تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

یادداشت اول و فلسفه ی عکس

مقدمه: هفته ی پیش جشن فارغ التحصیلی مون برگزار شد و اثرات جالبی روی من گذاشت یعنی بیشتر ناراحتم کرد و من ترجیح می دادم جشن رو نمیرفتم! یا اینکه اصلا جشنی در کار نمیبود! چون فقط داغ دلم تازه شد. چیزی رو که مدتها بود فراموش کرده بودم یادآوری شد...

 به هر حال حقیقت تلخه...

 

به نظر شما فلسفه ی عکس گرفتن چیه؟

من به یک نتیجه ای رسیدم در مورد خودمون(یعنی ما سه تا دونه انسانی!) و این نکته رو دیدن عکسهای جشن به من یادآوری کرد. ما هیچ عکسی با معلم هامون نداریم چون هیچ وقت باور نکردیم که تموم میشه. دست کم من باور نکردم...

هنوز هم یاور نمییکنم...

نمیدونم چرا... شاید رابطه ی نسبتا صمیمی ما با معلم هامون دلیل این باور نکردنه.

شاید برای من مدرسه فقط معلم هاش بود .. ولی نه...

میدونم که سرود ملی هم بود(اینو از شدیدا احساساتی شدن زمان پخش یافکر کردن به سرودها تو خودم میفهمم)

قطعا بچه ها هم بودن. چون الان اصلا نمیتونم بچه های کلاس رو تحمل کنم.

از طرف دیگه اصلا دلم نمیخواد برگردم به روزهای دبیرستان. چون در اونصورت باید یکبار دیگه کنکور بدم!

پس چرا باور نمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییکنم؟!!!!!

شاید من همیشه نسبت به محیطم بی تفاوت بودم. اما آخه مگه می شه؟! دست کم توی این رشته ی فعلی من همچین نظری بهیچوجه قابل قبول نیست!

از موقعی که به دنیا اومدم اجتماع های موقت یا نسبتا دائمی زیادی رو تجربه کردم. اینارو یادمه:

-آمادگی!..... و قضایای خمینی شیطونه و برخورد های پس از آن!
-دبستان!

-راهنمایی!

- اول دبیرستان

-دوم دبیرستان

-سوم دیبیرستان

-پیش دانشگاهی

-کلاس های المپیاد ادبی تو باشگاه دانش پژوهان

-کارگاه علوم

-دوره هایی  بس کوتاه در نشریه ی مدرسه در دو دوره

-کلاس زبان

-تیمهای فوتسال

-یک  روز تبلیغات برای اصلاح طلبان-سال 86

-کلاس نین جوتسو

- کانون های  ادبی و جامعه شناسی

تو هر کدوم از این به اصطلاح اجتماع ها جو خاصی رو تجربه کردم ولی کلاس پیش دانشگاهی یه چیز دیگه بود! یه جوی که تا قبل از اون به این شدت تجربه اش نکرده بودیم و احتمالا از این به بعد هم...

 با اون همه استرس کنکور و اعصاب خردیش باز هم خیلی خیلی قشنگ بود.  چون توش امید بود. امید به آینده. امید به تابستون! تصور نشستن روی نیمکت های توی حیاط دانشگاه تهران بدون هیچ دغدغه ی احمقانه. امید به داشتن کلاس تاریخ همون شکلی ، امید به داشتن کلاس ادبیات  بهتر از همون شکلی و از همه مهمتر برای من امید به داشتن کلاس فلسفه ی همون شکلی! ، امید به ادامه ی کل کل با  الهامی و هنرور ...با این که ازشون دل خوشی هم نداشتیم ولی بودن با اونها و امید برامون دلگرمی بود.

حالا تصور کنید که بعد از گذشت 4 ماه هیچ کدوم از امید ها برات محقق نشه. به دلایلی که خودت هم نمیفهمی چرا!

ولی من هنوز هم ته دلم گرم گرم گرمه! به حرفهای تکراری و کلیشه ای هم اعتماد نمیکنم. مثل گذشته که اعتماد نکردم و موفق شدم. این بار هم همین طوره. زندگی وجود نداره برای اینکه از ما سواری بگیره! ما باید سوار بر زندگیمون بیاشیم. دلیلش رو نمیدونم ولی میدونم که ما این قدرت رو داریم. مثل خیلی های دیگه که این قدرت رو داشتند! اینا شعار نیست نیست نیست نست!

روی حرف من اول با خودمه بعد با هر کی که  احساس میکنه که زندگی قوی تر از اون عمل میکنه. دقیق ترش میشه  روزمرگی. فکر میکنم ما آدمها اول داریم با روزمرگی رقابت میکنیم و پیروز شدن توی این رقابت قدم اول همه ی پیروزی هاست.

یه چیزی رو باور کنید ولی! ظاهر این یادداشت ممکنه خیلی شعاری به نظر برسه ولی ته تهش اینجوری نیست. به قول دوستمون ذاتش خوبه!!

جالبه الان آهنگ کامپیوتر یهو اومد رو این شعر با صدای هیجان انگیز شجریان:

شب است و چهره ی میهن سیاهه                 نشستن در سیاهی ها گناهه

                                           .

                                           .

                                           .

برادر بی قراره، برادر شعله باره، برادر دشت زیرش لاله زاره!

شب ودریای خوف انگیز و طوفان                 من و اندیشه های خاک پویان

                                         .

                                         .

                                         .

برادر نوجوونه، برادر غرق خونه، برادر کاکلش آتش فشونه!

تو که با عاشقان درد آشنایی                         تو که همرزم و هم زنجیر مایی

ببین خون عزیزان را به دیوار                      بزن شیپور تار روشنایی

 

برادر بی قراره، برادر نوجوونه، برادر شعله باره، برادر غرق خونه، برادر کاکلش آتش فشونه

حالا بحث که سیاسی نبود به اینجا رسید ولی میشه یه برداشت دیگه هم کرد. الان شما فرض کنید این جناب برادر داشته با یه موجودی به نام روزمرگی می جنگیده بعد خونش پاشیده رو دیوار. حالا ما باید اون خون رو ببینیم و شدیدا تصمیم بگیریم که انتقام اون برادر عزیز رو بگیریم! البته با رعایت موازین شرعی، مخصوصا موقعی که بعد از گرفتن انتقام برادر می خوایم اونو به صاحب اصلیش (یعنی خود جناب برادر) پس بدیم! اجالتا می تونیم با انتقام خواهران شروع کنیم.

من که جدا شروع کردم نمونه اش هم این که الان شبه و من هنوز تسلیم خواب نشدم. همیشه ساعت 10.5 داشتم خواب 7 پادشاه میدیدم از خستگی!

به هر حال حرف آخر من اینه:

برادر شهیدم...لایفتو پس میگیرم(*)

(*) life !

نظرات 6 + ارسال نظر
سحر چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:05 ب.ظ http://iran.forum.st

سلام
اگه دوست داشتی بیا با هم بنویسیم
جای شما توی جمع ما خیلی خالیه.

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:04 ب.ظ

اولین بار که اینو خوندم اشکم در اومد...
هنوزم باورم نمی شه تموم شده...مطمئنم هیچ وقت باور نمی کنم...
ولی بالاخره شروع کردیم...نه؟;)

عجب تکنولوژی ای!‌چجوری بدون اسم نظر گذاشتی...

مصطفی چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:21 ب.ظ http://www.jabe.ir

سلام وبلاگ جالبی داری یه سر هم به عکسای جدید جعبه بزن

موفق باشی....

حسین پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:09 ق.ظ http://sarir209.com

آب حیوان طلبی
از لب جانانه طلب ...

منظور؟ صریح بودن هم چیز خوبیه یک بار برای همیشه امتحانش کن!

علی اکبر شنبه 2 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 ب.ظ

تا باد چنین بادا
همیشه همیگونه بوده است . کلاسهای مدرسه ی سمپاد رویایی است بی تعبیر .
معلم شما هم همیشه به این فکر کرده است که چرا اینقدر زود دیر شد!
اما یادگار آن زمان برای او . همین زمان و همین صفحه است که بسیار خوشحال شدم درود بر اراده ی شما که این صفحه را راه انداختید . من هم حتما کلاسهای فلسفه را خواهم داشت . (می دانم شما باور نمی کنید ! اما من باورم شده است )
امید که بیشتر بنویسید و بنویسید و باز هم ........... بنویسید.

همیشه زود دیر می شه...ولی من هیچ وقت فکر نمی کردم تموم شه!!!
امیدواریم!!!(اگه باورمون نشده بود که انقد اصرار نمی کردیم;))
می نویسیم که اگه این دفعه زود تموم شد...
خیلی زیاد خوشحال شدم که سر زدین;)

ساغر: می بینیم که جاهامون عوض شده! حالا شما باورتون شده و من باور نمیکنم!‌ من هم تو این پست لااقل اصرار نکردم و اگر کرده بودم هم دلیل نمی شد که باورم شده یاشه. راه انداختن کلاس فلسفه اراده ای میخاد که با فکر کردن به زود تموم شدن محقق نمیشه( وقتی به زود تموم شدن فکر کنیم یه جورایی کم جنب میشیم!‌خصوصا در مورد شما!‌) راستی چرا علی اکبر؟! حالا خوبه گفتید معلم شما!! ِD:

عطیه سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ

به به بابا یه ندایی چیزی می دادید وبلاگ زدید...من باید از تو سایت جوادی به اینجا برسم؟! راستش با خوندن این مطلب داغ دلم تازه شد یاد وقتی افتادم که خودم تازه اومده بودم به این دانشکده و کلی تو ذوقم خورده بود و ... ولی در راه مبارزه ت با روزمرگی به شدت ازت حمایت می کنم ...خیلی خوشحال شدم اینجا رو پیدا کردم. مستدام باشید دوستای خوبم :)

تو کی دانشکده ای که ما بهت ندا بدیم؟ اون چند دقیقه در ترمی هم که میبینیمت، بدو بدو به گفتن چیزهایی هیجان انگیزتری از وبلاگ میپردازیم تا نرفتی! عیبی نداره اینجوری هیجانش بیشتره! نظر در مورد مطلب درباره ی جوادی چی بود؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد