تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

یادداشت اول و فلسفه ی عکس

مقدمه: هفته ی پیش جشن فارغ التحصیلی مون برگزار شد و اثرات جالبی روی من گذاشت یعنی بیشتر ناراحتم کرد و من ترجیح می دادم جشن رو نمیرفتم! یا اینکه اصلا جشنی در کار نمیبود! چون فقط داغ دلم تازه شد. چیزی رو که مدتها بود فراموش کرده بودم یادآوری شد...

 به هر حال حقیقت تلخه...

 

به نظر شما فلسفه ی عکس گرفتن چیه؟

من به یک نتیجه ای رسیدم در مورد خودمون(یعنی ما سه تا دونه انسانی!) و این نکته رو دیدن عکسهای جشن به من یادآوری کرد. ما هیچ عکسی با معلم هامون نداریم چون هیچ وقت باور نکردیم که تموم میشه. دست کم من باور نکردم...

ادامه مطلب ...

یادداشت اول من

"چگونه می توان هم از مردم گریخت و هم از نزدیک با ایشان، و برایشان، زندگی کرد؟ چگونه می توان هم به زندگی آدمیان و قراردادهای دیرینه آن پشت پا زد و هم برای آنان، و به کمک خودشان، زندگی نو و نظم نوینی را جستجو کرد؟ "

                                                                      بارون درخت نشین، مقدمه مترجم

شروع کردن همیشه سخته، مخصوصا وقتی می خوای بنویسی...

هیچ وقت به انسان شناسی فکر نکرده بودم...در واقع هیچ وقت فکر نمی کردم این رشته رو بخونم...فقط دو روز قبل از انتخاب رشته داشتم کتاب روانشناسی توده ها رو می خوندم...روانشناسی...ولی تو کتاب یه سری بحثای انسان شناسانه مطرح شد که برام جالب بود...در واقع یه جورایی قلقلکم داد که برم ببینم چیه...اون موقع هنوز امیدوار بودم به اینکه روانشناسی قبول شم ولی مطمئن نبودم...یه سرچ کوچولو تو گوگل کردم و فهمیدم اگه روان نشه،‌اینو دوست دارم...من همیشه انقد سریع تصمیم می گیرم:D ...دفترچه انتخاب رشته رو که نگاه کردم دیدم چیزی به نام انسان شناسی وجود نداره...ضد حال و اینا...با یکی دو تا از دوستان که صحبت کردیم متوجه شدم مردم شناسی همون انسان شناسی خودمونه...بگذریم از اینکه حالا که اومدم اینجا فهمیدم این بحث انسان یا مردم شناسی چقد جدیه:D ...خلاصه اینکه آخرش رسیدم به همین دانشکده علوم اجتماعی خودمون و...

کلی هیجان داشتم...وارد یه جایی شده بودم که دیگه مدرسه نبود و از قیافش بر می اومد بهتر از اونجا باشه...اولاش حتی اسم واحدایی که داشتیم هم ذوق زده ام می کرد...ولی...

از وقتی که وارد کلاس شدم یه نکته به شدت حالمو گرفت...ادبیاتمو باید عوض می کردم...این ادبیات تنها راهیه که من می تونم توش ناراحتیمو پنهان کنم و به یه آدم همیشه خوشحال تبدیل بشم...پس این کلاس خوشحالیمم ازم گرفت...

هی...بیخیال...دیگه نمی خوام غر بزنم...خلاصش اینه که وقتی یه هو از مدرسه ما بیای یه همچین جایی یه کم...البته من باید یه بار در مورد مدرسمون(کلا مدارس سمپاد)، اندر فواید و اندر مضراتش صحبت کنم...!

 اینجوریا بود که من و ساغر تصمیم گرفتیم دوتایی یه وبلاگ راه بندازیم...البته همونطور که دو پادشاه در یک ملک نگنجند و دو درویش در یک گلیم،‌نمی دونم سر این وبلاگ بیچاره چی میاد...

همین دیگه...بریم جلو ببینیم به کجا می رسیم... 

انگیزه

یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند و تازه وارد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران شدند !

اینجایی که قراره ما توش درس بخونیم یه جای   عجیب غریبه، با آدمهای عجیب غریب تر. هر روز که می گذره ما بیشتر با پدیده های جدید و تحلیل های متفاوت و یک عالمه سوال و ... رو به رو می شیم که به شدت سلول های خاکستری مغز ما رو به فعالیت وامی دارند. فکر کردیم بهتره قبل از اینکه تاریخ مصرفشون بگذره، اونا رو ثبت کنیم و یه جورایی در موردشون بحث کنیم...!