 توسط حزب توده چاپ شده. در این کتاب به طرز خیلی افتخار آمیزی از هر اقدام حزب توده یاد شده و به طرز عجیبی همه ی اقدامات در راستای سرنگونی نظام شاه نشون داده میشه و از همه چی  در نهایت به این میرسند که:

"حمایت ما از امام خمینی و از دانشجویان پیرو خط امام برخلاف ادعای خرابکاران و برخلاف تصور باطل کودکان، فرصت طلبی نیست، محصول چهل سال نبرد ضد امپریالیستی و خون دل خوردن از دست سازش کاران است." (ص 228-تاکید از خودشه!*)


کتاب یک پا جامعه شناسی تاریخی است برای خودش!! همه ی اینها به کنار  جایی که درباره 25-28 مرداد توضیح میدهد خیلی با افتخار بیانیه ای را که 27 مرداد دادند و در آن نوشتند: "باید بلادرنگ برافکندن سلطنت و برقراری جمهوری به رفراندوم گذاشته شود" (ص 287) را می آورد. بعد یک زیرنویس بسیار قابل تاملی نوشته:


 "تعجب آور است که تا چه حد موضع لیبرال ها در انقلاب شکوهمند کنونی با موضع خودشان و اسلافشان در روزهای تاریخ آخر مرداد 1332 منطبق است"(ص 287)


و حالا دارم فکر میکنم که چقدر جالب است که آدم های سالم همیشه از یک جا میخورند. از این اعتدال  و جو گیر نبودنشان و همین است که امثال اینها (به قول نویسنده لیبرال ها و در واقع یعنی امثال بازرگان و نهضت آزادی و ملی مذهبی ها که الحق که در راه مصدق اند...) را برای هر دولت و حزب تمامیت خواهی منفور  و سازشکار میکند... فرقی ندارد رژیم شاه باشد یا جمهوری اسلامی یا توده ای یا حتی... نه... شاید نه... شاید به جنبش سبز امیدی باشد هنوز که جوگیر نشود...

 

___________________________________________________________________________

* تاکید بسیار بجایی هم هست. گویا اولین کسانی که شروع کردند به "امام امام" همین دوستان توده ای بوده اند!

**من هنوز دارم سعی میکنم که آن پستی که پس نوشت هایش را نوشته ام را بنویسم! :) 

 


قانون ممنوع- پس نوشت ها

راستش اولش میخواستم بیخیال خاله زنک بازی (متقابل) بشم و یک پست خیلی جدی بنویسم فقط به همین عنوانی که میبینید. بعد دیدم که یک مقدمات خاله زنکی لازم است برای فهم این مطالب جدی. میخواستم اینها را به عنوان پس نوشت بنویسم، اول پس نوشت ها را نوشتم دیدم خیلی زیاد شد گفتم فعلا همین را بگذارم تا برسم به آن پست جدی:


پ.ن اولیه1: 

اشکالی داره که وبلاگ آدم بشود جای خاله زنک بازی؟ مثلا آدم شب که خسته میاد خونه بره توش فحش بنویسه به در و دیوار و ملت و رئیس و مدیر و استاد و دوست و دشمن و ...؟ خب من خوشم نمیاد که وبلاکم اینطوری بشه ولی این خودش نشان از وضع و حال آدم دارد. بعد آدم به این نتیجه میرسد که روزمرگی  و کارهای عادی روزانه نمیگذارد آدم به موضوعات مورد علاقه اش بپردازد و وبلاگش هم میشود یک قسمتی از همه ی چیزهای روزمره (مثلا برای کسی که در زندگی روزانه اش فحش جایگاه ویژه ای دارد مواقع درگیری همه ی پست هایش میشود فحش به این و آن!)

با این که من خودم خوشم نمیاد این شکلی بشه ولی گاهی آدم دیگه اینجاشه.. اینجااااا! بعد وقتی میام اینجا مینویسم یه مقدار این درجه ی اینجاییت قضیه میاد پایین! 


پ.ن اولیه 2:

الان خیلی دوست دارم که به صورت خیلی خاله زنکی تمام برخوردهای خودم با حراست و جمشیدیها بنویسم به طور دقیق، راستش نصفش رو هم قبلا نوشتم ولی واقعا حوصلم نمیاد این قصه ی دارای سر دراز رو یک ساعت بشینم تایپ کنم. فقط در همین حد بدونید که دکتر جمشیدیها اصولا عادت دارند که چقلی من رو به حراستی ها بکنند(اعم از میرزایی و غیرمیرزاییش) و این باعث میشه که من خیلی اذیت و تهدید و اینا بشم و هر روز یک چیز جدیدی بشنوم! اولش که اسم دو نفر رو زدند روی برد که باید بروند پیش آقای میرزایی! که یکی از اون دو نفر من بودم به عنوان بدحجاب!(یک ترفند جدیدی هم دارند این دوستانمون؛ شایعه پراکنی میکنند به طرز خیلی توپی! یک بار اون یک نفر دیگرو به صورت اتفاقی دیدم. با گریه و اینا برگشت گفت که آره این خانومه دم در به من گفته تا چند وقت دیگه حکم اخراج یا محرومیت از امتحانشون میاد!!! یکیش منم یکیش تو و دو تا از دوستام!!!!! حالا بیا و به این ثابت کم که بابا مگه اخراج به همین کشکیه؟!!! از قضا وقتی دوستمون رفته بوده پیش نهاوندی و ازش در این مورد پرسیده بوده و بعدش این خانوما فهمیده بودند که این رفته پیش نهاوندی مجبر شدند بهش بگم که نه چیز خاصی نیست احتمالا یه تعهد میگیرن میذارن امتحان بدی!!)

دیروز که رفته بودم یه صحبتی با این خانوما داشته باشم، خانومه برگشت گفت که دوشنبه آقای دکتر به من گفتند که دیدی خانوم بزرگی رو؟ دیدی مانتوش چه شکلی بود؟ دیدی شالش رنگی بود و تا اینجاش؟!!  اونم برگشته گفته که بله دیدم. و خانومه در خلال حرفهاش داشت خودش رو به عنوان مدافع همیشگی من عنوان میکرد. گفت من همیشه میگم بهشون که این خانوم بزرگی که میگید نه آرایش داره نه موی آنچنانی بیرون میذاره{الان انتظار دارید اعتماد به نفس من در چه سطحی باشه؟!! :( } !!! یعنی فکر کنید که وضعیت چقدر باید فاجعه باشه که یک آدم بیرونی حراستی (برخورد میرزایی هم همینطوری بود تقریبا! تو مایه های تعجب و اینا بود و آخرش پرسید شما با دکتر جمشیدیها هم بحث کردید؟!!)  بیاد از من دفاع کنه اونوقت رئیس دانشکده انقدر مرام نداشته باشه که لااقل زیراب نزنه!

خلاصه اینکه دیروز احساس کردم یک جایی باید راه این خاله زنک بازی ها بسته بشه! اصلا شاید این حراستی ها برای مظلوم نمایی دارن همه چیز رو ربط میدن به جمشیدیها. برای همین دقیقا بعد از صحبتم با اون خانوما دوان دوان رفتم اتاق جمشیدیها دعوا... و 2 تا چیز مهم فهمیدم که دومی رو میخوام جاااار بزنم!!

1-      تمام این راپورت ها دقیقا کار خودشون بوده و خیلی هم خوشحالند از اینکه این کار رو کردند. (اعتراف هم کردن که وظیفه ی رئیس دانشکده راپورت دادن هم هست!) البته ایشون فقط به صورت کلی راپورت میدادند گویا. مثلا دوشنبه نگفتند که چرا شال من رنگی بود. فقط زنگ زدند به منشی شون و گفتند که این خانوم رو با این تیپ چرا راه دادید تو اصلا. در ادامه هم ایشون فرمودند که دوستان امثال من بعد امتحانا حکماشون میاد! (فک کن که بعد امتحانا!) این در مورد رئیس دانشکده ای که ادعا داره مشکل شخصی نداره و قیول نمیکنه حرف منو که میگم اساسا با زبان تهدید عمل میکنید مهمه برای فهم پست بعدیم! آهان یک نکته ی دیگه! 

2-      قراره دوره امتحانا این مسخره بازیا تموم شه! خانومه که گفت تذکر نمیدیم جمشیدیها هم گفت میرن بعدش دوباره میان!!!!!!!!! خلاصه که هر چی دلتون خواست بدون هیچ دغدغه ای بپوشید لطفا!! :D

 

 

پ.ن اولیه 3: از وقتی دارم با شخصیت این جمشدیها آشنا میشم دو تا سوال جدی برام پیش اومده. یکی این که آزاد هم وقتی رئیس دانشکده بوده همینطوری گیر میداده به دخترا؟ و دومیش اینکه جمشیدیها از اول که اومده تو دانشگاه از همون اول همش پست های مدیریتی و اجرایی داشته؟ و این کم کم باعث شده که این تبدیل به کار و دغدغه ی اصلی این آدم؟ یعنی که این آدم الان سرنوشت محتوم همه ی ماهایی اه که مجبور میشیم برای پول در اوردن بریم سمت این کارا؟  تازه اگه بتونیم...! یعنی مثلا جوادی بزرگ بشه همین شکلی میشه؟!!! یعنی جمشدیها هم از اول این شکلی نبوده؟


فک کن که مصاحبه!!!

 نشریه ی دانشجویی صبح فردا، در آخرین شماره ی نیمسال دوم سال 89-90 خود، با دبیران تشکلهای دانشجویی فعال سال گذشته مصاحبه (حداقل مال من مکتوب) کرده است. من اینو نوشتم*:


سوال اول: اگر رکود فضای فعالیت دانشجویی را به عنوان یکی از بارزترین ویژگی های فعالیت های سال اخیر برشماریم آیا عملکرد تشکل خویش را قابل دفاع می دانید و اساساً چه عواملی را در این امر موثر می دانید؟

 

باید بدانیم منظور از رکود فضای فعالیت دانشجویی چیست؟ رکود به لحاظ کمی یا کیفی؟ رکود کدام نوع از فعالیت دانشجویی؟ این رکود را نسبت به چه زمانی تعریف میکنیم؟ به نظر من اگر یک تشکل دانشجویی همواره بخواهد به این رکود مبهم معتقد باشد نمیتواند به خوبی فعالیت کند و هر فعالیتی هم انجام دهد با این دست جملات اساسا امکان نقد (چه درونی و چه بیرونی) را از بین خواهد برد.

طبیعتا عملکرد انجمن علمی جامعه شناسی را بدون در نظر گرفتن این وضعیت فرضی قابل دفاع میدانم، چرا که ما معمولا کاری را میکنیم که فکر میکنیم درست است و ما هم سعی کردیم در حد بضاعت به فکرهایمان جامه ی عمل بپوشانیم. به نظرم بیشتر فعالیت های انجمن، خصوصا تشکیل حلقه های متن خوانی و نمایشگاه عکاسی اجتماعی قعالیتهای انجمن را قابل دفاع می کند چرا که هر یک به نحوی در فعال کردن دانشجویان نقش بازی می کند. همچنین انتشار نشریه ی سره را، از آن جهت که با مکتوب و ثبت کردن مسائل آموزشی امکان انباشت تجربه را فراهم می کند، یکی از مهمترین عوامل در این دفاع از خویش(!) می دانم.

 

 

سوال دوم: به عملکرد سال گذشته خویش را به عنوان ناقد درونی چگونه می نگرید؟

 

به نظرم برای ناقد درونی بودن، کسب تجربه (خصوصا تجربه ی کار اجرایی) و فاصله گرفتن از فضای انجام فعالیت لازم است که من در حال حاضر هیچکدام را ندارم و در پاسخ فقط میتوانم آن ایده آلی را که نتوانسته ایم اجرا کنیم را توصیف کنم. یکی از مهمترین اهداف ما این بود که بتوانیم فضایی برای بروز دغدغه های علمی  به شکلی فراتر از کلاس و همچنین دیده شدن فعالیت های علمی دانشجویان(خصوصا دوره ی کارشناسی) فراهم آوریم.

نشریه ی انجمن علمی میتوانست با انتشار مقالات دانشجویی و یادداشت های علمی  و همچنین نقدهای دانشجویی فضایی برای این دیده شدن باشد. اما جز در چند ستونی که به بررسی کلاس های نظریه می پرداخت؛ و عموما نقد مهمی هم وارد نمیکرد، نتوانستیم به این هدف دست پیدا کنیم.

 

 

سوال آخر: آیا برای خروج از شرایطی که در آن فعالیت دانشجویی با دشواری هایی روبرو می شود، تشکل شما راه حلی برای سال آینده تعریف کرده است؟ (یا به طور کلی راه های پیش رو را ترسیم کنید.)

 

به نظرم ما در شرایطی هستیم که دو نوع از رفتار به صورت همزمان به ما آسیب می زند. رادیکالیسم و محافظه کاری. در چنین فضایی، هر نوع فعالیت میانه روانه ای هم، به نام یکی از این دو نوع فعالیت شناخته می شود. برای خروج از شرایط فعلی به نظرم باید دانشجویان جسارت بیشتری در انتقاد به خرج دهند و اندکی از دغدغه های نمره گرایانه فاصله بگیرند. از طرف دیگر نباید با فعالیت های رادیکال و حذف گرایانه امکان حل مشکل را از بین برد. از طرف دیگر، استادان هم باید به فواید نقد دانشجویی واقف باشند و برخورد مناسبی با آن داشته باشند.**


_____________________________________________________________________________

*این تجربه ی یک شبه چیز نوشتن و اونم در جواب یه سری سوال مشخص خیلی جالب و دردناک بود! همینطور که داشتم سعی میکردم به سوالا جواب بدم به نوعی که مزخرف هم نشه هی دلم برای استادایی که میرفتیم باهاشون مصاحبه میسوخت و فک میکردم اونا هم همین حس منو داشتن یعنی؟ خصوصا که سوال آخرش خیلی شبیه سوال آخری بود که خودمون از استادا میپرسیدیم (ارائه ی راهکار) و من خودم خیلی داشتم سعی میکردم به چرت و پرت گویی نفیفتم ولی آخرش افتادم! اصن ساختار سوال یه جوری بود که آدمو به مذخرف گویی وا میداشت!

البته آخریش متوجه شدم که  نه بابا استادامون اصلا ساخته شده اند برای کلی و مبهم گویی و بعضا مزخرف گویی! یعنی ساختونده شدن!! امثال آزاد و پامنبری هاش مثلا


**جوابای خودمو که با بقیه دبیر ها مقایسه میکردم هی داشتم به این اعتماد به نفسی که هنوز دارم (و داریم) و هنوز زنده است، پی میبردم و حال میکردم!!! به قول حاجی حیدری اعتماد به نفس منفی! کم مونده بود بنویسم کلن از خودمون راضی ایم!!! 

{یه چیز جالب، بعد پیاده شدن مصاحبه ی حاجی حیدری دادیم که خودش بخونه و اصلاح کنه. تو یه قسمت من در دفاع از متن خوانی گفته بودم که شاید برداشت یک نویسنده ی کتاب آموزشی نظریه درباره ی یک نظریه پرداز کاملا اشتباه باشد. حاجی حیدری توی متن اصلاحی در جوابش یه جمله اضافه کرده بود که "به این نوع قضاوت ها می گویند اعتماد به نفس منفی"!!!! بیچاره تو گلوش گیر کرده بوده جای دیگه ای واسه فحش دادن به من پیدا نکرده بوده! و منم جای دیگه ای غیر از اینجا! البته من حق دارم خیلی چون رسما گند زد به مصاحبه با اون اصلاحش!!!}


 

 

اینم پست جدید!!!


انجمن علمی دانشجویی جامعه شناسی دانشگاه تهران برگزار میکند:
An Introduction To Public Sociology
درآمدی بر جامعه شناسی مردم مدار

با سخنرانی مایکل بوروی

رئیس انجمن بین‌المللی جامعه‌شناسی و استاد جامعه شناسی دانشگاه کالیفرنیا،برکلی

زمان:یکشنبه 8/03/90،ساعت 11 الی 1
مکان:خیابان جلال آل احمد،بعد از پل گیشا،جنب بیمارستان شریعتی،دانشکده ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران،تالار اجتماعات شریعتی

فقط تو موافقی... حس اقلیت بودن

راستش هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر اقلیت بودن دردناک باشد. همیشه حتی یک جور افتخار می دیدمش که بتوانی با بقیه فرق داشته باشی، اما وقتی به میزان ناگزیر بودن وضعیت پی میبرد آدم ، یک جور زیادی ناراحت می شود. 


خیلی وقت است که این حس را داشتم ولی نمیتوانستم جدی بگیرمش. امروز اما سعی کردم بهش دقت کنم. توی انجمن بحثی بود درباره ی اساتید (البته بحث اصلا و ابدا نقد نبود- اساتید محترم شما آسوده بخوابید فعلا!)، من گفتم که فقط به اساتید خودمان محدود نشویم و جند تن از اساتید گروههای دیگر را هم حساب کنیم، و البته هنوز حرفم تمام نشده یک نفر به شدت مخالفت کرد و همان کافی بود که یک انجمنی نگاهش منفی شود نسبت به حرف من! چون کاملا متوجه شدم که حرفم قابلیت شنیده شدن و توضیح دادن درباره اش را هم اصلا ندارد.


3 تا نکته خیلی نظرم را جلب کرد. یکی این که چون شب قبلش نظرم با یکی از بچه ها مطرح کرده بودم و سکوت و همکاری اش را دلیل بر رضا گرفته بود و حس میکردم دلیلی ندارد کسی باهام مخالفت کند، و برای همین خیلی با اعتماد به نفس  و طوری که انگار دارم یک حرف خیلی بدیهی میزنم،نظرم را مطرح کردم.(بر خلاف هیشه که اصولا همه جا -غیر از کلاس البته- از ترس با مخالفت روبرو شدن با من و من خیلی زیاد و به سیستم یکی به میخ یکی به نعل(!!!) نظرم را میگویم)

دوم اینکه در تمام مدتی که داشتم حرف میزدم اصلا تصور نمیکردم که همه (ی حضار) با نظرم مخالف باشند و همه اش فکر میکردم جمله ی بعدی را،  آن رای ممتنعی ای که فکر میکردم با من موافق است، میزند در دفاع از نظر من ولی بعدها حقیقت تلخی را فهمیدم!


سومین نکته و تکان دهنده ترینش موقعی بود که من با توجه به اینکه 2 تا از بچه ها نبودند، گفتم که سر چیزی که توافق داریم کار را شروع کنیم و سر چیزی که هنوز نه بحث کنیم. به گمانم همین لحظه بود که آن جمله ای که مرا به خودم فرو برد را یکی گفت: "فقط تو موافقی..." و به تبع آن بود که جملات سرازیر می شد. "آخه واسه چی کارمونو زیاد کنیم..." " ما انجمن علمی جامعه شناسی ایم.." و " باید ما رو قانع کنی..." 

و آخرینش را همانی گفت که تا اینجا فکر میکردم با من موافق است. "خب تا کی بحث کنیم؟...الان که سه نفر باهات مخالفند. من هم که ممتنع.." و من به دو نفر باقیمانده اشاره کردم و جواب این بود که فکر کن که اونا هم موافق باشن باهات حالا! (تو مایه های امر محال!) اصلا چه اهمیتی داره؟


اصلا مهم نیست که بحث چی بود و در عمل شاید اتفاق خاصی هم نمی افتاد و اصلا به خاطر شرایط شاید آن اساتید دیگر خود به خود حذف می شدند ولی امروز دیگر من اقلیت بودنی که ناراحتم می کند را به رسمیت شناختم. اقلیت بودنی که جز با عضویت در گروه (و ولو فعالیت به عنوان دبیر گروه حتی!) نمیتوانستم درکش کنم. اقلیت بودنی که با عدم توانایی در خوب صحبت کردن و ناتوانی اقناع گروه به جای فرد گره می خورد.


این  حسی نیست که الان دیده باشمش. اصولا از اول شروع جلسات این گروهی که میرفت هویت دانشجویی مرا بسازد، بعد از جلساتی که بحث خیلی نظری و سیاست گزارانه می شد و من هر بار بیشتر از بار قبل شکست میخوردم خصوصا در بحث ها و ایده هایی که دقیقا خودم مطرحشان میکردم، این حس خیلی بد می آمد سراغم ولی نمیدانستم که چیست. فکر میکردم صرفا ناشی از خودخواهی ام است که میخواهم همه چیز باب میلم پیش برود و وقتی اینطور نمیشود غصه دار میشوم بسی. ولی قضیه فقط خودخواهی نیست جدا.


بخش جالب تر قضیه برایم این بود که وقتی یک نظری را در جمعی کوچک(یکی دو نفره) میکردم با استقبال روبرو می شد، اما وقتی همان نظر را در جمع گروه 7 نفره ی انجمن مطرح میکردم به طوری با مخالفت روبرو میشدم و توی ذوقم میخورد که تا مدتها بیخیال همه چیز میشدم. آن موقع فکر میکردم که این احتمالا رودربایستی کسانی است که باهاشان صحبت کرده ام. احتمالا خیلی سختشان بوده که بخواهند همان موقع بزنند توی ذوفم اما در گروه وقتی یک نفر هم باشد که رک و راست باشد و این رودربایستی ها را نداشته باشد بقیه هم خودشان را نشان می دهند.


اما الان احساسم این است که حتی میتوانم آدم های همان گروه را تک تک قانع کنم. (حتی سرسخت ترین مخالفانم را! :ی) ولی همان ها وقتی جمع میشوند یک جا، عمرا بشود قانعشان کرد.


جالب ترین بخش قضیه موقعی است که به میزان زبان دراز و توانایی نسبتا خوب در اقناع برخی اساتید فکر مبکنم. واقعا گاهی با خودم فکر میکنم که تو که انقدر زبان داری برای فلانی و هر چقدر هم توی ذوقت بزند باز بیخیال نمیشوی و انقدر گییییر میدهی تا یک چیزی بشود، چرا در برخورد با دوستان نزدیکت انقدر زود پاپس میکشی و انقدر میترسی از اینکه نظراتت را درست بیان کنی و انقدر از مخالفت شدن میترسی که ترجیح میدهی چیزی نگویی اصلا بعضا؟!!!!!!!!!


و البته این را هم اضافه کنم که این نکته که با نظراتم مخالفت میشد به این معنی نیست که من در حال حاضر با رویه ی انجمن مخالفم و انگیزه ندارم. (کما اینکه از شنیده هایم برمی آید که گویا ما خیلی گروه خوبی هستیم نسبتا که یک سری خاله زنک بازی ها را اصلا نداریم و داریم کار میکنیم با هم قشنگ!) طبیعتا بیشتر فعالیت های انجمن در راستای دغدغه های من هم هست ولی شاید آنقدر در اولویتم نباشد. حداقل در مورد نحوه ی اجرا شاید خیلی موافق نباشم اما خوشبختانه این وضعیت هنوز به انفعال منجر نشده!*


این نکته ای را هم که قبل از شروع پست نوشته بودم و ربطش را به کل پست نمیفهمم را هم بگویم که پیشاپیش و به طرز خودخواهانه ای، شماره ای را که هنوز درنیامده است را دوست ندارم. با این که کلی همه برایش زحمت کشیدیم اما هیچ کدوم خودمون نیستیم...یعنی خود داشجویمان! در نقش یک سری کارشناس مسائل آموزشی و مشکل یاب و  پدر و مادر خوب و ... وارد عمل شده ایم اما خودمان هیچ جا نیستیم...دوست داشتم نشریه ی انجمن علمی جا و بهانه ای باشد برای بروز این "خود" هایی که شاید در هیج سریر  و سمر و صبح فردا و حتی وبلاگ تازه واردهایی نگنجد...!

___________________________________________________________________________

*یک تبصره ای به این حرفم وارد باشد شاید. همین دیشب برگشتنه روی پله ی اتوبوس نشسته بودم و به شدت احساس گرم بودن هوا را داشتم. داشتم فکر میکردم که اگر راننده مثلا در جلو را بزند شاید هوا بهتر شود. همین که آمدم این را به راننده بگویم از ترس اینکه بگوید "فقط تو گرمت است!" چیزی نگفتم. مضاف بر اینکه یک ایشتگاه بیشتر نمانده بود و گفتم خب من که الان پیاده میشوم بقیه هم که اگر گرمشان باشد خودشان یک چیزی می گویند، به ریسکش نمی ارزد این یک ایستگاه برای من! ........این روزها خیلی زیاد احساس محافظه کار شدن دارم...(یا شاید تازه بهش آگاهی پیدا کرده ام!!)