تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

فقط تو موافقی... حس اقلیت بودن

راستش هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر اقلیت بودن دردناک باشد. همیشه حتی یک جور افتخار می دیدمش که بتوانی با بقیه فرق داشته باشی، اما وقتی به میزان ناگزیر بودن وضعیت پی میبرد آدم ، یک جور زیادی ناراحت می شود. 


خیلی وقت است که این حس را داشتم ولی نمیتوانستم جدی بگیرمش. امروز اما سعی کردم بهش دقت کنم. توی انجمن بحثی بود درباره ی اساتید (البته بحث اصلا و ابدا نقد نبود- اساتید محترم شما آسوده بخوابید فعلا!)، من گفتم که فقط به اساتید خودمان محدود نشویم و جند تن از اساتید گروههای دیگر را هم حساب کنیم، و البته هنوز حرفم تمام نشده یک نفر به شدت مخالفت کرد و همان کافی بود که یک انجمنی نگاهش منفی شود نسبت به حرف من! چون کاملا متوجه شدم که حرفم قابلیت شنیده شدن و توضیح دادن درباره اش را هم اصلا ندارد.


3 تا نکته خیلی نظرم را جلب کرد. یکی این که چون شب قبلش نظرم با یکی از بچه ها مطرح کرده بودم و سکوت و همکاری اش را دلیل بر رضا گرفته بود و حس میکردم دلیلی ندارد کسی باهام مخالفت کند، و برای همین خیلی با اعتماد به نفس  و طوری که انگار دارم یک حرف خیلی بدیهی میزنم،نظرم را مطرح کردم.(بر خلاف هیشه که اصولا همه جا -غیر از کلاس البته- از ترس با مخالفت روبرو شدن با من و من خیلی زیاد و به سیستم یکی به میخ یکی به نعل(!!!) نظرم را میگویم)

دوم اینکه در تمام مدتی که داشتم حرف میزدم اصلا تصور نمیکردم که همه (ی حضار) با نظرم مخالف باشند و همه اش فکر میکردم جمله ی بعدی را،  آن رای ممتنعی ای که فکر میکردم با من موافق است، میزند در دفاع از نظر من ولی بعدها حقیقت تلخی را فهمیدم!


سومین نکته و تکان دهنده ترینش موقعی بود که من با توجه به اینکه 2 تا از بچه ها نبودند، گفتم که سر چیزی که توافق داریم کار را شروع کنیم و سر چیزی که هنوز نه بحث کنیم. به گمانم همین لحظه بود که آن جمله ای که مرا به خودم فرو برد را یکی گفت: "فقط تو موافقی..." و به تبع آن بود که جملات سرازیر می شد. "آخه واسه چی کارمونو زیاد کنیم..." " ما انجمن علمی جامعه شناسی ایم.." و " باید ما رو قانع کنی..." 

و آخرینش را همانی گفت که تا اینجا فکر میکردم با من موافق است. "خب تا کی بحث کنیم؟...الان که سه نفر باهات مخالفند. من هم که ممتنع.." و من به دو نفر باقیمانده اشاره کردم و جواب این بود که فکر کن که اونا هم موافق باشن باهات حالا! (تو مایه های امر محال!) اصلا چه اهمیتی داره؟


اصلا مهم نیست که بحث چی بود و در عمل شاید اتفاق خاصی هم نمی افتاد و اصلا به خاطر شرایط شاید آن اساتید دیگر خود به خود حذف می شدند ولی امروز دیگر من اقلیت بودنی که ناراحتم می کند را به رسمیت شناختم. اقلیت بودنی که جز با عضویت در گروه (و ولو فعالیت به عنوان دبیر گروه حتی!) نمیتوانستم درکش کنم. اقلیت بودنی که با عدم توانایی در خوب صحبت کردن و ناتوانی اقناع گروه به جای فرد گره می خورد.


این  حسی نیست که الان دیده باشمش. اصولا از اول شروع جلسات این گروهی که میرفت هویت دانشجویی مرا بسازد، بعد از جلساتی که بحث خیلی نظری و سیاست گزارانه می شد و من هر بار بیشتر از بار قبل شکست میخوردم خصوصا در بحث ها و ایده هایی که دقیقا خودم مطرحشان میکردم، این حس خیلی بد می آمد سراغم ولی نمیدانستم که چیست. فکر میکردم صرفا ناشی از خودخواهی ام است که میخواهم همه چیز باب میلم پیش برود و وقتی اینطور نمیشود غصه دار میشوم بسی. ولی قضیه فقط خودخواهی نیست جدا.


بخش جالب تر قضیه برایم این بود که وقتی یک نظری را در جمعی کوچک(یکی دو نفره) میکردم با استقبال روبرو می شد، اما وقتی همان نظر را در جمع گروه 7 نفره ی انجمن مطرح میکردم به طوری با مخالفت روبرو میشدم و توی ذوقم میخورد که تا مدتها بیخیال همه چیز میشدم. آن موقع فکر میکردم که این احتمالا رودربایستی کسانی است که باهاشان صحبت کرده ام. احتمالا خیلی سختشان بوده که بخواهند همان موقع بزنند توی ذوفم اما در گروه وقتی یک نفر هم باشد که رک و راست باشد و این رودربایستی ها را نداشته باشد بقیه هم خودشان را نشان می دهند.


اما الان احساسم این است که حتی میتوانم آدم های همان گروه را تک تک قانع کنم. (حتی سرسخت ترین مخالفانم را! :ی) ولی همان ها وقتی جمع میشوند یک جا، عمرا بشود قانعشان کرد.


جالب ترین بخش قضیه موقعی است که به میزان زبان دراز و توانایی نسبتا خوب در اقناع برخی اساتید فکر مبکنم. واقعا گاهی با خودم فکر میکنم که تو که انقدر زبان داری برای فلانی و هر چقدر هم توی ذوقت بزند باز بیخیال نمیشوی و انقدر گییییر میدهی تا یک چیزی بشود، چرا در برخورد با دوستان نزدیکت انقدر زود پاپس میکشی و انقدر میترسی از اینکه نظراتت را درست بیان کنی و انقدر از مخالفت شدن میترسی که ترجیح میدهی چیزی نگویی اصلا بعضا؟!!!!!!!!!


و البته این را هم اضافه کنم که این نکته که با نظراتم مخالفت میشد به این معنی نیست که من در حال حاضر با رویه ی انجمن مخالفم و انگیزه ندارم. (کما اینکه از شنیده هایم برمی آید که گویا ما خیلی گروه خوبی هستیم نسبتا که یک سری خاله زنک بازی ها را اصلا نداریم و داریم کار میکنیم با هم قشنگ!) طبیعتا بیشتر فعالیت های انجمن در راستای دغدغه های من هم هست ولی شاید آنقدر در اولویتم نباشد. حداقل در مورد نحوه ی اجرا شاید خیلی موافق نباشم اما خوشبختانه این وضعیت هنوز به انفعال منجر نشده!*


این نکته ای را هم که قبل از شروع پست نوشته بودم و ربطش را به کل پست نمیفهمم را هم بگویم که پیشاپیش و به طرز خودخواهانه ای، شماره ای را که هنوز درنیامده است را دوست ندارم. با این که کلی همه برایش زحمت کشیدیم اما هیچ کدوم خودمون نیستیم...یعنی خود داشجویمان! در نقش یک سری کارشناس مسائل آموزشی و مشکل یاب و  پدر و مادر خوب و ... وارد عمل شده ایم اما خودمان هیچ جا نیستیم...دوست داشتم نشریه ی انجمن علمی جا و بهانه ای باشد برای بروز این "خود" هایی که شاید در هیج سریر  و سمر و صبح فردا و حتی وبلاگ تازه واردهایی نگنجد...!

___________________________________________________________________________

*یک تبصره ای به این حرفم وارد باشد شاید. همین دیشب برگشتنه روی پله ی اتوبوس نشسته بودم و به شدت احساس گرم بودن هوا را داشتم. داشتم فکر میکردم که اگر راننده مثلا در جلو را بزند شاید هوا بهتر شود. همین که آمدم این را به راننده بگویم از ترس اینکه بگوید "فقط تو گرمت است!" چیزی نگفتم. مضاف بر اینکه یک ایشتگاه بیشتر نمانده بود و گفتم خب من که الان پیاده میشوم بقیه هم که اگر گرمشان باشد خودشان یک چیزی می گویند، به ریسکش نمی ارزد این یک ایستگاه برای من! ........این روزها خیلی زیاد احساس محافظه کار شدن دارم...(یا شاید تازه بهش آگاهی پیدا کرده ام!!)

اتقاق

امروز کتاب خاطرات حاج سیاح را پس دادم به کتابخانه بعد از 9 ماه! فک کنم یکی زاییدم در این مدت. یعنی اصلا به این خاطر پسش دادم که بالاخره رفتم در عید خریدمش برای خودم به قیمت 7 تومن! و تا الان پسش نداده بودم که محتویات (حاشیه های با مداد خودم) آن یکی را به اینیکی منتقل کنم. و آخرش خسته شدم و فقط با 100 صفحه اش این کار را کردم و پررو پررو لای کتاب یک کارت گذاشتم و پشتش نوشتم: "لطفا پاک نشود. دوباره میگیرمش! :)

یک بوس کوچولوی نوروزی

معذوریت بوسی

یک حس خیلی بدی دارد وقتی عید باشد و دید و وبازدید و به تبع آن ماچ و بوسه و تو این وسط سرما خورده باشی! از چند جهت عمده خیلی بد است. یکی اینکه هی وسط روبوسی دم دری باید برای همه توضیح بدهی که سرما خورده ای و توصیف مصادف می شود با زمانی که طرف تا نصف راه را آمده جلو و یهو بدجور میخورد توی ذوقش! و با یک واکنش های جالبی روبرو میشوی! یکی میگوید چیز دیگری نبود بخوری؟ (و چون تویش فعل خوردن دارد اگر آخر مهمانی باشد نیست آدم هی توی جو خوردن و تعارفات مربوط به آن است کلی طول میکشد تا دو هزاریت بیفتد که این الان تیکه بود نه از آن دست تعارفات!!!  یکی دیگر میگوید عیب نداره منم سرما خوردم و ...

یک قسمت بدتر از همه ی قسمت هاست! آنحایی که خودت هم داری زجر میکشی ازین ناتوانی! اول اینکه افراد خانواده ی نزدیک خودت را دقیقا سالی یک بار می بوسی! یعنی مثلا من حتی با برادرم یا مامانم دست هم نمیدهم! بر خلاف اینکه فامیل و اقوام -چه بسا دور- را هر دفعه که میبینی در آمد و رفت روبوسی میکنی باهاشان (عددش هم معمولا 3 است بدون هماهنگی قبلی! :)این نزدیک ها را عید به عید قابل روبوسی حسابشان میکنی در واقع! و وقتی آن یک موقع سال را هم مریض باشی... خیلی حس بدی دارد! خصوصا وقتی داری عیدی میگیری!

بدترین لحظه اش موقعی است که رفته باشی خانه ی کسی که به صورت خیلی یهویی دوست داری بپری بغلش معذوریت شرعی هم ندارد خوشبختانه ولی همین سرماخوردگی لعنتی از یک روبوسی ساده هم منعت می کند! :(  و تو میدانی که احتمالا یک مدت یک ساله ای آن آدم را نخواهی دید! یعنی یک همچین موقعی است که آدم به اهمیت یک همچین حرکت لوسی پی می برد! یعنی این حرکت لوس خیلی برایت مهم می شود بیخودی!

اصلا هر وقت آدم یک چیزی را ندارد یا فکر میکند که نمیتواند داشته باشدش فکر میکند که آن چیز چی چی است مثلا! هیچ وقت فکر نمیکردم که اینفدر برایم مهم بشود این چیزها! حداقل درباره ی محرم ها!! :دی

 

 

عیدی و فرآیند بزرگ شدن

 به نظرتان عیدی برای کی هاست؟! محدودیت سنی ندارد؟ فامیلی و... چی؟ منظورم اینکه مثلا آدم از مامان باباش عیدی بگیره نیست ها! منظورم به تعداد آدم هایی که ازشان عیدی میگیری و میزان آن است!

 

امسال این برای من جدا مسئله ای شده است! اینکه چرا من با این ابعاد و طول و عرض  دارم عیدی میگیرم هنوز؟ قواعد نانوشته ی خاصی دارد این عیدی دادن و گرفتن ها؟ محدودیت سنی خاصی؟ ویژگی های عیدی دهنده و گیرنده؟!

 هی هر سال برای خودم ناراحت میشوم و فکر میکنم که امسال دیگر عیدی نمیگیرم و بزرگ شده ام و اینها! حداقل از این دورتر ها نباید عیدی اصطلاحا تپل بگیرم! آنوقت وقتی میگیرم هی به خودم شک میکنم که یعنی الان بزرگ نشده ام هنوز؟! یا اینکه نسبتا کوچکترین بچه ی موجود(!) فامیل و  خانواده ام؟  اینها کسی را پیدا نمیکنند بهش عیدی بدهند می دهند به من! بعد دیدم نه انگار! اتفاقا وقتی با چند تا بجه تر از خودم (در حد 5-6 سال) میروم وضعیت فجیع تر می شود! به هوای آنها به من هم همانقدر و بعضا بیشتر(که نشان دهنده ی سن بیشتر هم باشد مثلا! –حالا جدا اونی که بزرگتره باید عیدی بیشتری بگیره یا کمتر؟!! ) حالا من نمیدونم این فرآیند عیدی گرفتن من تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟!! تا موقعی که خودم عیدی بدهم مثلا؟ (یک موقع هایی امیرحسین بود فکر کنم (از بین همه ی پسر دایی هام پررو ترین  و البته با سیاست ترینشان همین یکی است آخر!!!) می آمد می گفت هووو عیدی بده! و این یک جرقه ای می شود در ذهن آدم که گویا حالا باید خودت بپیوندی به جرگه ی این بزرگتر ها!) البته برای عیدی دادن هم  گویا قواعدی هست! یادمه که انگار سعی کردم به یکی عیدی بدهم  با یک واکنش نسبتا بدی مواجه شدم توی این مایه ها که برو کار می کن اول بعد بیا عیدی بده!!! با این حساب خب من الان باید یک اندکی عیدی بدهم شاید! و آنوقت سوالی که پیش میاد اینه که باید برای همه توضیح بدهی چون یک کمی داری کار میکنی پس یک کمی میتوانی عیدی بدهی؟ یعنی هر چقدر که بیشتر کار کنی باید بیشتر عیدی بدهی؟! اگر کوچولوتر از خودت پیدا نکنی چه؟

 

ام پی تری ویزیتینگ!

یاد وش افتادم. روستایی از توابع شهرستان نظنر کمی قبل تر از ابیانه! با یک وضعیت نسبتا مشابه  ابیانه با این تفاوت که هنوز کشف نشده! برق و گاز هم ندارند. 7 خانوار ساکنند در آن و یک راه نسبتا صعب العبور با حداقل یک ساعت و نیم کوهنوردی. به هدف تحقیق میدانی درس فرهنگ عامه رفته بودم آنجا و یک قسمتی از کار این بود که آداب و رسومشان را دقیق دربیاوریم! درباره ی نوروز ازشان پرسیدیم. گفتند در هر خانه یک سینی بزرگ روی کرسی می گذاشتند و در آن . یک دسته نان ، یک کاسه ماست  و اگر کسی توانایی اش را داشت یک کاسه شیره و چند قالب پنیر. مهمان که می آمد به او می گفتند بفرمایید نمک تازه کنید. این رسم خاص کننده را که بگذاریم کنار در این روستا و به نظرم بیشتر روستاها، دید و بازدید به صورت خیلی طبیعی و خودجوش(!) اتفاق می افتاده. همین الانش هم همینطوری اند. تا ما از یک خانه ای میرفتیم بیرون صاحبخانه اگر بیکار بود سریع میرفت خانه ی یکی دیگر!  خب  اگر فقط این جنبه ی دید و بازدید را در نظر بگیریم؛ در یک همچین جایی عید چقدر با روزهای دیگر سال میتواند فرق داشته باشد؟ شاید برای همین یک همچین جور رسم و رسوماتی لازم است که فرق بدهد این روزها را! یا شاید عیدشان معنای دیگری دارد که بر مدار دید و بازدید نمیچرخد.

 

داشتم فکر میکردم  درباره ی گذشته و آینده ی این نوروز.  به خاطر همین تمایز روزهای عید و روزهای دیگر به نظرم اتفاقا برای ماها این عید معنی دار تر است. چون معمولا به همین سالی یک بار محدود می شود دیدارهایمان. یعنی هر چه گرفتار تر میشویم و برای همدیگر وقت کمتری داریم، هر چه زمان هایمان محدود تر می شود یک همچین فرصتی برایمان معنی دار می شود و اهمیت اش هم بیشتر! چرا که این مدت فرصتی است برای دید و بازدید فوق فشرده! 

 

(به شخصه احساس خفگی میکنم از این همه دید و بازدید! منطقی بخواهیم به قضیه نگاه کنیم خیلی مسخره به نظر میرسد این وضعیت عیدی ما! فاصله ی بین دید و بازدید خیلی حالب است! گاهی اوقات حتی کمتر از یک ساعت می شود! فقط در همین حد که به صاحبخانه که تا چند دقیقه ی پیش مهمان بود اجازه میدهیم برسد خانه!!! خالا من هر چی داد میزنم که بابا لااقل بذارید یک روز بگذره یک کمی دلمون تنگ بشه بعد! کسی گوش به خرفم نمیدهد و با حواب حالبی روبرو می شوم: نه باااااازدید! اگه الان نریم دیگه وقت نمیشه!)

 

به نطرم این رسم و رسومات حداقل بیس اولیه اش باید از یک جای شهری شروع شده باشد. چون در شهر است که زمان اهمیت پیدا می کند و این نیاز به وجود می آید که زمان خاصی برای انجام کارهای خاص گذاشته شود. البته اگر مهمترین کارکرد عید را همین دید و بازدیدش بدانیم!  

 

 

 

 

...

این وبلاگ تا اطلاع ثانوی شرمسار است...


*به تقلید از اینجا!


به مغزت احترام بگذار!

نشسته ام کتاب تفسیر موضوعی قرآن کریم می خوانم برای امتحان متونی که دوشنبه ی هفته ی بعد دارمش! چرا؟!  چون زورم می آمد برای یک همچین کتابی پول خرج کنم، یا اینکه آن 80 صفحه ی منبع امتحان را کپی بگیرم بخوانم، یا اینکه حتی 4 تا اسمس خرج کنم از ملت بپرسم کتاب را دارند یا نه! امتحان متون هم ساعت 1 است و من نمیتوانم صبحش بیایم کتاب را بگیرم بخوانم چرا که ساعت 10.5 سر جلسه ی امتحان تاریخ کذایی ام(ان شا ال له) ! خب این کتابی که الان دست من است کتاب یک بنده خدایی است که داده است به میترا و من کتاب را تا شنبه از میترا قرض گرفته ام!  

 

داشتم فکر میکردم که ماها انقدر برای پول و وقتمان اهمیت قائلیم که حاضر نیستیم یک همچین کتابی را بخریم یا کپی کنیم یا...، آنوقت همان یک ذره را برای مغزمان اهمیت قائل نمی شویم که هر چیییییییییزی* را نریزییییییییییم تویش! عین آن جانور مظلوم دو پا، نشسته ایم میخوانیم که نکند نمره مان از 20 بیاید پایین و معدلمان را نکشد بالا!  

 

هی....روزگار! کم کم دارم به معنای بهداشت مغزی کنت پی می برم...

 

_______________________________________________________________________________ 

*اول نوشته بودم "این اراجیف" را، گفتم شاید فقط برای من اراجیف باشد! فقط من!

اتفاقی ها و استبداد ایرانی

-"سلام، یه سوالی داشتم..

-بفرماید

-شما قراره همینطور هر ترم کلاس مبانی تون رو سه شنبه ساعت 2 ارائه بدید؟

- چطور مگه؟  اشکالی داره؟

- آخه من همون ساعت یه کلاسی دارم، میخواستم بدونم ممکنه بعدها یه ساعت دیگه ای بشه مثلا؟ امیدی هست؟

-من دارم به این ساعت عادت میکنم.

-یعنی همیشه همین یک کلاسه؟ آخه ترم پیش دو تا بود.

-من همین جور دارم سعی میکنم کلاس هام رو کم کنم، دیگه کمتر از این نمیشه (با لبخند در حال نگاه به مانیتور)

-همینجور کلاسهای 40 نفره؟

- آقای زائری هم چهارشنبه ارائه میدن میتونید بردارید.

-میدونم...، یعنی همینجور تا ابدالدهر همین ساعت ارائه میدید کلاس رو دیگه؟

- تا ابدالدهر نه، تا وقتی که من هستم، تا وقتی که زنده ام...(خودتون حدس بزنید در جه حالتی!)

-ممنون، خدافظ

-خواهش میکنم"   

*برنامه ی این ترم آموزش: مبانی تاریخ اجتماعی ایران: یکشنبه ۱۰- ۱۲ 

 

داشتم فکر میکردم که انتظار یا ادعای نظم در چنین محیطی اساسا بیخود است و شنونده و گوینده هر دو باید در این مورد هماهنگ باشند وقتی که اساسا معلوم نیست که استبداد از کجا اعمال می شود که تو بروی خرش را بگیری که نکن!  که این هماهنگی را گویا فرآیند جامعه پذیری به آدم می دهد که گویا من هنوز نشده ام!

 

و اینکه داشتم فکر میکردم اگر طرف برمیگشت مثلا برای دل خوش من هم که شده میگفت که شاید ترم دیگر یک ساعت دیگری ارائه بشود مثلا ... چه می شد؟ در اصل ماجرا تغییری ایجاد می شد یا نه؟ و اینکه مکالمه  در سه لاین تمام می شد؟! 

و یا شاید این نبود جواب دلخوشنک(!) تقدیری آسمانی بود که من دچار ۶ کیلو اضافه وزن در سه ماه بشوم مثلا؟!!!!  

 

و اینکه خیلی خیلی زیاد داشتم فکر می کردم که این یعنی الان استاد مربوطه مرده است دیگر؟!!!

ولیّ ِ پلیس

ماده ۹۹ آیین نامه راهنمایی و رانندگی:  

کنترل و تنظیم عبور و مرور ممکن است به وسیله چراغ ها یا خط کشی یا تابلو ها؛ نوشته ها و ترسیم ها؛ یا مامورین راهنمایی و رانندگی و پلیس راه و یا به وسیله دیگری که برحسب مورد لازم باشد به عمل آید. در هر حال فرمان پلیس راهنما که ممکن است مغایر با پیام علائم یا مقررات در محل باشد مقدم خواهد بود. 

  

اصل ۵ قانون اساسی: 

در زمان غیبت حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه)، در جمهوری اسلامی ایران ولایت امر و امامت امت بر عهده فقیه عادل و با تقوی، آگاه به زمان، شجاع، مدیر و مدبر است که طبق اصل یکصد و هفتم عهده‏دار آن می‌گردد.  

  

ادامه مطلب ...

من بالاخره آمدم...

 

بیست و دو خرداد 70 بود‏‏ ساعت 1 بامداد

خدا داشت فکر میکرد به چیزی که در دست داشت

داشت فکر میکرد به 18 سال بعد در چنین روزی و 19 سال بعد در چنین روزی و ...


ادامه مطلب ...