تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

شما استاد ما رو ندیدید؟

" شما دکتر کاظمی رو ندیدید؟"

این اس ام رو برای یه نفر فرستادم.  

ساعت ۳.۵ رفتم نشستم کلاس ۲۰۱ . داشتم با کاغذهام ور میرفتم و سعی میکردم مطلبی بنویسم بلکه کلاس های حذف شده مان دوباره تشکیل شوند. 

زمزمه ای بود بین بچه ها که میخواهند دکتر کاظمی را اخراج کنند.(البته اخراج که نه! قراردادش را تمدید نکنند...ن ک پی نوشت) از خیلی قبل ها

اما من که جدی نگرفتمشان. مثل ترم پیش خب... ترم پیش برایم باور پذیر تر بود باز. الان اما نمیتونستم قبول کنم. و شاید نمیخواستم قبول کنم...

همین بود که رفتم سر کلاس 

ولی هیچ کس نیامد 

حدس میزدم که اصولا عباس کاظمی جلسه اول را نیاید 

ولی در مورد بچه ها...فکر میکردم که بالاخره از بین این ۲۷ نفر آدم یعنی یک نفر هم نیست که مسافرت نباشد و امروز حوصله ی دانشگاه آمدن را داشته باشد... 

ساعت شد ۵ دقیقه به ۴ 

شک کردم گفتم شاید کلاس را اشتباه آمده ام. 

رفتم پایین و برد آموزش رو چک کردم 

تنها کلاس چهارشنبه ساعت ۴ جامعه شناسی سازمان های رسانه ای بود و در همان کلاس 

نه من درست رفته بودم 

وقتی برگشتم بالا ساعت ۴ بود. مردی را دیدم که به سمت کلاس میرفت. خوشحال شدم. گفتم چه خوب بالاخره یک نفر آمد. اون آقا به من نگاه کرد و پرسید: کلاس تشکیل نمیشه؟ 

-نمیدونم 

-فقط شما توی کلاس بودید؟ برم آموزش بپرسم؟ 

-نه نمیخواد خودم صبح پرسیدم ولی هیچی به اطلاعاتم اضافه نشد! 

... 

-شما ارتباطات نیستید نه؟  

- نه پژوهشگری ام.  

-درس اصلیتونه؟ 

-نه اختیاری 

-من پارسال اومدم کلاس رو. ولی فکر میکردم میام پژوهشگری. سهل انگاری کردم. آخری شدم ۹.۵. حالا باید دوباره این همه بیام سر کلاس... میخوام با استاد صحبت کنم که بذاره سر کلاس نیام دیگه. فقط امتحان بدم... 

{این رو که شنیدم همونجا میخواستم بزنم زیر گریه... البته چون با یک جنس مذکر روبرو بودم این کار رو نکردم...} 

-{و فقط با بی اعتنایی  و نا امیدی گفتم:} حالا ببینیم اصلا تشکیل میشه؟!... 

 

 ساعت شد ۴ و ۱۰ دقیقه. یک اس ام اس دریافت کردم. جواب سوالم بود: "نه"  

آقاهه پرسید: تا کی بشینیم؟ ساعت ۴.۱۰ دقیقه است. من گفتم: حالا یه ۱۰ دقیقه دیگه هم... 

خودم بلند شدم یهو اومدم پایین. دقیقا نمیدونم چرا ولی به سمت اتاق دکتر کاظمی کشیده شدم. نزدیک که شدم دکتر پرستش رو دیدم.با یک لیوان چای در دست.(یاد دکتر کاظمی افتادم با آن لیوان چای همیشگی اول صبحش...) چشم دوخته بود به کاغذهای در اتاق. سلام کردم و سوالم رو تکرار کردم: 

"شما دکتر کاظمی رو ندیدید؟"

 با یک نگاه عاقل اندر سفیه مواجه شدم و : 

-کاظمی...؟!  کاظمی از اینجا رفت. کاظمی از اینجا رفته دیگه

-یعنی رسما یعنی؟ یعنی دیگه تموم شد؟ 

-تموم تموم 

 این رو که گفت... انگار خودش هم فهمید... دیگه نمیتونستم مقاومت کنم. صحبت تموم شد ولی نه برای من. 

من از جلوی اتاق رد شدم. مدتی به کاغذهای بی ربط به استاد خیره شدم شاید که از پس اشکهام بر بیام... 

سریع رفتم توی یک کلاسی قایم شم. خوشبختانه آقاهه هم اومد بیرون و من برگشتم سر جای خودم. و بالاخره پیدا کردم جاگریه ی دانشکده رو... جایی که تو دانشکده رو میبینی ولی دانشکده تو رو نمیبینه...  

جالبترین قسمت اونجاست که این وضعیت برای همه عادی اه... به یه معنا همه مون جامعه پذیر شدیم. اتفاقی یکی از بچه ها رو دیدم و اون هم خیلی عادی داشت میگفت ببین اینجا ایرانه. ما تازه اومدیم. حالا کم کم عادت میکنیم. 

وقتی رفته بودم پیش اباذری هم اول و آخر حرفش این بود که ببین تو تازه اومدی... 

از اتاق که رفتم بیرون آروین در برابر غر های من گفت: عادت میکنی 

اسم کتابی که به زور خوندیمش برای یک امتحانی عادت میکنیم بود. 

میبینید؟ عادت میکنم 

عادت میکنی 

عادت میکند 

عادت میکنیم 

عادت میکنید 

عادت میکنند 

 

الان که دارم اینها رو مینویسم حس آدمی رو دارم که عزیزی رو از دست داره و هی خاطره هاش رو مرور میکنه... خاطره هایی که به یاد موندنی بودند به رغم اینکه مدت زیادی نمیگذشت از آشناییت.. 

خیلی حس احمقانه ای میدونم... انگار که مثلا دیگه قرار نیست ببینیش... ولی خب چیکار کنم. حسم اینه مخصوصا که جواب دوستم رو به استیت فیس بوکم که توش نوشته بودم نمیتونم علوم اجتماعی رو بدون عباس کاظمی تصور کنم دیدم:  

  الان این آقای کاظمی مرحومی چیزی شدن؟"

 

وااااااااااااااااااااای 

دیگه دارم شورشو در میارم. و راستش یک لحظه داشتم به مفهوم مرگ در دنیای امروز ما فکر میکردم. اینکه آیا مرگ واقعا فقط یعنی همین که یک نفر دیگه نفس نکشه؟  یا اینکه وقتی ارتباط مفیدت با کسی قطع بشه هم... 

البته اگر از زاویه ی دنیای مجازی و گسترش ارتباطات به قضیه نگاه بکنیم احتمالا باید بگیم که مرگی وجود نداره ولی همچین ارتباطی هیچوقت ارتباط مطلوب من یکی که نبوده... پس مرگ هست برای من هنوز... 

 

 میدونید، وقتی همه ی این اتفاق ها رو میبینم حق میدم به خیلی ها: 

به اباذری حق میدم که به راحتی کلاس هاش رو ول کنه 

به جوادی حق میدم که کار اجرایی رو به تدریس ترجیح بده 

به پرستش حق میدم که بگه من دیگه کتاب نمیخونم 

به ریحانه حق میدم که بخواد انصراف بده 

به خودم حق میدم که بخوام فقط گوسفند باشم. یک بره ی رام کوچولو...  

مولوی میگه: 

هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش......بازجوید روزگار وصل خویش 

  

و من هم انگار باید برگردم به اصل خودم.

علوم انسانی اصلا یعنی منفعل باش. همه چیز رو طبیعیش کن! تابع قدرتمندان باش و به اونها کمک کن.   

تو هم یا برگرد به اصل خودت یا برو بمیر یا اخراج شو. فهمیدی؟! 

________________________________________________________________________

پی نوشت: 

-توی راهرو قدم میزدم. خیلی خلوت بود خب. شیما رو دیدم یهو. خندید و گفت: چرا مثل روح سرگردانی... و من دارم فکر میکنم که چقدر تعبیر بجایی بود. 

-امروز من و بامداد و ریحانه کلی داشتیم دعوا میکردیم درباره ی فرق اخراج شدن و دیگه توی قرارداد نبودن یا بازنشسته شدن. ما میگفتیم فرقی نداره. ریحانه میگفت کلمه ها معنا دارند ولی... دعوای ما به جایی نرسید

نظرات 1 + ارسال نظر
سمیه جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ب.ظ http://www.datoshu.persianblog.ir

اینقدر همه چیز رو سیاسی کردند که از استادان دانشگاه هم نمی گذرند تا کجا می خوان پیش برن الله اعلم؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد