امروز دلم خیلی گرفت، نه به خاطر اینکه برنامه اونجوری نشد که خوشحالم کنه، واسه اینکه فهمیدم چقد دلم واسه بچه هامون تنگ شده. چقد دلم واسه آواز خوندنای افسون تنگ شده، چقد دلم واسه سرود ملی هامون تنگ شده، واسه حلقه ها، واسه کارگاها... حتی واسه معلما، واسه دیواراش، حیاطش، پیلوت... فهمیدم که چقدر دلم خانم حمزه ی مهربون رو می خواد...!
مهم نیست چه اتفاقی افتاد، مهم اینه که بچه ها اومدن... نشستیم تو بوفه و واقعا حس می کردیم تو پیلوتیم، حسی که من هیچ وقت نسبت به این بوفه ی لعنتی نداشتم...
و فهمیدم چقدر تنهام...
سلام
این حسیه که همه دارن
نه فقط تو
همه ی فارغ التحصیلان فرزانگان
یه چیزیه تو خونمون (خون)
هر کاری هم بکنیم بیرون نمیره چون جزئی از وجودمون شده
ما با این حس ها می میریم
و من افتخار می کنم به مردن با یه همچین حس هایی
...........
.............
........
دلیل دیگری در اثبات این مدعا که :
هر جا ما باشیم، آنجا فرزانگان است!!!
جالب گفتی! (مخاطب : ساغر) D: