تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

تازه وارد ها

یادداشت های یک جفت جوجه جامعه شناس جوان که به دو صورت کاملا متفاوت فکر می کنند

ما در چنین دنیای وحشتناکی زندگی می کنیم...!

"ما در دنیایی از دال های اساسا تهی رها شده ایم. نه معنایی. نه طبقه ای. نه تاریخی. فقط روندی توقف ناپذیر از وانمودها؛ گذشته به منزله طیف سرگرم کننده ای از سبک ها، ژانرها، و رویه های دلالتی که دلخواهانه ترکیب و بازترکیب می شوند به نمایش و بازنماش در می آید... تنها تاریخی که اینجا وجود دارد تاریخ دال است و آن هم که اصلا تاریخ نیست..."

                                               ویدوسون – بازاندیشی تاریخ – کیت جنکینز - ص117

جهانی که هیچ چیز در آن وجود ندارد. یا اگر دارد واقعی نیست. اصلا مفهومی به نام واقعیت وجود ندارد. واقعیت آن چیزی است که روایت می شود، پس از فیلتر ذهنی ما عبور می کند، و از آنجا که ذهن ها متفاوتند، پس روایتها هم متفاوتند،‌در نتیجه واقعیت ها متفاوتند. واقعیت واحدی وجود ندارد!

یاد گرگیاس می افتم که تلاش می کرد بگوید واقعیتی وجود ندارد و سقراط که در راه اثبات حقیقت واحد مرد! و حالا در دنیای پسامدرن گفته می شود: حقیقت "یعنی چه؟" اصلا این مفهوم ذهنی وجود ندارد!!! "هر بتی مشتی خاک است. در نتیجه شکاکیت یا، به شکلی قوی تر، پوچ گرایی، در حال حاضر پیش فرض های غالب، زیربنایی و فکری "عصر ما" را تولید می کند."*

درست از زمان به دنیا آمدن ما آموزش شروع می شود. تمام درست و غلط ها را به ما می آموزند. با قاطعیت بزرگ می شویم، بدون اینکه بدانیم این قطعیت ناشی از چیست؟!

همه این ها وحشتناکند... ولی برای ما که در جامعه ای نیمه سنتی- نیمه مدرن بزرگ شدیم و سعی می کنیم افکار انسان هایی که در جامعه پسامدرن زندگی می کنند را بفهمیم، وحشتناکتر است! دو دنیای کاملا متفاوت و دو ذهن کاملا متفاوت. سعی می کنیم بین این دو پل بزنیم، سعی می کنیم باور کنیم که دنیای آنها را می فهمیم، ولی آیا حتی می توانیم مطمئن باشیم دنیای خودمان را به خوبی می فهمیم؟! 

 

  

* باز اندیشی تاریخ - کیت جنکینز - ص122

نظرات 1 + ارسال نظر
ساغر جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:08 ق.ظ

پاراگراف آخر فوق العاده بود...
ولی من با کلیت ماجرا مشکل دارم
کم کم دارم با جامعه شناسی دچار مشکل میشم
احساس میکنم یه تناقض عجیبی تو متولیانش هست
همش هم تقصیر این ده پرسش لعنتیه
ولی بیچاره راست میگفت که مارکس به آخرش امیدواره ولی آثار مارکس آدم رو نا امید میکنه
جامعه شناسی هم همینه احتمالا
هنوز بازاندیشی رو نخوندم . وقتی بخونم شاید نظر دیگه ای داشتهباشم
من نمیتونم انقدر نا امیدانه زندگی کنم. یا اینکه حداقل نه به این شدت. احساس میکنم هر چی رشته بودم داره پنبه میشه!
قبول ندارم که زیربنای دنیای الان پوچ گرایی اه. چون حداقل به اون معنایی که من تو ذهنمه چیزی که هیچی نیست نمیتونه زیربنا باشه! بابا اگه من میخواستم انقدر فکر کنم که میرفتم فلسفه. نمیکشه خب...D:

هممم...خوب تو فکر می کنی چیه؟دقیقا داریم به سمت چی حرکت می کنیم؟!هدف از زنده بودنمون چیه؟
بعد یه نکته ای هست که به شدت جالبه!به نظر نمیاد آدمایی که اینطوری فکر می کنن ناامیدانه زندگی کنن، نظرت چیه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد