تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

شعر انسانی

سوم دبیرستان بودیم و بعد از یک ماه بالاخره رشته مون شد انسانی!‌ 
اون سال اتفاقات زیادی برای ما افتاد که این شبه شعر بعضی هاش رو منعکس می کرد.  
امروز تو اتاقم این رو پیدا کردم که داشت می پوسید. گفتم اینجا ثبتش کنم. 
فقط چند تا معرفی باید انجام بدم 
شکوهی: معلم تاریخ سوم دبیرستان یا اخلاق پرستشی!( یعنی اخلاقش مثل پرستش؛‌استاد انسان شناسی ها‌ بود!) 
تجبر: معلم ادبیات عرفانی(درس پژوهشی سال دوم دبیرستان ما) 
علی اکبر: معلم فلسفه که سال سوم نیاوردنش برامون به علت ظاهری مشکل مالی و علت واقعی الحاد!  
لازم به ذکره که اون سال انتخابات مجلس هشتم هم بود و منم رفتم یه روز کمکشون تبیلغ؛ خوش گدشت! 
در ادامه شعری که اون سال گفتم بدون هر گونه سانسور تقدیم می شود!  
 

من از درس و کتاب و مشق انسانیم می ترسم 

که من زآقای شکوهی و از تاریخ می ترسم

نمی دانم اگر روزی رسد آن درس بازرگان

بمانم زنده من آیا؟ نمی دانم، نمی دانم

نمی دانی چه بسیارست رنج و دردها زیرا

که من از عشق دیرین از کلاس خویش بیزارم

به عشق او دوام آورده ام من سال پیشین را

که یک سال گذشته من فیزیکز و شییمی می خواندم

چو استاد آمد اینجا، عشق من بسیار شد، اما

کنون کاو رفت من هر روز گریان، خسته و زارم!

مگر ما در چه کم بودیم از آن راه رشد ی ها

که کردی تو دریغ از ما کلاسی تا بیاسایم

به انسانیت ، انسانم، کنون در رشته و کارم

چرا هر دفعه می گویی نمی آیم نمی آیم!

آهان، دانستم اکنون که چرا رفتی تو راه رشد؟

ازیرا نام آن نزدیک نام رشدیه است جانم

اگر آن رشدیه دارد، ما اینجا فرزانگانیم

که من فرزانه ام این رازها بهتر ز تو دانم!

غلط گفتم، غلط کردم، نیم فرازانه من اکنون

بگفتم این که تا رنجیده ننشینی از ان حرفم

سخن را من نمی دانم چگونه بر زبان آرم

سره از ناسره را من نمی دانم، نمی دانم

نگر! سره سرای من شده خاموش، زیرا که

برای پیشرفتش اوستادی را نمی بینم

تجبر جان، تجبر جان، بیا امروز درسم ده

که تا فردا بگویی این بچه بوده است شاگردم!!!

در این یک نیمسال پیش رفتی از میان ما

کنون باز آ که من از نیمسال بعد می ترسم

نه در پلتیک، نه در مجلس ، نه در کل کل به استادان

که من امسال شوق هیچ یک در سر نمی دارم

چه مجلس باشد آن جایی که در آن هر کسی باشد

صلاحیت ردی... این حرفها را من نمی دانم!

نمی ترسم، نمی ترسم من از این حرفها اما

چه گویم من که این گونه بود در فرزانگان هم

شوند رد صلاحیت علی اکبر و غیره ها

چگونه در چنین جایی بمانم من ، نمی دانم!

فراوان گفتنی ها هست و باید گفتنش اما

چه سازم دور، دور دیگرست، از دار می ترسم! 

 

*بیت آخر از شادروان(!) ایرج میرزا

نظرات 4 + ارسال نظر
ریحانه جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 ق.ظ

عالی بود!!!!
فقط وزنش به شدت داغون بودا;)

اون که البته!

علی اکبر چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:21 ب.ظ

کفر چومنی گزاف و آسان نبود!!! شاید هم بود! اما هرچه بود آن بنده ی خدا هنوز کافر نشده و ردای کفر نپوشیده چها که نشنیده و ندیده !

واقعا هنوز ردای کفر نپوشیدین؟ پس هر وقت پوشیدید خبر بدید ما تکلیف خود بدانیم!
دنبال یه شعر میگردم با این معنی که میخام . مطمئنم هست. بالاخره یه جاییُ یه خیامی یه شاملویی جای پیدا میشه میذارمش
تو جایی که معنی ایمان آدمکشی اه بهتره کافر بود! البته میدونم که این نظر من از پس سوال های ریحانه بر نمیاد پس از الان باختمو اعلام میکنم!
ولی برای من جالبه که شما از شنیدن حرفهایی از این دست ناخشنودید!‌با این که همه ی ماجرا رو میدونید.
اگر به من میگفتن ملحد به افتخار کسب این درجه یه شامی ناهاری مهمونی ای میدادم!

حسین دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:04 ب.ظ

شاعرم بودی و خبر نداشتیم؟

نیلوفر شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ق.ظ http://www.farzanegani87.blogfa.com

سلام
خوبی بابا؟
صفا دادم قدم رنجه نمودم اومدم اینجا :دی
چرا اینجا شکلک نداره آخه؟
شعر باحالی بود
نقص هاشم به بزرگی خودمون می بخشیم
می خواستم بگم باباااااااااااااااااا ترکوندی بیت آخرش خیلی باحاله یهو دیدم نوشتی مال ایرج میرزاست
ضد حالی الحق
سلام منو به عموم چیز ها برسون :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد