تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

جشن چایی

امروز دلم خیلی گرفت، نه به خاطر اینکه برنامه اونجوری نشد که خوشحالم کنه، واسه اینکه فهمیدم چقد دلم واسه بچه هامون تنگ شده. چقد دلم واسه آواز خوندنای افسون تنگ شده، چقد دلم واسه سرود ملی هامون تنگ شده، واسه حلقه ها، واسه کارگاها... حتی واسه معلما، واسه دیواراش، حیاطش، پیلوت... فهمیدم که چقدر دلم خانم حمزه ی مهربون رو می خواد...! 

مهم نیست چه اتفاقی افتاد، مهم اینه که بچه ها اومدن... نشستیم تو بوفه و واقعا حس می کردیم تو پیلوتیم، حسی که من هیچ وقت نسبت به این بوفه ی لعنتی نداشتم... 

و فهمیدم چقدر تنهام...

نظرات 3 + ارسال نظر
نیلوفر شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ق.ظ http://www.farzanegani87.blogfa.com

سلام
این حسیه که همه دارن
نه فقط تو
همه ی فارغ التحصیلان فرزانگان
یه چیزیه تو خونمون (خون)
هر کاری هم بکنیم بیرون نمیره چون جزئی از وجودمون شده
ما با این حس ها می میریم
و من افتخار می کنم به مردن با یه همچین حس هایی
...........
.............
........

ساغر شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ب.ظ

دلیل دیگری در اثبات این مدعا که :
هر جا ما باشیم، آنجا فرزانگان است!!!

نیلوفر چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:45 ب.ظ http://www.farzanegani87.blogfa.com

جالب گفتی! (مخاطب : ساغر) D:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد